◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت35

  • 22:01 1404/2/14
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت35

وریا:بیا سرجات مروارید...مطمئن باش این سرپیچیتون به ضررتونه

پوزخندی از اعتماد به سقف کاذبش زدم

-اوووو...ترسیدمممم ،نخوری منو...دیگه کم کم دارم به این نتیجه میرسم برم به دنیای خودمون و یه بنر با متن "مارو دست کم نگیرید" بنویسم بزنم جلو چشمای کورت...اخه نفهم چندبار من یا دوستام باید تکرار کنیم که اگه شما قدرت دارین ماهم داریم...کجای این جمله رو نمیتونی بفهمی؟؟

با خنده ریز ملودی با پاشنه پا از پشت به زانوش کوبیدم که خفه شه.

با صدای خشن و مردونه ای از پشت سرمون سریع سمتش برگشتیم.

آریاز:ومثل اینکه شما هم یادتون رفته ما چه کارایی ازمون برمیاد بدون هیچ رحمی...فک کنم یه نمونش جلو چشماتون باشه...دوست عزیزتون...هوم؟؟

چشمای تک به تکمون لبریز از نفرت شد....خشمگین از حرفش...غمگین از حال دوستمون؛ با نهایت قدرت سمتش هجوم بردین.

بی مکث...تند و سریع...بی هیچ تمرکز و فکری...عصبی و دلگیر...ضربه میزدیم و اون انقدر شوکه شده بود که هیچ حرکتی نمیکرد.

با زخم عمیقی که بازوش بخاطر رد شدن یه ریشه خیلی نازک از دست ملودی برداشت به خودش اومد و رنگ سرخش چشماش رفته رفته تیره تر شد.لحظه ای از تغییر رنگ چشمش و خشم بی نهایتش ایستادیم.

با کشیده شدن شمشیرش از غلاف سمتی دویید...دقیقا سمتی که سایه ایستاده...سایه ای که حواسش لحظه ای به هومانی که بیخیال نظاره گر جنگ ما بود، پرت شده بود،هجوم برد...حرکت تند شمشیر سمت قلب سایه همزمان شد با پاشیده شدن خونی به اطراف و جیغ سایه!!!