-
10:42 1404/2/9
-
sungirl

با تقه ای که به در خورد سریع در رو باز کردم و باگرفتن سینی سوپ در رو بستم و سمت یاسان رفتم.
-یاسان....یاسانم...بیدار شو ببین چه سوپ خوشمزه ای برات آوردم.
یاسان:اجی..کم..کمک کن...گ..گرگه
از ترس تب کرده بود و هذیون میگفت...سریع سینی رو ،روی میز گذاشتم و یاسان بغلم گرفتمش؛آروم کنار گوشش زمزمه کردم:نترس عزیزم...من پیشتم...گرگا رفتن...تو الان پیش منی..سالمی...بیدارشو باهم سوپ بخوریم....بلندشو کوچولو
با تکونای آرومی که میدادم تا زخم دستش درد نکنه، لای چشماش رو باز کرد.
با نق نق و اه و ناله بالاخره بلند شد و به کمکم با تکیه به بالشتی پشتش نشست.
با احتیاط اول خودم سوپ رو خوردم که گرم نباشه و علاوه بر این از اون شیطان بعید نبود توش سم بریزه.
با سالم بودن سوپ قاشق قاشق تو دهن یاسان گذاشتم..با تموم شدن غذاش قرصاش رو دادم و خوابوندمش...غرق خواب بود و منم مثل همه وقتایی که خواب بود موهاش رو نوازش می کردم.
عاشق موهای نرم و لخت یاسان بودم...با فکر کردن به روزی که قرار بود برگردم به دنیای خودمون دلم تنگ شد...دل تنگ شهر بلوط...یاسان...سوهو و دوستاش
دشت سبز.
نمیدونستم چقدر وقت داریم تو این دنیا باشیم ولی هرچقدرم بود با هرجور سختی من این دنیا رو هم دوست داشتم.
با خمار شدن چشمام از خواب ،کنار یاسان دراز کشیدم و با بغل کردنش و کشیدن پتو رو جفتمون خوابم برد.
با سرفه ای که کردم و حس بوی خاک نم دیده سریع چشمام باز کردم و سیخ نشستم...مه غلیظی دور و اطرافم بود...صدای بلند آبشار هم میومد...مثل همونجایی بود اول ورودمون به این دنیا دیده بودم...با صدای کمک کسی تند بلند شدم و ایستادم؛قدمی به جلو برداشتم.
-توکی هستی؟...کجایی؟؟
+من دوست توام...کمکم کن...من به تو نیاز دارم
آروم از رو زمین بلند شدم و به سمت جلو پرواز کردم...مراقب اطرافم بودم...خوب میدونستم این یه خوابه ولی اونقدر واقعی به نظر می رسید که شک داشتی به واقعی بودنش.
-کجایی؟...من نمیتونم ببینمت
+بیا جلوتر...داری درست میای
با فکری که به سرم زد تو جام ایستادم ؛بخدا که بعید نبود اینم یکی از طلسمای اون عوضی خونخوار باشه.
-نمیام...از کجا معلوم نیتت بد نباشه؟این دشت پره اهریمنه...اصلا شاید توهم یکی از توهماتی هستی که اون عوضی برام خلق کرده.
+من هرگز دروغ نمیگم...یسری از موجودات بخاطر روح مقدسی که دارن پلید نمیشن...من میدونم راجب طلسم کی حرف میزنی ولی اون توانایی این کار رو نداره...چون این خواب فقط بین یه محافظ و همراهش صورت می گیره..بی اینکه کسی متوجه بشه...جسم تو الان خوابه ولــی روحت با صدای من اینجا اومده.
بسم الله...همین یه قلم خروج روح از بدنم مونده بود که اونم اتفاق افتاد....مطمئن نبودم از تصمیمی که گرفتم ولی حس آشنایی به اون صدا داشتم...همه فکرای تو سرم رو کنار زدم و راه افتادم.
با رسیدن به آبشار دیگه مه وجود نداشت و هوا آفتابی و صاف بود.جوریکه انگار بین این آبشار و جنگل پرده ای نامرئی کشیده بودن...اینجاآفتابی و صاف بود و جنگل مه گرفته و بارونی.
- خب من اینجام روبه روی آبشار..تو کجایی؟
+بیا جلوتر
کلافه داد زدم:بابا جلوم آبه...آب
صدا خنده ریزی کرد:چه زود عصبی میشی...از آب رد شو بیا تو غار
گیج زل زده بودم به آب جاری از صخره های مرتفع و بلند....یعنی الان پشت این حجم آب غاره؟؟...پناه بر خدا از شر دشت سبز و اهالیش
آب زیاد بود و و تندتند پایین میریخت...خب من سمت این برم چنان قورتم میده که تیکمم پیدا نمیشه!!!
-اهای میشنوی؟؟
+اره چرا نمیای؟
-اخه انیشتین من بخوام بیام نرسیده به آب کشته شدم نمیبینی سرعت آبشاروو
+نترس تو بیا من نمیزارم غرق بشی
-جدی؟؟مثلا میخوای چیکار کنی که غرق نشم؟
+فک کنم دیگه باید بدونی اینجا همه چی با جادو حل میشه،مگه نه؟
حرصی از راست بودن حرفش اداش رو درآوردم که صدای خندش امد
-زهرمار...منو از خواب نازنینم و جسم قشنگم دزدیدی بعد داری میخندی؟
+توبیا میبینی که ارزشش رو داشت.
هعی،بیخیال سم های تو ذهنم شدم و با نفس عمیق و یه بسم الله با اوج سمت آب پرواز کردم...با نزدیکتر شدنم قلبم تندتر می کوبید....از ترس برخوردم به صخره فرضی پشت آب و غرق شدنم چشمام رو بستم محکم فشارشون دادم....