◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت32

  • 12:22 1404/2/11
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت32

{مروارید}

-هووووی کجا داری میبری منو؟...باتوام کری یا لالی؟؟

با خشم برگشت طرفم که سریع سینه سپر کردم جلو و گفتم:اون شکلی نگا نکن..شبیه خرشرک میشی...هیییع به خرشرک برخورد^-^

+وااااای تو چرا اینقده وراجی بابا...عجب غلطی کردم اینو اوردم.

-هیس شو بینم غلطت رو کردی تاوانشم میدی مردک گولابی...تازشم خیلیم دلت بخواد من همراهیت کنماااا.

+اره نکنه خیلی دوست داشتنی هستی

_همینه که هس...حالا جا این زر زدنات بگو منو کجا میخوای ببری؟

باز بی توجه به حرفم برگشت و به جلو راه افتاد

حرصی جیغ بلندی زدم و گفتم:هوووووی وُریا باتوام اولاخ....الووو...کری؟...کجا میخوای منو ببری؟؟

خسته و عصبی از جیغ جیغای من یهو تندتند اومد سمتم و بغلم کرد و پرتم کرد روشونش(وجی:همانند گونیه برنج...-برنج عمته...وجی:باز شروع شد)

با مشت تندتند به کمرش میکوبیدم ولی انگار نه انگار ...مرتیکه بیشعور

باایستادنش منو گذاشت زمین...زل زدم تو چشای چندرنگش(خو چیه نمیدونم دقیق چه رنگیه)...نگاهش به روبه رو بود...پرسشی به عقب برگشتم ببینم به چی نگاه میکنه که با دیدن اون اقیانوس که اصلا سروتهش معلوم نبود از ترس نفسم تو سینم حبس شد....سریع خواستم فرار کنم که با گرفتن کمرم و بدون ثانیه ای مکث دویید سمت آب و به ثانیه نکشیده پرت شدیم تو آب....نفسم بالا نمیومد و حس میکردم فرشته مرگم دست انداخته دورگردنم و داره خفم میکنه ....بی اراده برای نجات دست و پا میزدم ولی بدتر میشد...نمیدونم وریا(وریا اسم خدای اقیانوس ها و دریاهاست)کجا بود یعنی از  ترس چشمام رو بسته بودم و هیچی نمیدیدم...با شنیدم صدای گرمی از پشت کنار گوشم بی اراده چشمام رو باز کردم.

وریا:آروم باش...نفس بکش...تو میتونی تو آب نفس بکشی...مثلا محافظ آب ها و دریاهایی...پس نفس بکش

با حرفش بی اراده نفسم رو آزاد کردم و شروع کردم تندتند نفس کشیدن....راست میگفت...میتونستم...من زیر آب نفس می کشیدم...این عالی بود...با ذوق بیتوجه به اینکه اون کیه سریع به عقب برگشتم که با دیدن ظاهرش،چشمام از حدقه زد بیرون...خدای من...اون ظاهرش فرق کرده بود...ظاهرش دقیقا مثل یه پری دریایی بود...پایین تنه دم شکلش به شدت زیبا بود و اون تاج درخشانش بی نظیر بود.

مبهوت ظاهرش بودم که تک خنده ای کرد و دستم رو گرفت و سمت خودش کشید....اگه...اگه اون میتونست تغییر شکل بده یعنی..یعنی منم میتونستم؟؟...نمیدونم...بیخیال افکاراتم شدم و به اعماق اقیانوس همراه وریا شنا کردم.

با رسیدن به اعماق اقیانوس و دیدن اون شهر بسیار زیبا منو بیشتر از قبل شوکه کرد...با ذوق و خنده اطرافم رو نگاه میکردم...به شدت تکنولوژی پیشرفته و بروزی داشتن...حتی پیشرفته تر از تکنولوژی دنیای ما انسان ها.

با عبور از کنار هر فردی لفظ "درود بر فرمانراوی اقیانوس" رو میشنیدم و خرکیف میشدم...اسیربودنم خوب چیزیه ها...به شرطی که اسیر یه همچین موجودی مثل وریا بشی(وجی:جون به جونت کنن دلقکی...-گمشوبابا)...با رسیدن به یک قصر خیلی بزرگ و باز شدن در ورودیش،وریا به سمت پایین یعنی روی سکوی ورود شنا کرد...بارسیدن به سکو دمش تغییر حالت داد و به شکل یک انسان پا روی سکو گذاشت.

متعجب خیرش بودم که دستش رو به سمتم گرفت...من از اون ادمایی نبودم که بگم این شیطانه اون یکی فرشته اس همه برام یکی بودن چه بد چه خوب...بی اهمیت به گفته های کتاب ها و خیلی چیزایه دیگه با لبخند ریزی دستمو تو دستش گذاشتم و به سمتش کشیده شدم.

با گذاشتم پام روی سکو انگار که وارد خشکی شده باشم تونستم آزاد تنفس کنم...اینجا هیچ آبی نبود...مثل این بود که قصر داخل یه گوی شیشه ای به دور از اب اقیانوس باشه.

وارد قصر شدیم و در توسط محافظین وریا بسته و قفل شد!!!