◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت37

  • 19:28 1404/2/15
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت37

-حالا باید چیکار کنیم؟...اینجوری قرار بود اهریمنا رو شکست بدیم؟

آوینا:باید...باید بریم....آره باید بریم...ما برای اینکار مناسب نبودیم و نیستیم...بهتره قبل از اینکه صدمه بدتری ببینیم بریم

نوا:آروم باش آوینا...نمیشه ما ورودمون دست خودمون نبوده که خروجمون هم با میل خودمون باشه...اصلا دشت سبز چی میشه هااان؟

آوینا کم طاقت تر از قبل بلند شد وایساد و با صدای نسبتا بلندی گفت:میگم باید بریم...به درک که دشت سبز چی میشه مگه این همه بلا سر ما اومد دشت سبز چیکار کرد هــان؟...چرا برای محافظت ازمون کاری نکرد...به خودت نگا کن...دیگه انسان نیستی...متفاوتی ،با همه حتی با ما دوستات...میفهمی اینو؟....اینا به کنار...چجوری میخوای دشت سبز رو نجات بدی ...اصلا چی از اون شیاطین میدونیم ما؟...تا اینجا هم بیخودی وقت تلف کردیم...من دیگه یه لحظه هم اینجا نمیمونم و تو هم باید بیای...نمیذارم بیشتر از این آسیب ببینی نوا...بفهم اینو

خواست سمت در بره که با حرف نوا که گفت نمیام ،عصبی سمتش هجوم برد و یقه اش و گرفت و داد زد:باید بیای

نوا یقه اش رو از دست آوینا آزاد کرد و ازش فاصله گرفت.

ملودی:نوا بهتره بریم....بالاخره راهی برای خروج میتونیم پیدا کنیم.

نوا عصبی شد

نوا:ملودی تو بس کن...وقتی میگم نمیام یعنی نمیام...حتما دلیلی برای اینکارم دارم چرا نمیفهمین اخه

آوینا:تو نمیفهمی...تو نمیفهمی که یه دیقه بیشتر اینجا موندن یعنی نابودیمون...بس کن نوا...فیلم و سریال تخیلی نیست که بگیم جهنم هرچی شد، شد؛ بالاخره که پایانش خوشه...با این وضعی که داره پیش میره چیزی جز نابودی در انتظار هیچکدوممون نیست....اونا شیطانن خواه ناخواه قدرتاشون ازما بیشتره و هربلایی بخوان میتونن سرمون بیارن....ما میریم نوا بی هیچ بهونه ای توهم با ما میای.

نوا:نمیشه...تمومش کن.

آوینا :میگم میای...باید بیای بریم

نوا:آوینا بســـه میگم نمیام...نمیخوام که بیام

آوینا عصبی داد زد:چـــــرا؟چه مرگته...حتما باید قلبت رو از سینت بکشن بیرون بفهمی اینجا جای موندن نیست...چرا انقدر لج میکنی اخه...یه بارم شده حرف گوش کن نوا

نوا هم که صبرش رو از دست داده بود عصبی از صدای بلند آوینا روی میز کوبید و بلند گفت:میگم نمیتونم چون تا زمان بدنیا اومدن وارث خون توانایی انجام هیچ کاری رو ندارم...میفهمی؟؟؟

آوینا بی توجه ادامه داد:به درک که نداری تو....چــــی؟!

نوا بی حال از دعوای بینشون روی مبل تک نفره نشست و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد.....این...این حرف نوا یعنی چی دقیقا؟

افسانه ماه آبی...پارت36

  • 22:55 1404/2/14
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت36

چشمام رو بسته بودم...نمیخواستم ببینم خونی که شمشیر رو رنگی کرد خون قلب سایه باشه...با صدای نوا سریع سربلند کردم.

نوا:نمیذارم توعه شیطان صفت ضربه ای که به من زدی رو به دوستام بزنی...یه قطره...فقط یه قطره خون از دماغ رفیقام بریزه ....خوب میدونی....آریـــاز خوب میدونی رحم نمیکنم تا مثل خودت که خون خونوادت رو توشیشه ریختی ،خونت رو توشیشه نکنم ،ولت نمیکنم...مطمئن باش 

بعد هم با همون دست پراز خون و زخم عمیق کف دستش روکرد به ما و با اشاره خواست دنبالش بریم.

با نگاهی بهم دنبالش راه افتادیم.

با رسیدن به اتاق ، نوا جلوی پنجره بلند اتاق رفت و پشت به ما ایستاد.

ملودی:نــوا دستت...دستت بد زخمی شده...باید پانسمانش کنیم تا بدتر عفونت نکرده.

با حرف ملودی،نوا سمتمون برگشت و کف دست راستش رو که زخم شده بود بهمون نشون داد...در کسری از ثانیه زخم دستش ترمیم شد.

با چشمای گشاد شده نگاش میکردیم که از حالت قیافمون پوزخندتلخی زد

نوا:انتظار نداشته باشین ملکه خون باشم و از پس این زخم کف دستم برنیام.

آوینا:چجوری اینکار رو کردی؟

نوا:نمیدونم ولی تواناییش تو وجودمه...با یکم تمرکز زخمام خوب میشن.

-چجوری اینطوری شد؟یعنی...یعنی منظورم اینه چطوری اینطوری شدی؟چش..چشمات قرمزن

با بغضی کاملا مشهود آروم اشاره ای به کاناپه تو اتاق کرد تا بشینیم...بعد نشستن خودش به میز چوبی تکیه داد و شروع کرد.

نوا:با یه بوسه شروع شد...یه بوسه نفرین شده...زمانی که یاسان رو با طلسم به خواب برده بود شرط رهایی یاسان قبول شرطش بود...شرطی که بی اطلاع ازش در ازای سالم موندن یاسان قبول کردم...فک می کردم اون ظالم به قولی که داده پایبند میمونه اما اشتباه می کردم...تهش یاسان رو از چنگال یه گله گرگ،زخمی و خونی بیرون کشیدم....بعد از درمان کردن یاسان،به دستورش پیشش رفتم...یه سری جرو بحث اتفاق افتاد که من گفتم چون به قولش عمل نکرده، منم شرطش رو قبول نمیکنم...شرطی که جز معشوقه بودنش چیزی دیگه ای نبود...قبول نکردم ؛ اما با یه بوسه یهویی نفرین روم اثر کرد و تبدیل به اینی شدم که میبینی.

صورتم خیس اشک بود...چطور کارمون به اینجا کشید که حتی ماهیت انسانیمون رو هم از دست دادیم؟؟...چرا اینجوری شد؟؟

با هق هقی لب زدم:ولی میشه درم..درمانش...ک...کرد...مگه...مگه نه؟؟

ناراحت سری به نشونه نه تکون داد.

 

افسانه ماه آبی...پارت35

  • 22:01 1404/2/14
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت35

وریا:بیا سرجات مروارید...مطمئن باش این سرپیچیتون به ضررتونه

پوزخندی از اعتماد به سقف کاذبش زدم

-اوووو...ترسیدمممم ،نخوری منو...دیگه کم کم دارم به این نتیجه میرسم برم به دنیای خودمون و یه بنر با متن "مارو دست کم نگیرید" بنویسم بزنم جلو چشمای کورت...اخه نفهم چندبار من یا دوستام باید تکرار کنیم که اگه شما قدرت دارین ماهم داریم...کجای این جمله رو نمیتونی بفهمی؟؟

با خنده ریز ملودی با پاشنه پا از پشت به زانوش کوبیدم که خفه شه.

با صدای خشن و مردونه ای از پشت سرمون سریع سمتش برگشتیم.

آریاز:ومثل اینکه شما هم یادتون رفته ما چه کارایی ازمون برمیاد بدون هیچ رحمی...فک کنم یه نمونش جلو چشماتون باشه...دوست عزیزتون...هوم؟؟

چشمای تک به تکمون لبریز از نفرت شد....خشمگین از حرفش...غمگین از حال دوستمون؛ با نهایت قدرت سمتش هجوم بردین.

بی مکث...تند و سریع...بی هیچ تمرکز و فکری...عصبی و دلگیر...ضربه میزدیم و اون انقدر شوکه شده بود که هیچ حرکتی نمیکرد.

با زخم عمیقی که بازوش بخاطر رد شدن یه ریشه خیلی نازک از دست ملودی برداشت به خودش اومد و رنگ سرخش چشماش رفته رفته تیره تر شد.لحظه ای از تغییر رنگ چشمش و خشم بی نهایتش ایستادیم.

با کشیده شدن شمشیرش از غلاف سمتی دویید...دقیقا سمتی که سایه ایستاده...سایه ای که حواسش لحظه ای به هومانی که بیخیال نظاره گر جنگ ما بود، پرت شده بود،هجوم برد...حرکت تند شمشیر سمت قلب سایه همزمان شد با پاشیده شدن خونی به اطراف و جیغ سایه!!!

افسانه ماه آبی...پارت34

  • 20:31 1404/2/14
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت34

با صدای مشاور بزرگ کاخ سرخ که خبر از ورود پادشاه و ملکه اش میداد مهمونا به ترتیب بلند شدن و جام بدست با قاشق کوچیکی که به لبه جامشون با محتویات قرمز رنگی به آرومی می کوبیدن و ادای احترام کردن(نمیدونم محتویات جام، خون بود یا شراب ولی هرچی بود زیاد مهم نبود)...اینم یجور ادای احترام برای پادشاه این کاخ بود.

در بزرگ بالای پله ها باز شد و بالاخره وارد شدن....با بیرون اومدن جفتشون از تاریکی و آشکار شدن چهرشون،ثانیه ای خون به مغزم نرسید و حس کردم سمت یه سیاهچاله عمیقی کشیده شدم....پس ملکه خونی که انتخاب شده بود،این بود...و این ملکه کسی نبود جز: نــــوا

اما...اما چطور ممکنه؟؟...ولی این همون رفیق من نیست...این چشما سرخن...سردن...بی روحن...مثل قبل قهوه ای و گرم نیستند...این لبا بی رنگ و روحن...خندون نیستن...این روح اون دختری نیست که از هرچیزی چنان سوژه ای می ساخت که صدسال بعد هم با یادآوریش از خنده غش می کردی...این دختر سرد که سرماش تا مغز استخونم سرایت کرده اون دختری نیست که من باهاش پیمان دوستی بستم....چه بلایی سر رفیقم اومده بود؟؟یا بهتر بگم...چه بلایی سرش آورده بودن؟؟

با صدای جیغ و هورا که نشان دهنده به سلطنت رسیدن نوا بود چشم از نگاه بیروحش برداشتم و سمت بقیه دخترا برگشتم که مثل من میخکوب یه جسم زیبا اما بی روح شده بودن...

از زمان ورودمون هیچکدوم روز خوش ندیدیم اما بااین حال بدترین بلاها سر نوا میومد که انگار چرخه زندگی دشت سبز با اون بیشتر مشکل داشت....باید هرطور شده باهاش صحبت میکردم که شاید بدونم قضیه چیه؟!

با صدای جرو بحث سایه برگشتم سمتش

سایه:ولم کن...کری الاغ...میگم ولم کن ببینم تو این خراب شده چه اتفاقی داره میوفته...میخوام بدونم اون شیطان صفتی که واسه من رو صندلیش لم داده چه بلایی سر خواهرم آورده؟....میگم ولــــــم کن.

با صدای دادش هومان از جاش بلند شد و سمت سایه رفت...میدونستم اون علاوه بر هدایت کننده ارواح، اصلی ترین قدرتش ایجاد رعب و وحشت تو دل مردمه...دستش سمت سر سایه رفت....انگار که میخواست بدترین کابوس رو برای سایه بسازه...اما قبل از برخورد کامل دستش با سر سایه ،سایه خیلی سریع بطور غریزی خم شد و با ضربه ای به شکم محافظش ازشون دور شد و تند وسط سالن رفت....بااینکارش انگار بقیه دخترا جونی دوباره گرفته باشن بی درنگ با قدرتی قوی تر از قبل از دست محافظاشون فرار کردن.

فقط من مونده بودم...با نفسی عمیق حس کردم جای خون توی رگهام آبه...گوشم از صدای امواج سهمگین و خروشان پر بود...بی تعلل با کوبیدن پام رو زمین گودال عمیقی از آب زیر پای محافظم ایجاد شد و با مکشی شدید اون رو بلعید...رهاشده سریع سمت دخترا دوییدم....تعجب سلاطین برام از هرچیزی لذت بخش تر بود...حس میکردم قدرتم به حد اعلای خودش رسیده و کل وجودم رو تسخیر کرده.

افسانه ماه آبی...پارت33

  • 19:28 1404/2/14
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت33

تو حیاط به همراه محافظین ویژه وریا منتظر عالیجناب وایساده بودیم.

دقیق نمیدونم چیشده بود یعنی عالیـــــجناب وریا تمایلی به توضیح دادن نداشتن..گورخر

درهرحال با کلی جیغ جیغ کردن فقط فهمیده بودم امروز به مناسبت برگزیده شدن ملکه خون تو کاخ سرخ جشنی برپا شده و خب وریا از پنج سلاطین دشت سبز حضورش الزامی بود.

فقط سوال بود برام منو چرا داره با خودش میبره؟؟قطعا با این همه محافظ نباید نگران فرار من باشه...با اومدنش بیخیال  افکاراتم شدم به همراه محافظین و وریا سمت خشکی شنا کردیم...با رسیدن به خشکی سوار کالسکه مجلل شاهنشاهی شدیم و سمت کاخ سرخ راه افتادیم.

کالسکه به سرعت نور حرکت می کرد و از شدت تندیش سرگیجه و حالت تهوع گرفته بودم.

بالاخره بعد از دقایقی سرشار از عذاب رسیدیم.

مهمونا با لباس های گرون قیمت از کالسکه هاشون پیاده میشدن و به همراه یه محافظ به سمت کاخ می رفتن....بخاطر ورود وریا همگی سرجاشون ایستادن و تا کمر برای وریا خم شدند و یکصدا گفتند:درود بر فرمانروای اقیانوس ها

وریا بی هیچ اهمیتی نسبت بهشون مغرور و اخمو از کنارشون رد شد و وارد کاخ شد.

نگاه پر از خشم و حسادت یه سری از دخترا رو به وضوح رو خودم حس می کردم...پسرندیده های بدبخت...بیاین ارزونی خودتون...انگار کشته مرده این بوزینه ام.

بالاخره با فیس فیس کردنا و قدمای آروم این لاکپشت پیر روی صندلی بزرگ سلطنتی که مخصوص وریا گذاشته بودن نشستیم.

دوتا محافظ هر دو سمت مبل و دوتا هم پشت سر مبلمون وایساده بودن.

به غیر از مبل ما سه تا مبل دیگه هم گذاشته شده بود که بی شک برای بقیه سلاطین دشت سبز بود....و خب صاحب این جشنم که فرمانروای جنگ بود و این مراسم هم یجورایی عروسیش محسوب میشد.

با ایستادن وریا متعجب خیرش شدم که بی اهمیت بهم جلو رفت.کنجکاو پشت سرش بلند شدم که با دیدن دخترا کنار اون 4 پادشاه لحظه ای قلبم از خوشحالی ایستاد.

خدایااااونا خواهرای من بودن؟؟....چقدر تو اون لباسای زیبا و اشرافی خوشگل دیده میشدن.

با ذوق و شوق خواستم سمتشون برم که با اسیر شدن مچ دستم توسط یکی از محافظین وریا نتونستم از جام جم بخورم...شرایط دخترا هم مثل من بود...با نشستن سلاطین مارو هم وادار به نشستن کنار هریکیشون و به دور از همدیگه کردن...دلم تنگ بغل کردنشون و شنیدن صداشون بود و این عوضیای سنگدل نمیذاشتن.

 

 

افسانه ماه آبی...پارت32

  • 12:22 1404/2/11
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت32

{مروارید}

-هووووی کجا داری میبری منو؟...باتوام کری یا لالی؟؟

با خشم برگشت طرفم که سریع سینه سپر کردم جلو و گفتم:اون شکلی نگا نکن..شبیه خرشرک میشی...هیییع به خرشرک برخورد^-^

+وااااای تو چرا اینقده وراجی بابا...عجب غلطی کردم اینو اوردم.

-هیس شو بینم غلطت رو کردی تاوانشم میدی مردک گولابی...تازشم خیلیم دلت بخواد من همراهیت کنماااا.

+اره نکنه خیلی دوست داشتنی هستی

_همینه که هس...حالا جا این زر زدنات بگو منو کجا میخوای ببری؟

باز بی توجه به حرفم برگشت و به جلو راه افتاد

حرصی جیغ بلندی زدم و گفتم:هوووووی وُریا باتوام اولاخ....الووو...کری؟...کجا میخوای منو ببری؟؟

خسته و عصبی از جیغ جیغای من یهو تندتند اومد سمتم و بغلم کرد و پرتم کرد روشونش(وجی:همانند گونیه برنج...-برنج عمته...وجی:باز شروع شد)

با مشت تندتند به کمرش میکوبیدم ولی انگار نه انگار ...مرتیکه بیشعور

باایستادنش منو گذاشت زمین...زل زدم تو چشای چندرنگش(خو چیه نمیدونم دقیق چه رنگیه)...نگاهش به روبه رو بود...پرسشی به عقب برگشتم ببینم به چی نگاه میکنه که با دیدن اون اقیانوس که اصلا سروتهش معلوم نبود از ترس نفسم تو سینم حبس شد....سریع خواستم فرار کنم که با گرفتن کمرم و بدون ثانیه ای مکث دویید سمت آب و به ثانیه نکشیده پرت شدیم تو آب....نفسم بالا نمیومد و حس میکردم فرشته مرگم دست انداخته دورگردنم و داره خفم میکنه ....بی اراده برای نجات دست و پا میزدم ولی بدتر میشد...نمیدونم وریا(وریا اسم خدای اقیانوس ها و دریاهاست)کجا بود یعنی از  ترس چشمام رو بسته بودم و هیچی نمیدیدم...با شنیدم صدای گرمی از پشت کنار گوشم بی اراده چشمام رو باز کردم.

وریا:آروم باش...نفس بکش...تو میتونی تو آب نفس بکشی...مثلا محافظ آب ها و دریاهایی...پس نفس بکش

با حرفش بی اراده نفسم رو آزاد کردم و شروع کردم تندتند نفس کشیدن....راست میگفت...میتونستم...من زیر آب نفس می کشیدم...این عالی بود...با ذوق بیتوجه به اینکه اون کیه سریع به عقب برگشتم که با دیدن ظاهرش،چشمام از حدقه زد بیرون...خدای من...اون ظاهرش فرق کرده بود...ظاهرش دقیقا مثل یه پری دریایی بود...پایین تنه دم شکلش به شدت زیبا بود و اون تاج درخشانش بی نظیر بود.

مبهوت ظاهرش بودم که تک خنده ای کرد و دستم رو گرفت و سمت خودش کشید....اگه...اگه اون میتونست تغییر شکل بده یعنی..یعنی منم میتونستم؟؟...نمیدونم...بیخیال افکاراتم شدم و به اعماق اقیانوس همراه وریا شنا کردم.

با رسیدن به اعماق اقیانوس و دیدن اون شهر بسیار زیبا منو بیشتر از قبل شوکه کرد...با ذوق و خنده اطرافم رو نگاه میکردم...به شدت تکنولوژی پیشرفته و بروزی داشتن...حتی پیشرفته تر از تکنولوژی دنیای ما انسان ها.

با عبور از کنار هر فردی لفظ "درود بر فرمانراوی اقیانوس" رو میشنیدم و خرکیف میشدم...اسیربودنم خوب چیزیه ها...به شرطی که اسیر یه همچین موجودی مثل وریا بشی(وجی:جون به جونت کنن دلقکی...-گمشوبابا)...با رسیدن به یک قصر خیلی بزرگ و باز شدن در ورودیش،وریا به سمت پایین یعنی روی سکوی ورود شنا کرد...بارسیدن به سکو دمش تغییر حالت داد و به شکل یک انسان پا روی سکو گذاشت.

متعجب خیرش بودم که دستش رو به سمتم گرفت...من از اون ادمایی نبودم که بگم این شیطانه اون یکی فرشته اس همه برام یکی بودن چه بد چه خوب...بی اهمیت به گفته های کتاب ها و خیلی چیزایه دیگه با لبخند ریزی دستمو تو دستش گذاشتم و به سمتش کشیده شدم.

با گذاشتم پام روی سکو انگار که وارد خشکی شده باشم تونستم آزاد تنفس کنم...اینجا هیچ آبی نبود...مثل این بود که قصر داخل یه گوی شیشه ای به دور از اب اقیانوس باشه.

وارد قصر شدیم و در توسط محافظین وریا بسته و قفل شد!!!

افسانه ماه آبی...پارت31

  • 00:38 1404/2/10
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت31

سریع به خودش اومد و سمتم اومد و بازوم گرفت و محکم فشارش داد.از درد داشتم میمردم ولی حاضر نبودم کم بیارم و ناله ای از درد کنم.

هرلحظه با مقاومت من فشار دستش بیشتر میشد و من کم طاقت تر...بالاخره با چشمایی که از درد خیس شده بود ناله کردم و گفتم :ولم کن...آی دستم...باتوام وحشــــی

با دادم فشار دستش رو کمی کم کرد و با اون یکی دستش چونم رو محکم سمت خودش کشید.

آریاز:با من بازی نکن بچه...بگو کی اسم منو به تو گفته؟

صورتم نزدیک صورتش بود و باهربار حرف زدن نفس گرمش که به صورتم میخورد حالم رو دگرگون میکرد...ناخودآگاه نگام سمت لباش کشیده شد...لبای کمی درشت و سرخش...زیبابود ،نمیشد مانع جذابیت این بشر شد.

وقتی نگاهم رو به لباش دید،بیحواس تک خنده ریزی کرد که قلبم ثانیه ای نتپید...چقدر لبخندش دلنشین و قشنگ بود...کاش جای این اخما همیشه میخندید.

با صداش و تکون ریزی که بهم داد سریع از افکاراتم فاصله گرفتم...لعنتی من چم شده؟...اون..اون فقط یه شیطانه همین...پلید و بد

ولی قلبم روی حرف عقلم ضربدر بزرگی کشید و گفت:اونم یه قربانیه مثل یاسان..نجاتش بده.

آریاز:نمیدونستم انقدر لبام تورو از خود بیخود میکنه وگرنه زودتر به خودم نزدیکت میکردم...اتفاقا این امر چندان بی ربط هم به شرطم نیست.

با هشدار مغزم سریع زل زدم توچشاش:چی؟شرطت چه ربطی به این داره؟

آریاز:ربط داره...ربطشم اینه که شرط من چیزی جز معشوقه من بودن نیست پرنسس

لحظه ای به گوشام شک کردم...شاید اشتباه شنیده بودن...یا شایدم آریاز داشت شوخی میکرد...ولی آریاز و شوخی؟؟...امر غیر ممکنیه...مبهوت خودمو از دستش خلاص کردم قدمی عقب رفتم.

-میفهمی چی داری میگی؟مگه الکیه؟..فک کردی تو میگی منم مثل خدمتکارات میگم چشم سرورممم...نخیر اینطوری نیست آریاز...اینطوری نیست.

آریاز:مجبوری...یادت نرفته که جون یاسان تو دستای منه؟؟

با شنین اسم یاسان لحظه ای ایستادم...شاین...مدام شاین رو صدا میزدم...شایــن

شاین:طلسم کامل شد...نگران یاسان نباش.

با خیال آسوده پوزخند صداداری سمت آریاز زدم.

-اشتباه تو اینجاست فک میکنی فقط تو بلدی از جادو استفاده کنی...من از یه طلسم قدیمی برای محافظت از یاسان کمک گرفتم که هیچکسی حتی تو قادر به شکستنش نیست...جون یاسان تو دستای تو نیست آریاز...تو نمیتونی کاری به یاسان داشته باشی.

بی اهمیت به قیافه اخموتر از قبلش سمت در تالار قدم برداشتم که با کشیده شدن دست چپم از پشت هین بلندی کشیدم؛صدام درنیومده با قرار گرفتن لبای آریاز رو لبام خفه شد.

اون...اون الان ...اون الان منو بوسید؟؟...این نمیتونه واقعیت داشته باشه....با باز شدن پلکاش ازهم زمان برام ایستاد...قلبم تندتند میزد...به وضوح میتونستم بوی جریان خون جاری تو رگ های آریاز رو حس کنم و این عجیــب بود.

با فاصله گرفتن لباش ،بی حرف تو چشام نگاه کرد.

-تو...توالان چیکار کردی؟؟

آریاز با تک خنده ای بیرحم گفت:به دنیای من خوش اومدی ،ملکه خــــون

با شنیدن لفظ"ملکه خون"لحظه ای درد بدنی تو کل بدنم پیچید و تمام ذهنم پرشد از تصویر خون...فقط خون

از درد طاقت نیاوردم، داشتم رو زمین میوفتادم که یهو تو آغوش گرمی رفتم و فقط سیاهی مطلق بود که دیدم رو تاریک کرد.

افسانه ماه آبی...پارت30

  • 23:57 1404/2/9
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت30

با تقه ای که به در خورد.آروم سمت در رفتم و بازش کردم...یکی از خدمتکارای قصر بود.

-چیزی شده؟

خدمتکار:بله،سرورم فرمودن که شما رو به حضورشون ببرم!!

فوشی زیر لب نثارش کردم و گفتم :چند لحظه صبر داشته باشید،میخوام کمی آماده بشم.

خدمتکار:بله بانو

زود وارد اتاق شدم و در و بستم و بهش تکیه دادم.با لمس گردنبند سعی کردم شاین رو احضار کنم.

بادرخشیدن نور صورتی رنگی شاین حاضر روبه روم ایستاده بود.

شاین:سلامی دوباره دوست من ،چه کاری از دستم برمیاد که برات انجام بدم؟

بدون صبر تند تند گفتم:خوب گوش کن شاین...آریاز میخواد منو بینه با جادویی که داری میخوام یه طلسم محافظ روی یاسان بذاری و مراقبش باشی..آریاز خطرناکه و پلید..به هیچکس رحم نمیکنه..پس بعد از برقراری طلسم با تلپات ذهنی به من بگو که طلسم درست شده..باشه؟

شاین:اطاعت میشه نوا...توهم بهتره مراقب خودت باشی.

-هستم!توام مراقب خودت و یاسان باش.

برگشتم و سمت در رفتم...سریع موهام رو بالای سرم بستم و با مرتب کردن لباسم تند دوییدم بیرون.

با رسیدن به تالار اصلی اول خدمتکار اجازه ورود خواست و بعد وارد شدیم.

روی تخت سلطنتیش شاهانه نشسته بود و  بهم خیره شده بود...جوریکه انگار میخواد ذهنم رو بخونه....لعنتی فکر اینجاش رو نکرده بودم...اگه ذهنمو خونده باشه قطعا کارم تمومه.

+نگران نباش نوا...من از قبل روی ذهن تو طلسم محافظ گذاشتم.

این صدای شاین بود که تو ذهنم اکو میشد.با شنیدن این حرف قیافمو به خونسرد ترین حالت ممکن دراوردم و مقابلش ایستادم.

خدمتکار خواست دوباره حرفی بزنه که چون حوصله لفظ قلم حرف زدناش رو نداشتم تندی گفتم:حرفت رو بگو...حوصله این ارباب رعیت بازی رو ندارم.

با اشاره آریاز همه از تالار بیرون رفتن.

آروم از تخت بلند شد و به سمتم قدم برداشت.

قدم به زور تا سینش میرسید(نردبووووون).برای همین حس تسلط بیشتری نسبت بهم داشت.

با صدای نسبتا بلند و گیراش گفت:فک میکنم ما باهم یک شرطی داشتیم درسته؟

عصبی از به یادآوریه اتفاقای تو حیاط تیز سمتش برگشتم و غریدم:خب گوشاتو باز کن...برای هرکی فرمانروایی برای من نیستی چون من از مردمان شهرت نیستم؛ یادت نره من از برگزیدگان ماه آبی ام...اهــــا راستی به قول خودت ما یه شرطی داشتیـــــم....تو به قولت در قبال سالم بودن یاسان عمل نکردی...میفهمی که منظورم چیه آریــاز؟؟

با کشیده گفتن اسمش لحظه ای مبهوت من موند...فک نمیکرد اسمش رو بدونم...درواقع هیچکس اسم اصلیه فرمانروایان رو نمیدونه...به لطف شاین من تنها کسی از دشت سبز هستم که اسمش رو میدونم.

 

 

افسانه ماه آبی...پارت29

  • 18:01 1404/2/9
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت29

خدایاااا قول میدم همه نمازام رو بعد برگشتمون سروقت بخونم...قول میدم روزه هامو بگیرم فقط سرم رو نترکون....با حس کمی خیسی بیصدا تو دلم یه مامان بلندی گفتم و منتظر عزرائیلم شدم ؛با حس نکردن دردوضربه ،آروم و با احتیاط چشمام رو باز کردم...هنوز رو هوا بودم و سالم از آب رد شده بودم بدون اینکه کمی خیس بشم....و واقعنی واقعا پشت اون حجم زیاد آب غار بود!!!

+خب حالا دیدی سالمی و غرق نشدی؟

با شنیدن صدا سمت چپ گوشه غار که تاریک بود برگشتم...چیزی معلوم نبود...حتی نمیدونستم اون کیه که با من حرف میزنه و چه شکلیه ولی با چه اطمینانی اومده بودم خدا داند.

-بیا جلو ببینمت

با بلند شدن اون حجم بزرگ لحظه ای تنم لرزید...من از آب جون سالم به در بردم قطعا لقمه چپ دهنش میشم...اوووی خدااا

با جلوتر اومدن اون موجود و نمایان شدن چهرش و بعد کل تنش ،لحظه ای مات موندم....این..این دیگه چی بود؟؟مگه..مگه اینا وجود دارن؟؟...اصلا مگه فقط برای کارتونا نبودن....این موجود یه...یه تک شاخ بود!!!

یه تکشاخ سفید و با یال های صورتی و شاخ سحرآمیز...زیبا و محشر

با شگفتی خندیدم و گفتم:تو...تو یه ...تویه تک شاخی؟؟

اونم خندید و گفت:اره...خب نظرت چیه؟ ارزششو داشت بیای؟

ثانیه ای از فهم چیزی تو ذهنم گیج و شدم:هی تو بودی حرف میزدی..تو یه تک شاخی چطوری حرف میزنی...اصلا من چطوری زبون تو رو میفهمم؟

+هیچکس جز تو قادر به فهم زبون من نیست...من تکشاخی از سرزمین های آسمانمونیم و برای همراهی و یاری تو به زمین فرستاده شدم...مشتاق دیدارت بودم.منتها قدرتت اونقدر قوی نبود که حسش کنم..ولی دیروز به یکباره حسش کردم...من بدون تو نمیتونستم پا تو دشت سبز بذارم و خودم پیدات کنم

این امکان نداشت ولی الان جلوی چشمام یه تک شاخ بود....خنده دار بود و عجیب....ولی من از بچگی عاشق تکشاخ بودم(به درک که 18 سالمه^-^..نویسنده:این مورد رو چون خودم عاشق تک شاخم تو داستان اوردمش)

با ذوق و جیغ جیغ دوییدم سمت تک شاخ و یال هاش رو نوازش کردم.

-واااای چقده نرمه...چه خوشرنگم هست

+خوشحالم که پسندیدی دوست من

با شنیدن لفظ دوست من مکثی کردم و زل زدم به چشماش...لبخندی از ته زدم...دیدن این موجود افسانه ای تمام تلخیای این چند روز اخیر رو ازبین برده بود.

چندروز؟؟...یا شایدم چندماه؟؟...به کل شمار روزها از دستم در رفته بود و اصل نمیدونستم چند مدته تو این دنیاییم.

+دوماهه

گیج زل زدم بهش و گفتم: چی؟

+دوماهه تو این دنیایین

-از کجا فهمیدی به این فک میکنم؟

+من دوست توام و به وابسته قدرتامون و دوستی بینمون من میتونم ذهنتو بخونم توهم میتونی فقط باید تمرکز کنی همین.

-خب اگه ما دوماهه اینجاییم یعنی زمانم تو دنیای ما دوماه گذشته.

+اینو دیگه خودتون بعدا میفهمین.

-خب بهتره بریم میترسم اون دیو خونخوار آسیبی به یاسان برسونه.

خنده ای کرد و گفت:اونی که بهش میگی دیوخونخوار اسم داره...اسمشم آریاز ...فرمانروای جنگ و خون

-ایش حیف اسم به این خوبی که رو اون حیف نون گذاشتن.

+آریاز و بقیه فرمانروا ها بد نبودن،اونا بد شدن چون قربانی طمع والدین و مردم شهرشون بودن؛تو باید طلسم پلیدی آریاز رو بشکنی،من نمیدونم چطوری؛اما زمان خوش بهت یاد میده چطوری اینکار رو انجام بدی...حالا نمیخوای بدونی اسم من چیه یا میخوای با هی و الو صدام کنی؟

شرم زده خندیدم:عه اره از بس تو فکر بقیه چیزا بودم یادم رفت بپرسم اسمت چیه؟

-شاین...اسمم شاینه

شاین...با چندبار زمزمه اسمش لبخندی زدم:خیلی قشنگه بهتم میاد..شاین

شاین:ممنونم

-خب بسه دیگه بهتره بریم

خواستم راه بیوفتم که سد راهم شد و نذاشت قدمی بردارم.

-چیشده؟

شاین:من نمیتونم با این شکل بیرون بیام خطرناکه.

-خب پس میخوای اینجا بمونی؟؟...نمیشه که

شاین:نه نمیمونم...تو میتونی با تجسم چیزی تو ذهنت به من دستور تبدیل شوندگی بدی..اینطوری من میتونم همیشه و همه جا بی اینکه کسی بفهمه کنارت باشم.

چیزی به ذهنم نمی رسید...اخه مثلا چی میتونست اونقدر کوچیک و در دسترس باشه...یه پری ...یه مداد...ذهنم تعطیله...اوووم شایدم....شایدم یه گردنبد با یه مدال تکشاخی شکل...اره خودشه

رو کردم سمت شاین که بدون مکثی درخشید و در کسری از ثانیه تبدیل به گردنبند تک شاخ صورتی شد.

سریع دور گردنم بستمش و چشمام رو بستم تا از خواب بیدار شم.

با حس گرمی نفسی روی گردنم سریع چشمام رو باز کردم...تو اتاق بودم و این یاسان بود که کنار گردنم نفس می کشید.

نیم خیز به تخت تکیه دادم و با لمس گردنبند لبخندی دندون نمایی زدم...هیچکدوم رویا نبود و شاین واقعیه واقعی بود.

افسانه ماه آبی...پارت28

  • 10:42 1404/2/9
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت28

با تقه ای که به در خورد سریع در رو باز کردم و باگرفتن سینی سوپ در رو بستم و سمت یاسان رفتم.

-یاسان....یاسانم...بیدار شو ببین چه سوپ خوشمزه ای برات آوردم.

یاسان:اجی..کم..کمک کن...گ..گرگه

از ترس تب کرده بود و هذیون میگفت...سریع سینی رو ،روی میز گذاشتم و یاسان بغلم گرفتمش؛آروم کنار گوشش زمزمه کردم:نترس عزیزم...من پیشتم...گرگا رفتن...تو الان پیش منی..سالمی...بیدارشو باهم سوپ بخوریم....بلندشو کوچولو

با تکونای آرومی که میدادم تا زخم دستش درد نکنه، لای چشماش رو باز کرد.

با نق نق و اه و ناله بالاخره بلند شد و به کمکم با تکیه به بالشتی پشتش نشست.

با احتیاط اول خودم سوپ رو خوردم که گرم نباشه و علاوه بر این از اون شیطان بعید نبود توش سم بریزه.

با سالم بودن سوپ قاشق قاشق تو دهن یاسان گذاشتم..با تموم شدن غذاش قرصاش رو دادم و خوابوندمش...غرق خواب بود و منم مثل همه وقتایی که خواب بود موهاش رو نوازش می کردم.

عاشق موهای نرم و لخت یاسان بودم...با فکر کردن به روزی که قرار بود برگردم به دنیای خودمون دلم تنگ شد...دل تنگ شهر بلوط...یاسان...سوهو و دوستاش

دشت سبز.

نمیدونستم چقدر وقت داریم تو این دنیا باشیم ولی هرچقدرم بود با هرجور سختی من این دنیا رو هم دوست داشتم.

با خمار شدن چشمام از خواب ،کنار یاسان دراز کشیدم و با بغل کردنش و کشیدن پتو رو جفتمون خوابم برد.

 

با سرفه ای که کردم و حس بوی خاک نم دیده سریع چشمام باز کردم و سیخ نشستم...مه غلیظی دور و اطرافم بود...صدای بلند آبشار هم میومد...مثل همونجایی بود اول ورودمون به این دنیا دیده بودم...با صدای کمک کسی تند بلند شدم و ایستادم؛قدمی به جلو برداشتم.

-توکی هستی؟...کجایی؟؟

+من دوست توام...کمکم کن...من به تو نیاز دارم 

آروم از رو زمین بلند شدم و به سمت جلو پرواز کردم...مراقب اطرافم بودم...خوب میدونستم این یه خوابه ولی اونقدر واقعی به نظر می رسید که شک داشتی به واقعی بودنش.

-کجایی؟...من نمیتونم ببینمت

+بیا جلوتر...داری درست میای

با فکری که به سرم زد تو جام ایستادم ؛بخدا که بعید نبود اینم یکی از طلسمای اون عوضی خونخوار باشه.

-نمیام...از کجا معلوم نیتت بد نباشه؟این دشت پره اهریمنه...اصلا شاید توهم یکی از توهماتی هستی که اون عوضی برام خلق کرده.

+من هرگز دروغ نمیگم...یسری از موجودات بخاطر روح مقدسی که دارن پلید نمیشن...من میدونم راجب طلسم کی حرف میزنی ولی اون توانایی این کار رو نداره...چون این خواب فقط بین یه محافظ و همراهش صورت می گیره..بی اینکه کسی متوجه بشه...جسم تو الان خوابه ولــی روحت با صدای من اینجا اومده.

بسم الله...همین یه قلم خروج روح از بدنم مونده بود که اونم اتفاق افتاد....مطمئن نبودم از تصمیمی که گرفتم ولی حس آشنایی به اون صدا داشتم...همه فکرای تو سرم رو کنار زدم و راه افتادم.

با رسیدن به آبشار دیگه مه وجود نداشت و هوا آفتابی و صاف بود.جوریکه انگار بین این آبشار و جنگل پرده ای نامرئی کشیده بودن...اینجاآفتابی و صاف بود و جنگل مه گرفته و بارونی.

- خب من اینجام روبه روی آبشار..تو کجایی؟

+بیا جلوتر

کلافه داد زدم:بابا جلوم آبه...آب

صدا خنده ریزی کرد:چه زود عصبی میشی...از آب رد شو بیا تو غار

گیج زل زده بودم به آب جاری از صخره های مرتفع و بلند....یعنی الان پشت این حجم آب غاره؟؟...پناه بر خدا از شر دشت سبز و اهالیش

آب زیاد بود و و تندتند پایین میریخت...خب من سمت این برم چنان قورتم میده که تیکمم پیدا نمیشه!!!

-اهای میشنوی؟؟

+اره چرا نمیای؟

-اخه انیشتین من بخوام بیام نرسیده به آب کشته شدم نمیبینی سرعت آبشاروو

+نترس تو بیا من نمیزارم غرق بشی

-جدی؟؟مثلا میخوای چیکار کنی که غرق نشم؟

+فک کنم دیگه باید بدونی اینجا همه چی با جادو حل میشه،مگه نه؟

حرصی از راست بودن حرفش اداش رو درآوردم که صدای خندش امد

-زهرمار...منو از خواب نازنینم و جسم قشنگم دزدیدی بعد داری میخندی؟

+توبیا میبینی که ارزشش رو داشت.

هعی،بیخیال سم های تو ذهنم شدم و با نفس عمیق و یه بسم الله با اوج سمت آب پرواز کردم...با نزدیکتر شدنم قلبم تندتر می کوبید....از ترس برخوردم به صخره فرضی پشت آب و غرق شدنم چشمام رو بستم محکم فشارشون دادم....