◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت54

  • 14:50 1404/2/21
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت54

با آخرین نگاهم بهش ،آروم و منقطع لب زدم:نم..نمی بخشمت..هو..هومان

و بالاخره با بستن چشمام پرشتاب سمت اون نور خیرکننده پرواز کردم.

{راوی}

هومان:حالش چطوره؟

=تعریفی نداره...اون مراسم شکست خورده روش اثر بدی گذاشته...امیدی هست که دوباره به خودش برگرده اما اینم بدون میتونه برای همیشه از دست بره...جسمش نصفه نیمه در اسارت اون شیطانه...باعث تعجبه برام که چطوری حسش نکردی؟

هومان:نمیدونم....مغزم هنگ کرده...فک نمی کردم سایه از چنین قدرتی برخوردار باشه که بتونه ارواح رو ببینه و حسشون کنه یا حتی باهاشون ارتباط برقرار کنه....ضمنا مطمئن بودم از طلسم قصر و اسیر بودن اون شیطان.

=کار از کار گذشته،از این به بعد بیشتر مراقبش باش...ذره ای غفلت میتونه سایه رو از بین ببره و اون شیطان دربند رو آزاد کنه....سایه از محافظین ماه آبی و دنیای زندگانه...میتونه ارواح این سرزمین رو به سرزمین های دیگه هدایت و رهبری کنه....اگه این قدرت به دست اون شیطان بیوفته به هیچ وجه دیگه نمیشه جلوشو گرفت و فاجعه ای که سیصد سال پیش اتفاق افتاد ، دوباره میوفته!!

هومان:خیلی خب...حواسم هست...بهتره سریعتر بری تا کسی از حضورت مطلع نشده.

هومان و ماهور(از پریان درمانگر) با بررسی مجدد حال سایه از اتاق خارج شدند.

اما واقعا حال سایه خوب بود؟

 

غرش های عصبیش...ضربه های پشت سرهم و محکمش همه رو ترسونده و گوشه گیر کرده بود.

+ارباب اجازه بدین دوباره مراسم رو شروع کنیم...اینبار با یه قربانیه دیگه....میتونیم از بقیه محاف...

با دیدن نگاه غرق در خون اون هیولا حرفاش نصفه موند و سریع با پوزشی ترسیده عقب کشید.

چه کسی جرئت داشت با وجود آن نگاه ترسناک لب به حرفی باز کند؟...قطعا هیچکس.

هیولایی که سالیان طولانی در خوابی عمیق خفته بود حالا با ورود محافظین ماه آبی از خواب بیدار شده بود و به شدت تشنه انتقام و خون سلاطین و محافظین بود.

کلید رهایی اش از آن بند طلسم شده فقط خون سایه بود و اون نیازمند یک جسم بود.

با قطره ای از خون سایه که از زخم پشت گردنش بدست آمده بود،توانسته بود رها شود اما بی جسم سرگردان و عصبی بود، میزد...میشکست... میکشت و تن میلرزاند با آن نگاه های وحشی خویش!!

به بیرون از آن بند تاریک فرمانروایی در انتظار وارث خون بود و ملکه ای که تن به خواسته فرمانروایش نمیداد.

افسونگری شیطون و پر دردسر که لحظه به لحظه با کارهایش موجب کلافگی و درماندگی یاسا میشد....و یاسا سردرگم از حسای تازه شکفته وجودش بیشتر در پیله تنهاییش فرو میرفت اما بازهم از شر آن موجود کوچک و شیطون در امان نبود.

مروارید که روز به روز با محبت بی حد و مرزش وریا را انگشت به دهن میگذاشت و این وریا بود که لذت میبرد اما دم نمیزد و نم پس نمیداد.

و هومان که شبانه روز در پی تیمارداری سایه بود و مدام ذهنش به آخرین حرف سایه کشیده میشد...خودش هم نمیدانست که چرا با این همه عظمت بی اراده از دخترکی ریز نقش خفته تیمارداری و مراقبت میکند اما هرچه که هست نه تنها وجدانش را آروم بلکه قلب بی جهت بی قرارش را هم تسکین میدهد.

و ملودی...ملودی که........