◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت30

  • 23:57 1404/2/9
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت30

با تقه ای که به در خورد.آروم سمت در رفتم و بازش کردم...یکی از خدمتکارای قصر بود.

-چیزی شده؟

خدمتکار:بله،سرورم فرمودن که شما رو به حضورشون ببرم!!

فوشی زیر لب نثارش کردم و گفتم :چند لحظه صبر داشته باشید،میخوام کمی آماده بشم.

خدمتکار:بله بانو

زود وارد اتاق شدم و در و بستم و بهش تکیه دادم.با لمس گردنبند سعی کردم شاین رو احضار کنم.

بادرخشیدن نور صورتی رنگی شاین حاضر روبه روم ایستاده بود.

شاین:سلامی دوباره دوست من ،چه کاری از دستم برمیاد که برات انجام بدم؟

بدون صبر تند تند گفتم:خوب گوش کن شاین...آریاز میخواد منو بینه با جادویی که داری میخوام یه طلسم محافظ روی یاسان بذاری و مراقبش باشی..آریاز خطرناکه و پلید..به هیچکس رحم نمیکنه..پس بعد از برقراری طلسم با تلپات ذهنی به من بگو که طلسم درست شده..باشه؟

شاین:اطاعت میشه نوا...توهم بهتره مراقب خودت باشی.

-هستم!توام مراقب خودت و یاسان باش.

برگشتم و سمت در رفتم...سریع موهام رو بالای سرم بستم و با مرتب کردن لباسم تند دوییدم بیرون.

با رسیدن به تالار اصلی اول خدمتکار اجازه ورود خواست و بعد وارد شدیم.

روی تخت سلطنتیش شاهانه نشسته بود و  بهم خیره شده بود...جوریکه انگار میخواد ذهنم رو بخونه....لعنتی فکر اینجاش رو نکرده بودم...اگه ذهنمو خونده باشه قطعا کارم تمومه.

+نگران نباش نوا...من از قبل روی ذهن تو طلسم محافظ گذاشتم.

این صدای شاین بود که تو ذهنم اکو میشد.با شنیدن این حرف قیافمو به خونسرد ترین حالت ممکن دراوردم و مقابلش ایستادم.

خدمتکار خواست دوباره حرفی بزنه که چون حوصله لفظ قلم حرف زدناش رو نداشتم تندی گفتم:حرفت رو بگو...حوصله این ارباب رعیت بازی رو ندارم.

با اشاره آریاز همه از تالار بیرون رفتن.

آروم از تخت بلند شد و به سمتم قدم برداشت.

قدم به زور تا سینش میرسید(نردبووووون).برای همین حس تسلط بیشتری نسبت بهم داشت.

با صدای نسبتا بلند و گیراش گفت:فک میکنم ما باهم یک شرطی داشتیم درسته؟

عصبی از به یادآوریه اتفاقای تو حیاط تیز سمتش برگشتم و غریدم:خب گوشاتو باز کن...برای هرکی فرمانروایی برای من نیستی چون من از مردمان شهرت نیستم؛ یادت نره من از برگزیدگان ماه آبی ام...اهــــا راستی به قول خودت ما یه شرطی داشتیـــــم....تو به قولت در قبال سالم بودن یاسان عمل نکردی...میفهمی که منظورم چیه آریــاز؟؟

با کشیده گفتن اسمش لحظه ای مبهوت من موند...فک نمیکرد اسمش رو بدونم...درواقع هیچکس اسم اصلیه فرمانروایان رو نمیدونه...به لطف شاین من تنها کسی از دشت سبز هستم که اسمش رو میدونم.