◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت17

  • 00:55 1404/1/31
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت17

{سایه}

از نبردمون یک هفته ای می گذشت که روز اول رو کلی استراحت کردیم حالا بماند که وقتی فهمیدیم سام و سامیار چی رو از ما مخفی کردن بدون رعایت هیچ احترامی پریدیم رو سرشون تا میخورد زدیمشون. 

شکستگی شونه ملودی و زخم سر و صورتای ما همون روز اول با جادوی پریان درمانگر رفع شد.

ولی بعد از اون تا الان عین سگ(البته بلانسبت)کار کردیم.صبح قبل از طلوع خورشید از خونه می زدیم بیرون و به انرژی کلاب میرفتیم ، ورزش و تمرین می کردیم.تا قبل از غروب هم برمی گشتیم و دوشی می گرفتیم وغذایی میخوردیم...بعد به طبقه دوم اتاق مطالعه میرفتیم وبه کمک قوم مغول راجب قدرت های خودمون و خدایان قلمرو اهریمنان و همچنین اون موجودات ترسناکی که باهاشون مواجه شدیم و دیگرناشناخته ها مطالعه و تحقیق می کردیم.

با خوردن چیز محکمی تو ملاجم برگشتم عقب که دیدم نوا هرهر داره میخنده

-زهرمار زدی تمام سلولای خاکستری مغزم رو به خاک دادی بعد میخندی؟

نوا:خفه بابا..از اولم سلول خاکستری ماکستری نداشتی، الکی کلاس نزار...بعدشم دیدم زیاد تو هپروتی گفتم تا دیر نشده از خطر غرق شدگی نجاتت بدم

-جدیدا زیادی آرتیست بازی در میاری خبریه؟؟

نوا:اره میخوام برگشتیم دنیای خودمون، قصمون رو بنویسم باید وجهه خوبی داشته باشم یانه؟

کلافه سری تکون دادم و غریدم:ای خدا من چه غلطی کردم با شما دوست شدم..اون از آوینا خل شده میخواد عاقد بشه...اینم از تو که میخوای نویسنده بشی...خدا به داد بقیه برسه

نوا:خفه بابا،حالا ما که خوبیم تو چته همش مثل اون مرده تو فیلم فلَش،قییییژمیری راست قیییییژ میری چپ!!

دیدم کلامش حقه دیگه سکوت کردم بیشتر از این ضایع نشم ، والا ملت رفیق دارن ماهم رفیق داریم دیگه

همینجوری درگیر کتک کاری با نوا بودم که چشمم با اون سه تا آفریده ناقص خدا افتاد.

ملودی چنان قیافش اویزون شده بود خواستم به سوهو بگم خاک انداز بیاره لب و لوچشو جمع کنیم.(رسما سوهو نوکرتون شده هااا)

نوا:چته ملی چرا پکری؟....جااااان چه قافیه ای ساختم...شاعر شدنم خوبه هاااا

بیا یه ناقص دیگه هم از کنارم سبز شد....خدااااایا

مروارید به سختی خندشو قورت داد و گفت:ملودی گیاهش نمیاد

برگ ریزون از جمله پر مفهموم مروارید به ملودی از اونم به آوینا زل زدیم

-چیش نمیاااد؟؟؟

آوینا محکم کوبید رو پیشونیش که جا اون من مخم پوکید:بابا منظورش اینه که ملودی قدرتش ضعیف شده و گیاهاش خوب رشد نمی کنن.

نوا:ملودی امتحان کن ببینیم

ملودی پوفی کشید و روی زمین تمرکز کرد...پنج دقیقه ای منتظر بودیم که یهو از تو خاک یه گیاه بند انگشتی کوشولو موشولو دراومد که به ثانیه نکشید پلاسید و افتاد رو زمین...

انقدر صحنه بامزه بود که نتونستم خودمو کنترل کنم زدم زیر خنده و با بچه ها خندیدیم ...حالا نخند کی بخند....

ملودی عصبانی پاش رو زمین کوبید که یهو یه ریشه گنده از زیر پای نوا بیرون اومد و نوا رو برد بالا.

شوکه بهش نگاه میکردیم که این سری ملودی زد زیرخنده و نوا جیغ و داد کرد

نوا:بزاااااارم زمین...تو که ریشه ات نمیومد...حتما باید منو چلاق کنی....میگم بزارم زمین

ملودی خندید و گفت :بلد نیستم مهارش کنم

نوا:تو به گور شتر نداشته عمت خندیدی که بلد نیستی...منو بیار پایین

ملودی تمرکز کرد که یهو بوووووم ریش ناپدید شد نوا جیغ کشون افتاد .منتها خب ملاجش مثل هندونه قاچ نشد...خانم فاز سوپرمن گرفت و دوری تو هوا زد و نمایشی رو زمین نشست(جوگیر)

(وجی: باز این فقط یه بار اینکار رو کرد،توکه روزی بیست و سه بار شهر رو دور میزنی و با غیب شدن مردم رو ایسگا می کنی...-باز تو پیدات شدنبودی راحت بودماا...وجی:به کتفم دلتم بخواد...-نمیخواد... وجی:نخواااد..-اه برو دیه...وجی:بی لیاقت)

با اومدن سامیار دست از سر کچل وجدانم برداشتم و بهش نگاه کردم.

سامیار:خب دخترا به مناسبت پیروزیتون فردا شب جشنی در شهر میگیریم و شما هم باید حضور داشته باشین.

آوینا:اخ جووون جشن

جشن ندیده بدبخت...من که میدونم به بهانه جشن میخواد ترگل ورگل کنه بلکم یکی خرگازش بزنه بیاد اینو بگیره...والا

چن دقیقه ای صحبت کردیم و بعد رفتیم تا وسایلمون رو جمع کنیم و برگردیم خونه.

مدتی بعد رسیدیم خونه و با انجام کارهای روزمره به اتاقمون رفتیم تا بخوابیم.قطعا فردا روز پرمشغله ای برامون میشه...