◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت20

  • 15:59 1404/2/1
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت20

با هر قدم من اونم به سمتم میومد...اونقدر عقب رفتم که حواسم به نوک صخره نبود و با قدم بعدیم به عقب و جای خالی سنگی محکم به عقب پرت شدم...

لحظه آخر دستمو دراز کردم تا پیراهنش رو بگیرم ولی نتونستم...چشمامو بستم و منتظرمرگم شدم که دقایق آخر دستی دور مچ دستم حلقه شد و منو محکم کشید سمت خودش...پرت شدم تو آغوش کسی که معروف بود به یه اهریمن تاریک ولی کسی بود که منو نجات داد....یه چیزی این وسط درست نبود!

پیشونیم به سینش چسبیده بود و برای این که دوباره نیوفتم دست آزادم و دور گردنش حلقه کرده بودم و مچ اون یکی دستم هنوز تو دستش بود.

نفسی کشیدم و کمی ازش فاصله گرفتم و شرم زده گفتم:

ممنونم...ممنونم که نجاتم دادی

با تعجبی که سعی در پنهان کردنش داشت به من نگاه می کرد.لحظه ای شک کردم نکنه چیزی بدی گفته باشم ولی با یادآوری تشکرم اینبار من متعجب نگاش کردم...یعنی تاحالا کسی ازش تشکر نکرده؟؟

به خودم اومدم و آروم ازش فاصله گرفتم ؛ از کنارش و از سراشیبی صخره گذشتم و پام رو تو جنگل گذاشتم....لحظه آخر برگشتم سمتش و نگاش کردم...هنوز روی نوک صخره وایساده بود و ماه رو نگاه میکرد...نگاهی به ماه انداختم و بلند گفتم: خیلی قشنگه ولی تنهاس

با صدام قدمی عقب برداشت و سوالی نگام کرد که بی تردید گفتم:اسمم سایه اس...محافظ دشت سبز...بعدا میبینمت فرمانروای سرزمین زیرین

و جلوی چشمای مبهوتش با سرعت نور خودم رو به شهر بلوط رسوندم و واردش شدم...هنوز جشن پابرجا بود و مردم بی خستگی پایکوبی می کردن...خسته بودم و دیگه حوصله جشن رو نداشتم...به سمت دخترا رفتم و رو بهشون گفتم:دخترا من خسته شدم میرم استراحت کنم،میاین برگردیم؟

ملودی:تو برو ما یکم دیگه میمونیم بعدش میایم

بی حرف با شب بخیری ازشون جدا شدم و سمت عمارت حرکت کردم.

یه ساعتی بود که رسیده بودم و دوش گرفته و راحت روی صندلی میزمطالعه نشسته بودم و داشتم نقاشی میکشیدم و ذهنم درگیر دو چشم مشکی نافذ بود....با یادآوری بغلش و دستای بزرگ و مردونش لبخندی رو لبام نشست...من فقط درحد اینکه اون یه فرمانرواس میشناختمش ولی حس عجیبی تو همون دیدار اول بهش داشتم...اگه اون خدای دنیای مردگان بود پس چرا نذاشت من بمیرم و نجاتم داد؟مگه نه اینکه اون یه اهریمنه و از همه مهمتر خدای سرزمینه مردگانه؟؟

کلافه از سوالای بی جواب تو سرم بلند شدم و سمت بالکن اتاق رفتم. درش رو باز کردم و روی صندلی حصیری سفید رنگ اونجا نشستم خیره همون ماهی شدم اون بهش نگاه می کرد.

اگه اون همون کسی باشه که باید باهاش مبارزه کنم چطوری باید شکستش بدم؟اصلا میتونم باهاش مبارزه کنم یانه؟چطوری با وجود اون چشم ها باید باهاش بجنگم؟؟

اااای خدا اومدم مثلا باد بخوره به کلم فکرای بی سر و تهم از بین برن بدتر شدم که اه

بلند شدم و جلوتر رفتم و تکیه به حفاظ سنگی بالکن دادم و چشمام رو بستم وگذاشتم باد صورتم رو نوازش کنه...لحظه ای چشمام رو باز کردم با دیدن فرد مقابلم هینی کشیدم سریع از ترس چشمام رو بستم و کمی بعد آروم لای چشمام باز کردم که با جای خالیش مواجه شدم...یعنی خودش بود؟؟(خدای سرزمین مرگان و دنیای زیرین)...شایدم توهم زدم؟ اره حتما همینطوره...توهم بود....اونا که از وجود شهربلوط اطلاعی ندارن...با صدای در اتاق بیخیال افکاراتم شدم و از بالکن خارج شدم و آوینا و نوا رو دیدم خسته خودشون رو روی مبل پرت کردن. 

-برین حموم کنین تا راحت تر بخوابین

با تکون سری به نوبتی حموم رفتن و لباسای راحت تنشون کردن..

باخاموش کردن فانوس توی اتاق ،خزیدم زیر لحاف و از سردیش حالم جا اومد و لرز کوچیکی تو تنم نشست...خیلی طول نکشید که وارد دنیای خواب شدم و لالااااااا

--------------

دوهفته ای از اون شب و دیدن اون چشما می گذشت و به طرز عجیبی دلتنگ اون دو گوی مشکی و سرد شده بودم...تو این دوهفته همه چی رو درمورد اهریمنا و دشت سبز و از این قبیل چیزا فهمیده بودیم و تمریناتمون رو به پایان بود و حالا هرکدوم تسلط خیلی خوبی روی قدرت هامون داشتیم و تقویتشون کرده بودیم....از نظر بزرگان این شهر حالا ما آماده جنگ بودیم...ولی ته دلم با مبارزه موافق نبودم و دخترا هم مثل من بودن و حتی نمیدونستیم برای چی...البته فهمیدنش هم سخت نبود...ما همیشه مخالف دعوا و درگیری و جنگ بودیم و حالا نمیتونستیم رهبری لشکری رو بدست بگیریم و مبارزه کنیم...درظاهر وانمود میکردیم به دنبال راهی برای پیروزی در جنگ هستیم ولی شب ها تا نیمه شب بیدار میموندیم وباهم راجب کلی نقشه و راه حل حرف میزدیم که توش جنگ و کشتاری نباشه ولی هیچی به ذهنمون نمی رسید وذهنمون قفله قفل بود.

یه ساعتی از اتمام جلسه شبانمون می گذشت که دلم هوس اون صخره و ماه رو کرده بود...با یه تصمیم یهویی از جام نیم خیز شدم و آروم شنل پشمی روی دسته مبل رو برداشتم و از اتاق و عمارت زدم بیرون...همه جا تو سکوت بود فقط نور ماه و فانوس ها شهر رو روشن کرده بود...با برداشتن فانوسی از شهر خارج شدم و سمت صخره رفتم....تمام طول مسیر به این فکر میکردم برای چی دارم اونجا میرم..دلتنگی برای صخره و ماه بهونه بود؛ من دلتنگ اون یه جفت چشم مشکی شده بودم و دلیلشم نمیدونستم.

رسیدم...رسیدم و در کمال تعجب اون رو هم دیدم که اینبار نشسته بود نوک صخره و باز هم خیره ماه بود...انگار همیشه میومد اینجا و به ماه نگاه میکرد.

بی صدا ایستاده بودم من خیره اون بودم و اون خیره ماه!!

با صداش که گفت:(پس بالاخره اومدی) چشام گرد شد...از کجا میدونست اومدم و ازهمه مهمتر از کجا میدونست که قراره بیام

سوالم رو به زبون و آوردم و پرسیدم:از کجا میدونستی قراره بیام؟

+حسش کردم

دیگه برام عادی بود...جادو بود و هزار تا کار ممکن...آروم سمتش رفتم و کنارش نشستم و متقابلا به ماه نگاه کردم.

باخاموش شدن نور فانوس نگاهم رو از ماه برداشتم وآروم زمزمه کردم:ای بابا اینم که خاموش شد.

+از تاریکی میترسی؟

با سوالش کمی فکر کردم...من از تاریکی میترسیدم؟..نه تاحالا نترسیده بودم

-نه نمیترسم ولی خب دیدن تو تاریکی سخته

نیم نگاه بهم انداخت و چیزی نگفت...کنجکاو ازش پرسیدم:اسمت چیه؟

+برای چی میپرسی؟

کلافه غریدم:خو شهید بی نام و نشان که نیستی...حتما باید یه اسمی داشته باشی دیگه..انتظار نداری که خواستم صدات کنم بگم هییی هوووی الووو

احساسم کردم چشماش خندید ولی صورتش که بی حس بود مرتیکه بز

عصبی از سکوتش زدم به بازوش و گفتم:الوووو صدامو میشنوی یا کر شدی به لطف خدا

شوکه از ضربم نگاهی بهم کرد که سریع گفتم :هوووی اونجوری نگام نکن جواب ندادی زدمت حالا هم بجای مثل بزغاله زل زدن اسمت رو بوگو.

ازشوک دراومد و دوباره بیخیال زل زد به ماه.

حرصی دوباره به بازوش زدم و رو ازش برگردوندم زیرلب بی شخصیتی نثارش کردم.

+هومان

چی؟برای بار هزارم نگاش کردم که دوباره تکرار کرد:هومان...اسمم هومانه

لبخندی از فهمیدن اسمش رو لبم نشست...زل زدم بهش نمیدونم چرا اسمش رو گفت ولی هرچی بود خوشم اومد

-قشنگه

هومان کمی اخم کرد و پرسید:چی؟

لبخند عمیقی زدم و گفتم:اسمت...قشنگ و پرمفهوم و قدرتمنده

هومان:تاحالا کسی اینجوری نگفته بود

تو چشاش زل زدم؛ رو دوزانو نشستم وسرم رو جلو بردم و با بینیم ضربه ای به بینیش زدم و گفتم:چون هیچکس اسمت رو نمیدونه و من اولین نفرم.

برگ ریزون از حرکتم خیره نگام میکرد(خو بدبخت حق داره یارو شاه یه مملکته بعد بینی به بینی میکوبی،هرچی ابهت داشت ریخت که...جا مغز تو گردو داری والا)

با حس روشن شدن هوا سریع از جام بلند شدم و گفتم: من دیگه باید برم، شاید دوباره دیدمت پس تا اون موقع خدافظیییی

برگشتم برم که سریع وایسادم و روبهش گفتم:اها راستی این فانوسم کنارت باشه شاید نیازت شد هرچند بعید میدونم ولی خب...

بقیه حرفم رو نگفتم و با نگاه کوتاهی بهش ، اول سمت جنگل بعدشم سمت شهر رفتم در عرض پنج ثانیه داخل اتاقم بودم ، عاشق سرعت زیاد و چالاکیم بودم...شنلم رو درآوردم و همونجا رو مبل انداختم و رفتم سمت تختم که به ثانیه نکشیده با تکرار اسم هومان تو سرم خوابم برد.