◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت49

  • 18:45 1404/2/20
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت49

مردگنده یه فرشته به این جیگیلی تو بغلش لم داده جای حرکات عاشقانه واسه من شعار میده...تو اتاق من نیا....گمشو پیرمرد شلغم...اصلا ارزونیه خودت

همچین با بالشت رو تختم کشتی میگرفتم که هرکی از دور میدید فک میکرد دارم آدم میکشم.

یاسا:حالا نیازی به پاره کردن اون بالش نیست....سری بعد تو بغلم دیدمت حتما حرکات عاشقانه میرم که تو دلت عقده نشه.

از شنیدن صداش سریع خواستم از تخت بیام پایین که پام به ملافه گیر کرد و باسر رو زمین فرود اومدم...اصلا انتظار نداشته باشین که این مترسک همچون یک جنتلمن منو رو هوا بگیره....از خداشه من سربه نیست بشم...منم نمیـــشم

عصبانی از درد سرم سمتش برگشتم که بی تفاوت به چارچوب در تکیه داده بود و منو نگاه می کرد.

-چیه؟....نگا کردنت تموم نشد؟....چیزی هست بگو ماهم ببینیم

یهو جِنی شده داد زدم:بــــرو بیرون مرتیکه پــشــم

با تاسف سری تکون داد و در ثانیه غیب شد.

با همون درد سرم سمت حموم رفتم.با یه دوش گربه شوری از حموم زدم بیرون و لباسای مناسبی پوشیدم.

با تموم خوددرگیریای ذهنیم از اتاق خارج شدم و سمت پله ها راه افتادم....همیشه آرزو داشتم خونمون پله داشته باشه و منم از نرده هاش سر بخورم و ویـــژ برم پایین.

با این فکر و دیدن نرده چوبی لبخند خبیثی زدم و سریع رو نرده ها نشستم...حالا عین سگ ترس از ارتفاع داشتمــااا ولی خب می ارزید دیگه.(نمونه بارز یک گیج کوهی)

خودمو هل دادم و با سرعت سمت پایین حرکت کردم...طول نرده زیاد بود و من با هیجان همش جیغ و داد میکردم.(نرده ندیده بدبخت)

لحظه ای حواسم پرت شد و این کافی بود برای پرت شدن من به کف سالن....ارتفاعی که ازش پرت شده بودم نسبتا زیاد بود و من ترسیده وچشم بسته جیغ بلندی زدم و منتظر درد شدید و بدی شدم اما با فرو رفتنم تو یه آغوش محکم سریع چشمام رو باز کردم و گم شدم تو یه جفت چشم خاکستری!!