
افسانه ماه آبی...پارت1

قرن ها پیش در سرزمینی پر از عجایب پیشگویی رخداد یک افسانه نادر را بازگو کرد...افسانه ماه آبی
این افسانه زمانی رخ میدهد که در سال ، دوبار ماه کامل دیده شود پس از ان ماه آبی نمایان میشود . در این زمان ماه ابی پنج محافظ برای طبیعت برمی گزیند .
(تمامی مکان ها ، اشخاص و ادیان و... تخیلات نویسنده بوده و هرگونه تداخل ان با واقعیت غیر عمدی بوده است. )
.....
با شنیدن جمله خسته نباشید معلم کتاب ریاضی رو بستم و سرم رو روی میز گذاشتم . خسته بودم از شب تا صب نخوابیده بودم و فقط درس میخوندم اخه یکی نیس بگه الاغ واجبه تا صب بیدار بمونی اه . همینجوری با خودم درگیر بودم که با ضربه یه دراز بی خاصیت از هپروت بیرون اومدم.
-مگه مرض داری اخه؟
ملودی: هیییع ببین کی به کی میگه؟ اسکل سه ساعته داریم صدات میکنیم معلوم نیس به چی فک میکردی کر شده بودی.
-خفه بابا حوصله ندارم
آوینا: باز این سگ شد.
مروارید: دوباره تا صب بیدار بودی، اره؟ بخدا خودت رو به کشتن میدیا.
-میگی چیکار کنم از استرس کنکور خوابم نمیبره بجاش درس میخونم ، خستم ولی خب بخوابمم همش کابوس میبینم.
ملودی:بیخیال نوا،اینجوری از پا درمیای. یکمم استراحت کن ذهنت از خستگی توهم میزنه .
-باشه حالا بیخیال این حرفا،موضوع چیه که عین زرافه جفتک انداختی رو من
سایه:جهت اطلاع اون الاغه
-عه تو زبونم داری؟
سایه: دارم ولی به اندازه تو نمیرسه
-کی متر کردی ریاضیدان؟باز خوبه من زبونم درازه حداقل یه فعالیتی دارم تو که کلا باتریت خرابه سیستمت بالا نمیاد خرس قطبی
سایه: زر نزن کی گفته خرس قطبیم؟
-والا کسی نگفته به قول شاعر آن چیز که عیان است چه حاجت به بیان است. بخصوص اینکه اشتراک تو و خرس از نوع قطبیه
آوینا: می توونه کووالانسی هم باشه ها؟
من و سایه باهم: زر نزن
مروارید: هماهنگی رو برم
-برو
ملودی: اه بسه دیگه هی درگیرین باهم . اردو رو بگین چه کنیم ،میاین؟
-بنده تابع جمع هستم
آوینا: من تابع لگاریتمی ام
-بابا نخبه فهمیدیم بلدی
آوینا: چلا میزنی اخه من به این ملوسی
-چون زدن داری درضمن بیشتر تو مخی تا ملووس خانمی
ملودی : بابا دو دیقه فک رو ببندین همش بلدین بحث کنین عجبا
مروارید : من که میام
سایه و آوینا: میایم
ملودی: نظرت نوا؟
-میام
ملودی : خب پس حله ، چه کیفی بده
سایه: کی میریم حالا؟
مروارید : چهارشنبه ساعت 8 صبح تا 2 ظهر
آوینا: چی بیاریم حالا؟
مروارید : هرکی هرچی میخواد فقط زیرانداز یادتون نره
-زیرانداز با من
سایه : خب پس حله
با صدای زنگ تفریح ملودی و مروارید همچون دو غاز وحشی عاشق دست در دست هم به حیاط رفته تا کمی با هم درد و دل کنن(وجی : ادبیاتت تو حلق دوست پسر نداشته آوینا.. –موافقم ^-^) سایه هم طبق معمول به سمت نیروگاه(دستشویی)رفت.(وجی: برق یه مملکت رو داره یه تنه تولید میکنه لامصب) و آوینا مثل تف چسبیده بهش ، دنبالش راه افتاد ،جوجه اردک زشت(وجی: دقیقا نقش آوینا در همراهی سایه تا نیروگاه چیه ؟.. –فهیدم بهت میگم..وجی:مرسی..–خواهش عسیسممم..وجی: اوووق.. –درد بی جنبه) منم که چنان سرم رو ، روی میز کوبیدم که همون یه ذره مغزمم از دماغم پاچید بیرون ..درکل اکیپ ما هیچیش به ادمیزاد نرفته یعنی یه گونه کاملا جدا و مجزا از سایر جاندارانیم .. تا اخر مدرسه ،کلاس ها با درگیری لفظی و گاها فیزیکی منو و بچه ها به پایان رسید.
-خدافردوس گاایز
با مروارید و ملودی خدافظی کردیم و با سایه و آوینا سمت خونه راه افتادم البته تا یه مسیری باهم بودیم بعدش هرکی با تاکسی مسیر جداگانه ای رو می رفت.
بالاخره با کلی خستگی به خونه رسیدم و دست و روم رو شستم و یه ناهاری هم خوردم و دوباره به جون کتابام افتادم.یه روتین کاملا یکنواخت بدون هیچ هیجانی!!
......
-ماماااان این ساندویچ الویه های من کوشن؟
مامان : تو جیب من ، خب تو یخچالن دیگه
-نیستن ای بابا
مامان: خوب بگرد
پووف دوباره یخچال رو زیر و رو کردم(وجی: کمد لباست نیستا.. –خفه شما) و بالاخره بعد از قرن های طولانی ساندویچ ها رو پشت سبد سبزیجات پیدا کردم که مطمئنم کار اون موش کور شکموعه( وجی: داداش بیچارش رو میگه.. –هیچم بیچاره نیس ) بعد از انجام همه کار ها از خونه زدیم بیرون و طبق معمول اول داداشم رو که مدرسش نزدیک تر بود رسوندیم بعدش هم مامانم منو رسوند .
دورهم با بچه کنار دیوار نشسته بودیم و منتظر بودیم اتوبوس ها بیان که با صدای مدیر بلند شدیم سمت اتوبوس های تازه از راه رسیده رفتیم.
ملودی:خسته شدم یه ساعته تو راهیم هنوز نرسیدیم اه. جا قحط بود می برنمون جنگل . بابا هرسال همینه تکراری شد بخدا
مروارید :همینم با کلی منت دارن می برن ، جدا خودشون حالت تهوع نمی گیرن؟
آوینا: همینو بگو والا ، مدیر هم چنان میگه می برمتون جنگل ، انگار از جنگل های اسرارآمیز جزایر گمشده اتلانتیسه
-بیخیال بچه ها ، شما که یه ساعته صبر کردین این چن دقیقه هم روش . در ضمن همینم تو این شرایط درس و... از سرمونم زیاده مهم اینه یه بادی به کلمون بخوره یه هوای تازه ، طبیعت و... ایشالله بعد از کنکور جزایر گمشده اتلانتیس هم میریم ،اوکی؟
سایه:حق تا صبح شنبه شب
ملودی: سایه عزیزم گرما زده شدی؟ صبح شنبه شب چیه دیگه؟
مروارید:بس که جلو افتاب لم داده خوابیده اب بدنش خشک شده مغزش از کار افتاده هذیون میگه
سایه: زر نزنین بابا
اقای راننده: رسیدیمممم
آوینا: خب بابا رسیدیم که رسیدیم عربده زدن نداره که
-انتظار نداری که با این پارتی که پشت سریا راه انداختن صداشو نازک کنه بگه رسیدیم
ملودی: آقا بلندشین همش زر زر
سایه : تا دو دیقه پیش خودش زر میزدا
ملودی: من؟؟ کی؟؟
سایه : نه بابا کی با تو بود ، زرافه عمم رو گفتم
سایه بعد این حرفش سبدش رو برداشت و از اتوبوس پیاده شد ، ملودی هم چنان چش غره رفت که بیشتر دوس داشتی درسته قورتش بدی تا اینکه بترسی
خلاصه به زور ضرب و شتم و فحش های از من دراوردی که خودش یه زبان مجزا محسوب میشه، رضایت دادیم از اتوبوس پیاده شدیم
-گاایز بریم یجا دورتر از بقیه اتراق کنیم ساکت و خلوت ، حوصله کولی بازی چندتا فراری تیمارستانی رو ندارم.
سایه: موافقم ، انقدر تو اتوبوس وحشی بازی در اوردن هرکی از دور میدید فک میکرد داریم یه گونه جدید میمون می بریم باغ وحش.
انقدر راه رفتیم که کلا دار و دسته مغولان تازه به دوران رسیده از دیدمون محو شد
با صدای آوینا که میگفت: اینجا خوبه؟ نگاهم رو بهش دادم
جایی که میگفت خیلی خوب بود زیر یه درخت بیدمجنون خیلی قدیمی و بزرگ که هم خلوت بود ، هم سایه داشت ، و هم انقدر شاخ و برگ بلند و پرپشت داشت که میرفتی توش هیچکس از دور متوجه حضورت نمیشد.
مروارید: وااای خدای من چه قشنگه
سایه: خیلی رویاییه مثل تو داستانای پرنسس و جادو میمونه
آوینا : اوهوم
رفتیم تو، بعدشم شاخ و برگ ها رو به حالت اولش برگردوندیم.
زیر انداز رو پهن کردیم و بعد از مرتب کردن وسایل لباسامون رو عوض کردیم و با یه لباس خنک و راحت دور هم نشستیم.
حدودا سه ساعتی میگذشت که انقدر بازی کردیم و خندیدیم و رقصیدیم که هممون بیحال کنار هم روی زیرانداز دراز کشیدیم
مروارید بلند شد و سفره پهن کرد : بچه ها بیاین غذا بخوریم
ملودی: به به غذاا
آوینا: با اون همه فعالیت رو به موتم
-بعد از غذا نظرتون چیه تو این هوای خنک و آفتابی یه چرت بزنیم میچسبه هممون خسته ایم تازه مروارید یه پتو مسافرتی هم اورده ، منم که دیشب فقط سه ساعت خوابیدم هلاک خوابم
------------
فعلا بای