◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت37

  • 19:28 1404/2/15
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت37

-حالا باید چیکار کنیم؟...اینجوری قرار بود اهریمنا رو شکست بدیم؟

آوینا:باید...باید بریم....آره باید بریم...ما برای اینکار مناسب نبودیم و نیستیم...بهتره قبل از اینکه صدمه بدتری ببینیم بریم

نوا:آروم باش آوینا...نمیشه ما ورومون دست خودمون نبوده که خروجون هم با میل خودمون باشه...اصلا دشت سبز چی میشه هااان؟

آوینا کم طاقت تر از قبل بلند شد وایساد و با صدای نسبتا بلندی گفت:میگم باید بریم...به درک که دشت سبز چی میشه مگه این همه بلا سر ما اومد دشت سبز چیکار کرد هــان؟...چرا برای محافظت ازمون کاری نکرد...به خودت نگا کن...دیگه انسان نیستی...متفاوتی ،با همه حتی با ما دوستات...میفهمی اینو؟....اینا به کنار...چجوری میخوای دشت سبز رو نجات بدی ...اصلا چی از اون شیاطین میدونیم ما؟...تا اینجا هم بیخودی وقت تلف کردیم...من دیگه یه لحظه هم اینجا نمیمونم و تو هم باید بیای...نمیذارم بیشتر از این آسیب ببینی نوا...بفهم اینو

خواست سمت در بره که با حرف نوا که گفت نمیام ،عصبی سمتش هجوم برد و یقه اش و گرفت و داد زد:باید بیای

نوا یقه اش رو از دست آوینا آزاد کرد و ازش فاصله گرفت.

ملودی:نوا بهتره بریم....بالاخره راهی برای خروج میتونیم پیدا کنیم.

نوا عصبی شد

نوا:ملودی تو بس کن...وقتی میگم نمیام یعنی نمیام...حتما دلیلی برای اینکارم دارم چرا نمیفهمین اخه

آوینا:تو نمیفهمی...تو نمیفهمی که یه دیقه بیشتر اینجا موندن یعنی نابودیمون...بس کن نوا...فیلم و سریال تخیلی نیست که بگیم جهنم هرچی شد، شد؛ بالاخره که پایانش خوشه...با این وضعی که داره پیش میره چیزی جز نابودی در انتظار هیچکدوممون نیست....اونا شیطانن خواه ناخواه قدرتاشون ازما بیشتره و هربلایی بخوان میتونن سرمون بیارن....ما میریم نوا بی هیچ بهونه ای توهم با ما میای.

نوا:نمیشه...تمومش کن.

آوینا :میگم میای...باید بیای بریم

نوا:آوینا بســـه میگم نمیام...نمیخوام که بیام

آوینا عصبی داد زد:چـــــرا؟چه مرگته...حتما باید قلبت رو از سینت بکشن بیرون بفهمی اینجا جای موندن نیست...چرا انقدر لج میکنی اخه...یه بارم شده حرف گوش کن نوا

نوا هم که صبرش رو از دست داده بود عصبی از صدای بلند آوینا روی میز کوبید و بلند گفت:میگم نمیتونم چون تا زمان بدنیا اومدن وارث خون توانایی انجام هیچ کاری رو ندارم...میفهمی؟؟؟

آوینا بی توجه ادامه داد:به درک که نداری تو....چــــی؟!

نوا بی حال از دعوای بینشون روی مبل تک نفره نشست و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد.....این...این حرف نوا یعنی چی دقیقا؟