◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت44

  • 21:05 1404/2/18
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت44

با کشیده شدن بازوی آوینا توسط ملودی انگار که آوینا از خواب بیدار شده باشه با نفس عمیقی چشماشو بست و تند بازش کرد.

انگار که کلی دوییده باشه تندتند نفس می کشید...با لکنت ترسیده گفت:چی...چیشد؟..اون...اون چی بود که...که من دی...دیدم؟

الان واقعا هیچی یادش نبود؟...خدایــا این دیگه چه جور بلاییه؟؟

با اشاره نوا به ملودی ،ملودی سریع همراه آوینا و سایه سمت پله ها رفت.

نوا پیش آریاز برگشت و با گفتن "زود برمی گردیم" دستمو گرفت و سمت پله ها کشید!!!

{آوینا}

گیج و منگ از اتفاقی که افتاده بود روی مبل ساکت نشسته بودم و به دیوار نگاه میکردم.

لحظه ای که اون غول کوتوله سمتم حمله ور شد از ترس چشمام بستم و بطور غیرارادی بازش کردم...انکار که خودم نبودم...اون جدیت تو لحن کلامم و اون چشمای براقی که دخترا گفتن...و اون واژه عجیب تر از همه...الهه افسونگر ...مگه ما یه نگهبان یا محافظ نبودیم...الهه چی بود این وسط؟ 

ملودی:درست نیست...هیچی اونجور که ما فک میکردیم نیست...مثل یه قطعه پازل اشتباه میمونه...این از نوا که یه ملکه خون...این از آوینا...اینم از سایه که به گفته خودش چیزای غیرعادی رو سریعتر و زودتر از همه حس میکنه....و از همه غیرقابل باورتر باخبر نبودن سلاطین از ورود اون موجود اهریمنیه؟و چطور چنین چیزی ممکنه؟؟

نوا:روز اتیش سوزی رو یادتونه؟

سری به نشونه تایید تکون دادیم که ادامه داد:

نوا:اون روز من فرار کردم و تهش گیر آریاز افتادم...اونا از اول از ورود ما به جنگل باخبر بودن حتی از وجود شهربلوط و بقیه چیزا...اعضای محفل هم جاسوس سلاطین بودن...و مردم شهر طبق یه طلسمی به ما کمک کردن اما نه اونطوری که باید...یعنی درظاهر ما فک می کردیم که سوهو و خونوادش قدرتای مارو کشف و تقویت کردن ولی اینجوری نبوده...و این یعنی ما هنوز از قدرت واقعی خودمون بی خبریم و دشت سبز داره کم کم قدرتامون رو بهمون نشون میده...اول من که با در خطر بودن یاسان تونستم رهبری تمامیه موجودات رو تو خودم شکوفا کنم...دومیش آوینا که به گفته اون غول میشه گفت یه الهه افسونگره و سایه و شما که نمیدونیم قدرتاتون چیه؟.....من حتی نمیدونم چقدر قدرتمندم و چه کارایی میتونم بکنم...ماهیچی نه از خودمون نه از سلاطین و نه از دشت سبز نمیدونیم...ولی فقط میتونم بگم اینو میدونم که در شرایط حساس مثل در خطر بودن خودمون یا دوستامون قدرتامون به نهایت خودشون میرسن و آشکار میشن.

-یعنی ما فقط یه وجهه قدرتامون رو دیدم و به همه تواناییامون آگاه نیستیم؟

نوا:درسته

-ولی چرا باید جلوی سلاطین بهمون حمله بشه و سلاطین جوری نشون بدن که انگار خبر نداشتن؟

ملودی:فک کنم بدونم چرا.!!

کمی مکث کرد و ادامه داد: هدف، ما نبودیم...هدف، سلاطین بودن...بذارید اینطوری بگم...اون غول تسخیر شده یک فرد مجهوله که با سلاطین دشمنی داره...یادتونه اعضای محفل گفتن که بدنبال رسیدن به سلطنت هستن...این یعنی اعضای محفل توسط یه فرد دیگه کنترل میشن و به ظاهر از سلاطین دستور میگرفتن....حالا جایگاه نشستن سلاطین هم با یه طلسمی محافظت میشه...اون غول مستقیم نمیتونسته به سلاطین صدمه بزنه...ولی آوینا از اون طلسم خارج شده بود واسه همین غول تونست بهش نزدیک بشه....ما از قدرتامون و از سلاطین و گذشته دشت سبز چیزی نمیدونیم و این بزرگترین نقطه ضعف ماست....سلاطین اونجور که به ما گفته شده نیستند.

مروارید:و این یعنی چی؟

با اخم از جام بلند شدم و رو به ملودی گفتم:این یعنی اینکه سلاطین اهریمنان واقعی نیستند...پشت پرده یکی دیگست...یکی که داره مارو ، سلاطین رو و همه رو بازی میده...و ما درقبالش باید چیکار کنیم؟

همگی جدی با نیم نگاهی بهم لب زدیم :بـــــازی

افسانه ماه آبی...پارت43

  • 20:30 1404/2/18
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت43

-آوینــــــاااا پشت سرت

با صدای بلندم آوینا تیز برگشت سمت اون موجود تند و تیز کوتوله با چشمایی قرمز.

شیرینی تو دست آوینا روی زمین افتاد و از وسط نصف شد و تیکه هاش دور و برش ریخت.

نگاهم رو از تیکه های کیک گرفتم و به کوتوله ای نگاه کردم که حالا چشماش به رنگ میشی شده بود منتهی درخشان و براق تر!!

ملودی سریع سمت آوینا رفت و دست روی شونه آوینا گذاشت.

با برگشتن آوینا هین بلندی از شوک کشیدم....چشمای آوینا دقیقا مثل چشمای اون غول کوتوله درخشان و براق شده بود...یا شایدم... چشمای اون کوتوله مثل چشمای آوینا شده بود.

با زانو زدن اون غول کوتوله جلوی آوینا مبهوت خیرش شدم که بلند گفت:درود بر الهه افسونگر،بانو آوینا

آوینا برگشت سمتش و با تکون دادن دستش بهش اجازه بلندشدن رو داد.

آوینا جدی تر از هر لحظه ای با همون چشما خیره تو چشمای کوتوله گفت:کی به تو دستور داده بود به ما حمله کنی؟

غول کوتوله به آرومی لب زد:پوزش میطلبم بابت گستاخیم و ترسوندن شما بانوی من...س

جملش کامل نشده بود که با شکافته شدن قلبش توسط تیری زهرآلود و پاشیده شدن خون روی لباس و صورت آوینا روی زمین افتاد.

صدای جیغ مهمونا و دوییدن محافظا به سمت ما آشفتگی راه انداخته بود جمع نشدنی.

اینجا چه خبر بود؟...چرا هیچی سرجاش نبود؟...اون از نوا...سایه...حالا هم آوینا...الهه افسونگر...یعنی چی؟...چرا قدرتاشون با چیزی که تو اون نبرد اولمون با اهریمنا داشتیم فرق میکرد؟

چرا حس میکردم یه تیکه از این پازل به عمد اشتباه جایگذاری شده؟؟

افسانه ماه آبی...پارت 42

  • 20:09 1404/2/18
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت 42

چند دقیقه ای بود که نشسته بودیم و کسی کاری به کسی نداشت.

مهمونا مشغول رقص و عشق و حال بودن و سلاطین هم درحال کوفت خوری(مشروب خوری)

چنان هم باکلاس لیوان مشروب رو تو دستشون گرفته بودن و رگای دستشون بیرون زده بود که همچون خوناشاما خیره رگای دستشون بودم.

با حس نگاهی سنگین از سمت سالن مهمونا به اونجا برگشتم ولی همه مشغول بگوبخند بودن و هیچکس به اینطرف نگاه نمی کرد.سمت سایه که نزدیک ترین فرد به من بود برگشتم که در دیدم مبهوت به نقطه ای آروم و نامحسوس میلرزه و عرق کرده.

بهش نزدیک شدم و دم گوشش لب زدم:چیزی شده سایه؟حالت خوبه؟

سایه ترسیده نگام کرد:یه...یه چیزی اینجاست.

گیج خیرش شدم

-چی اینجاست؟

سایه:نمیدونم...نمیدونم مروارید ولی حس خوبی ندارم...داره مارو نگاه میکنه...شروره...بده...شیطانه

با حرفاش ترسش به منم سرایت کرده بود...خودمم نگاهی رو ، روی خودم حس کرده بودم ولی سایه قویتر فهمیده بودش.

اما اگه یه موجودی اهریمنی اینجاست که مارو میبینه چرا سلاطین که خودشونم فرمانروای اهریمنا هستن چیزی نمیفهمن؟؟...مگه بی اجازه اونا کسی میتونه کاری انجام بده؟...چرا حس میکنم یه چیزی اینجا غلطه...ناجوره...درست نیست!!!

دست سایه رو گرفتم و فشردمش که حداقل کمی حس امنیت کنه...مگه قدرت سایه فقط سرعت زیاد و نامرئی شدن نبود؟؟چطوری اینقدر خوب حس کرده بود که یه چیز غیرعادی اینجاست؟

با بلند شدن آوینا از رو صندلیش نگاهی بهش انداختم.

شیرینیش افتاده بود...با برداشتن شیرینی برگشت سمت ما...هنوز دوتا پله بالا نیومده بود که یه موجودی با سرعت نور نزدیکش شد و با جیغ گوش خراشی سمت آوینا حمله کرد.

 

 

افسانه ماه آبی...پارت41

  • 16:38 1404/2/18
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت41

خب این از اولین شوخی با وریا....خدا از این به بعدش رو بخیر کنه!!!

هنوز ثانیه ای از این حرفم نگذشته بود که با داد یاسا سریع سمتش برگشتیم.

نگفتم؟...نگفتم خدا باید به این سلاطین رحم کنه از شر گروه ما

یاسا چنان داد میزد که انگار کروکودیل گازش گرفته نه آوینا

حالا از اینجا میسوخت که آوینا هم از شونش گاز گرفته بود و هم داشت موهاش رو می کشید...واقعا آوینا بدتر از یه کروکدیل گاز می گیره(تجربه داشتم)...یاسا هرچی ابهت داشت جلو ملت ریخت!!!

خلاصه با کلی آیه و صلوات و مداخله ،آوینا رو که عین تف به یاسا چسبیده بود ازش جدا کردیم.

یعنی وضعیت طوری بود که نوا و من دستاش رو گرفته بودیم و سایه و ملودی پاهاش رو.

ولی با اینحال چنان به چپ و راست میپیچید که فک میکردی فنره نه آدمیزاد.

با داد نوا شرط میبندم لیوان های تو دست مهمونا ترک خوردن.

نوا:دو دیقه بتمرگ سرجات ببینم چته؟

آوینا پر حرص چشم غره ای به یاسا رفت و رو مبل من نشست(چه صاحابم شدی...مبل من)

-چته تو آوینا؟...چرا داشتی این بدبختو میخوردی اخه؟

آوینا انگار که به آیدل مورد علاقش توهین شده باشه چنان از جا پرید که قلبم ریخت

آوینا:این....این بدبخته....این تنها چیزی که نیست بدبخته...مردک بیشعور قزمیت اورانگوتان برگشته به من میگه هرچی برجستگی داشتم صاف شد دیگه منو نمیگیره... دِ تو غلط میکنی با ارواح خاک عمت...اصلا به چپ نداشتم نگیر ،یا خودم میگیرمت یا هم میرم "چااون وو(اسم یه آیدل کره ای از گروه آسترو)" رو می گیرم مرتیکه ترشیدهــــــه

چنان نفس نفس میزد که انگار کوه جابه جا کرده...یاسا از الان برات تسلیت میگم.

به هزار سلام و صلوات جلوی خندمو گرفته بودم چون اگه حتی گوشه لبمم کج میشد منو پــــــاره می کرد.

نوا:الهی عزیزم کی گفته تو صاف شدی...تو هنوزم که هنوزه گردی اصلا غصه نخور فدات شم.

دهنت نوا با این لحن حرف زدنت.

-اره اصلا خودت...رو ناراحت نک...نکن...به حرفای این پشمک هم گو...گوش نده.

با کلی زور دوجمله رو گفتم و سریع روم رو برگردوندم که خندمو نبینه.

آوینا:زهرمار،مگه دارین بچه خر میکنین؟...بیشعورا گمشید ببینم جلبکای فاسد

بعدم روشو برگردوند و رفت سمت یاسا...خدایا اخر عاقبت مارو بخیر کن...آمیـــــن

افسانه ماه آبی...پارت40

  • 10:56 1404/2/18
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت40

چنان از پله ها پایین میومدیم که به شخصه حس کردم فرزند ارشد ملکه الیزابتم.

ولی خب از اونجایی که پرنسس بودن به ما نیومده دنباله بلند لباس ملودی به پاش گیر کرد و به جلو پرت شد و محکم به سایه خورد.

آوینا هم به کمک این دوتا رفت که پاش سُر خورد و با نشیمنگاه پله ها رو رفت پایین...این دیگه اون آدم سابق نمیشه

حالا یکی بیاد نوا رو جمع کنه که از خنده داشت نرده رو گاز میزد...لاصب مثلا ملکه ای

و منم از اونجایی که خیلی دوست خوبیم، روی پله بالایی نشستم و دستمو زیر چونم زدم و به در نگاه کردم که دریچه اه کشید.

حالا مسئله این است؟؟...که چرا هومان باید از پرت شدن سایه به زمین نگران بدوعه و بگیرتش و بغلش کنه...چرا؟... دِ من میگم بین اینا یه چیزیه حالا شما هی بگید نه!!

آقا یکی اون لنگای از هم گسسته ملودی رو جمع و جور کنه...خب بیشعور مگه دروازه اس؟؟

و از الان متاسفم برای کودکی که مادرش بخواد نوا باشه....تسلیت از الان به کل جهان (عجب قافیه ای به به)

آوینا هم که هرچی برجستگی داشت تخت شد ، دیگه شوهر گیرش نمیاد...هی روزگار

بالاخره با امداد رسانی های فراوان، خدمتکارا تونستن با تلاش های بی وقفه در مدت زمان بسیـــااار طولانی مارو جمع و جور کنن و سمت مبلای مخصوص سلاطین ببرن.

حالا بگذریم از اوج تاسف در عمق نگاه سلاطین.

یعنیـــااا نگاه آریاز پر از غم و اندوه و گریه بود که چرا نوا ملکه اش شده.....آقا اصلا همینی که هست مرتیکه پررو

کنار وریا نشستم...خدایــــا هنوز ماموریتمون رو شروع نکرده زخمی دادیم وااای به زمانی که شروع کنیم....فک کنم یه چندتا شهید بدیم.

وریا:خوبی؟

با صدای وریا بهش نگاه کردم...این الان حالمو پرسید؟...حال منو؟؟

-اره خوبم 

وریا:بالا رفته بودید چیکار میکردید؟

بیا بهش رو دادم هار شد...من میگم این بیخودی حال منو نمیپرسه...بعد میگن دخترا فوضولن پسرا که بدترن فقط تابلو نمی کنن.

-کارای بد بد

وریا:چی؟...کار بد؟

خیلی خونسرد لب زدم: اره از اون کارا که زن و شوهرا میکنن.

اولش نفهید چی گفتم ولی بعدش که متوجه حرفم شد چنان چرخید سمتم که صدای ترق ترق شکستن استخون گردنش رو شنیدم.

از شدت خنده لبامو جلو داده بودمو سقف رو نگا میکردم.

وریا:چه غلطی می کردی بالا؟

بیخیال نگاش کردم

-خب گفتم که از اون کارا

بعد هم در کمال پررویی نیشمو براش باز کردم

وریا اخمو و مبهوت نگام میکرد که نتونستم از اون چشمای گشاد شده بگذرم و بلند زدم زیر خنده.

به وضوح دیدم که با خندیدنم ،نفسش رو آزاد کرد....تا تو باشی سوال بیجا نپرسی اسب آبی

عکس شخصیت...

  • 23:48 1404/2/17
  • sungirl

عکسا توسط هوش مصنوعی ساخته شده...امیدوارم مورد پسند بوده باشه.

این رمان یه رمانی تخیلیه و خب شخصیتاش ظاهر عادی ندارن بنابراین برای تصوری بهتر از چهره هر شخصیت و قدرت هاشون از هوش مصنوعی کمک گرفتم.

(آقا دیگه همینی که هست😂 بخدا نهایت تلاشمو کردم خوب از آب دربیاد...مخم پوکید🤯)

لایک و کامنت فراموش نشه❤🌹

 

رو لینک کلیک کن😉✨

https://uploadkon.ir/uploads/9f5707_25شخصیت-های-رمان-افسانه-ماه-آبی-820856.pdf

افسانه ماه آبی...پارت39

  • 20:25 1404/2/17
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت39

با حرفم چنان سکوت سنگینی بلند شد که به غلط کردن افتادم...اخه اینم نظر بود من دادم.

با ترکیدن بچه ها از خنده خودمم به خنده افتادم.

نوا:فرض کن من عاشق اون دیو بشم یا سعی کنم اونو عاشق خودم کنم...مسخرس....ای من به قربون چشمای خونِت فرمانروای خون من

بلند خندیدیم ؛ چند دقیقه ای بود که هممون سکوت کرده بودیم و مطمئنم دخترا هم مثل من داشتن به حرفم فک میکردن...شاید اولش جنبه شوخی داشت ولی من مصمم بودم اینکار رو انجام بدم.

سایه:مروارید زیاد هم بیراه نمیگه...ولی نبایدم عشق و عاشقی درکار باشه چون ته قصه ما معلوم نیس...به شخصه دوست ندارم احساسات یکی رو حتی یه اهریمن رو به بازی بگیرم.

راست می گفت اگه قرار بود کاری کنیم و احتمال بدیم یه درصد عاشقمون بشن با رفتنمون از این دنیا مطمئنن شکست بدی میخوردن و از قبل بدتر کینه به دل      میگرفتن.

ملودی:نمیتونیم عشق بورزیم ولی محبت رو که میتونیم.

-منظورت چیه؟

ملودی:خب ببینید اونا از لحظه تولدشون تا الان محبتی ندیدن...تشکری ازشون نشده،یا لبخندی به روشون زده نشده،کسی بغلشون نکرده و بدتر از همه ،اینه که دیگران فقط بدیاشون رو دیدن و هزار تا خوبی اونا رو فراموش کردن...بهترین راه حل یادآوری خوبی های اوناست....ما قراره ازهم دیگه جدابشیم و معلومم نیس کی بتونیم همدیگه رو ببینیم و این یعنی تنها شدنمون....میدونم که هم شما و هم خود من از تنهایی بیزاریم...پس بیایید با اونا رفیق بشیم...شوخی کنیم اذیت کنیم داد بزنیم بخندیم ولی فقط با اونا...یه کلام، آقا از این به بعد باید نقش یه دلقک رو بازی کنین همین

درست بود...راه حل دقیقا همین بود...باهاشون مثل یه دوست رفتار کردن.

آوینا:اخرش رو خوب گفت...دلقک بودن حرفه اصلی اکیپ ماس

بلند شدیم و یه دایره کوچیک تشکیل دادیم.

-خب کیا آماده این نبرد سخت و خنده دار پیش رومونن؟؟

همگی باهم گفتیم:مـــن

بعد هم دستامون رو بردیم وسط و رو هم گذاشتیم و با شمارش 1.2.3 با یه هورا بردیم بالا.

با چشمکی بهم از اتاق زدیم بیرون....ماموریت از الان شروع شد...یَـــک بلایی سرت بیارم وُریا اقیانوسات خشک بشن مرتیکه بــز دریایی

افسانه ماه آبی...پارت38

  • 21:49 1404/2/15
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت38

سایه: منظورت چیه نوا؟...وارث یعنی چی؟

نوا نفس عمیقی کشید:من یه ملکه ام و قراره وارث تاج و تخت خون رو بدنیا بیارم...درغیر اینصورت به خاطر عدم انجام وظیفه ،خودم و تمام خویشاوندان و دوستانم اعدام میشن...من اینجا خونواده ای ندارم و اهریمنا هم توانایی ورود به دنیای ما رو ندارن ولی من اینجا شما و یاسان رو دارم...اگه بخوام از اینجا برم...نرسیده به در خروج هم شما و هم خودم میمیریم....پس بهتره فکر بیرون رفتن از اینجا رو از سرتون بیرون بندازین.

نفسم بند اومده بود...دیگه حتی نمیدونستم چه ریکشنی باید از خودم نشون بدم.

-تو...نوا تو نمیتونی...تو سنت کمه...تو نمیتونی یه وارث بدنیا بیاری...اونم وارث خون

نوا:مهم نیست...مهم سلامتمونه

آوینا:گفتی تا بدنیا اومدنش...یعنی بعد از بدنیا اومدنش تو آزادی و میتونی از کاخ خارج بشی درسته؟

شوکه به آوینا نگاه کردم...نباید چنین فکری رو به زبونش بیاره...لعنتی

نوا تیز به آوینا نگاه کرد:منظورت چیه؟

آوینا:میتونی بعداز بدنیا اومدنش بریم دنیای خو...

حرفش با صدای خشن نوا نصفه موند

نوا:بهتره اون فکر مزخرف که من بچمو رها کنم تا به دنیای خودمون برگردیم رو از سرت بیرون کنی...تو اگه میخوای میتونی همین الانم بری...راه باز و جاده دراز...ولی من حتی برای یه ثانیه هم بچه آیندمو تنها نمیذارم...کسی که از خون خودم باشه رو زیر دست این اهریمنا رها نمیکنم که برم پی ازادی خودم...بفهم اینو...الانم برین بیرون...دیگه حوصلتونو ندارم.

آوینا پشیمون خواست چیزی بگه که سریع سایه مداخله کرد:آوینا اشتباه کرد نوا...بیخیال عزیزم...حتما حکمتی تو این کار هست...از همه بگذریم میمونه یه چیز

-چی؟

سایه:اینکه چطور باید شکستشون بدیم؟

ملودی:خدایا مشکل پشت مشکل...این یکیو چیکار کنیم؟

-نیازی به شکستشون نیست!

سوالی نگاهم کردن 

- نه نیازی به جنگ هست و نه نیازی به پیروزی و شکست...اونا هرچقدر بد و رذل باشن همه قربانی پلیدی شدن...هرجوری نگا کنی و بخوای مقصر بدونیشون بیشتر پی به بی گناهیشون میبری...من هیچ دلخوشی از این اهریمنا ندارم ولی این دلیل نمیشه اونا رو گناه کار بدونم...وقتی از بچگی تو گوشِت بخونن اهریمن اهریمن...خر هم باشی تبدیل به اهریمن میشی...اما اهریمنا هم قلب دارن حتی شده سنگی و سرد...باید به قلبشون روح بدین...گرما بدین...یه گرما از جنس عــشـق

 

 

افسانه ماه آبی...پارت37

  • 19:28 1404/2/15
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت37

-حالا باید چیکار کنیم؟...اینجوری قرار بود اهریمنا رو شکست بدیم؟

آوینا:باید...باید بریم....آره باید بریم...ما برای اینکار مناسب نبودیم و نیستیم...بهتره قبل از اینکه صدمه بدتری ببینیم بریم

نوا:آروم باش آوینا...نمیشه ما ورومون دست خودمون نبوده که خروجون هم با میل خودمون باشه...اصلا دشت سبز چی میشه هااان؟

آوینا کم طاقت تر از قبل بلند شد وایساد و با صدای نسبتا بلندی گفت:میگم باید بریم...به درک که دشت سبز چی میشه مگه این همه بلا سر ما اومد دشت سبز چیکار کرد هــان؟...چرا برای محافظت ازمون کاری نکرد...به خودت نگا کن...دیگه انسان نیستی...متفاوتی ،با همه حتی با ما دوستات...میفهمی اینو؟....اینا به کنار...چجوری میخوای دشت سبز رو نجات بدی ...اصلا چی از اون شیاطین میدونیم ما؟...تا اینجا هم بیخودی وقت تلف کردیم...من دیگه یه لحظه هم اینجا نمیمونم و تو هم باید بیای...نمیذارم بیشتر از این آسیب ببینی نوا...بفهم اینو

خواست سمت در بره که با حرف نوا که گفت نمیام ،عصبی سمتش هجوم برد و یقه اش و گرفت و داد زد:باید بیای

نوا یقه اش رو از دست آوینا آزاد کرد و ازش فاصله گرفت.

ملودی:نوا بهتره بریم....بالاخره راهی برای خروج میتونیم پیدا کنیم.

نوا عصبی شد

نوا:ملودی تو بس کن...وقتی میگم نمیام یعنی نمیام...حتما دلیلی برای اینکارم دارم چرا نمیفهمین اخه

آوینا:تو نمیفهمی...تو نمیفهمی که یه دیقه بیشتر اینجا موندن یعنی نابودیمون...بس کن نوا...فیلم و سریال تخیلی نیست که بگیم جهنم هرچی شد، شد؛ بالاخره که پایانش خوشه...با این وضعی که داره پیش میره چیزی جز نابودی در انتظار هیچکدوممون نیست....اونا شیطانن خواه ناخواه قدرتاشون ازما بیشتره و هربلایی بخوان میتونن سرمون بیارن....ما میریم نوا بی هیچ بهونه ای توهم با ما میای.

نوا:نمیشه...تمومش کن.

آوینا :میگم میای...باید بیای بریم

نوا:آوینا بســـه میگم نمیام...نمیخوام که بیام

آوینا عصبی داد زد:چـــــرا؟چه مرگته...حتما باید قلبت رو از سینت بکشن بیرون بفهمی اینجا جای موندن نیست...چرا انقدر لج میکنی اخه...یه بارم شده حرف گوش کن نوا

نوا هم که صبرش رو از دست داده بود عصبی از صدای بلند آوینا روی میز کوبید و بلند گفت:میگم نمیتونم چون تا زمان بدنیا اومدن وارث خون توانایی انجام هیچ کاری رو ندارم...میفهمی؟؟؟

آوینا بی توجه ادامه داد:به درک که نداری تو....چــــی؟!

نوا بی حال از دعوای بینشون روی مبل تک نفره نشست و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد.....این...این حرف نوا یعنی چی دقیقا؟

افسانه ماه آبی...پارت36

  • 22:55 1404/2/14
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت36

چشمام رو بسته بودم...نمیخواستم ببینم خونی که شمشیر رو رنگی کرد خون قلب سایه باشه...با صدای نوا سریع سربلند کردم.

نوا:نمیذارم توعه شیطان صفت ضربه ای که به من زدی رو به دوستام بزنی...یه قطره...فقط یه قطره خون از دماغ رفیقام بریزه ....خوب میدونی....آریـــاز خوب میدونی رحم نمیکنم تا مثل خودت که خون خونوادت رو توشیشه ریختی ،خونت رو توشیشه نکنم ،ولت نمیکنم...مطمئن باش 

بعد هم با همون دست پراز خون و زخم عمیق کف دستش روکرد به ما و با اشاره خواست دنبالش بریم.

با نگاهی بهم دنبالش راه افتادیم.

با رسیدن به اتاق ، نوا جلوی پنجره بلند اتاق رفت و پشت به ما ایستاد.

ملودی:نــوا دستت...دستت بد زخمی شده...باید پانسمانش کنیم تا بدتر عفونت نکرده.

با حرف ملودی،نوا سمتمون برگشت و کف دست راستش رو که زخم شده بود بهمون نشون داد...در کسری از ثانیه زخم دستش ترمیم شد.

با چشمای گشاد شده نگاش میکردیم که از حالت قیافمون پوزخندتلخی زد

نوا:انتظار نداشته باشین ملکه خون باشم و از پس این زخم کف دستم برنیام.

آوینا:چجوری اینکار رو کردی؟

نوا:نمیدونم ولی تواناییش تو وجودمه...با یکم تمرکز زخمام خوب میشن.

-چجوری اینطوری شد؟یعنی...یعنی منظورم اینه چطوری اینطوری شدی؟چش..چشمات قرمزن

با بغضی کاملا مشهود آروم اشاره ای به کاناپه تو اتاق کرد تا بشینیم...بعد نشستن خودش به میز چوبی تکیه داد و شروع کرد.

نوا:با یه بوسه شروع شد...یه بوسه نفرین شده...زمانی که یاسان رو با طلسم به خواب برده بود شرط رهایی یاسان قبول شرطش بود...شرطی که بی اطلاع ازش در ازای سالم موندن یاسان قبول کردم...فک می کردم اون ظالم به قولی که داده پایبند میمونه اما اشتباه می کردم...تهش یاسان رو از چنگال یه گله گرگ،زخمی و خونی بیرون کشیدم....بعد از درمان کردن یاسان،به دستورش پیشش رفتم...یه سری جرو بحث اتفاق افتاد که من گفتم چون به قولش عمل نکرده، منم شرطش رو قبول نمیکنم...شرطی که جز معشوقه بودنش چیزی دیگه ای نبود...قبول نکردم ؛ اما با یه بوسه یهویی نفرین روم اثر کرد و تبدیل به اینی شدم که میبینی.

صورتم خیس اشک بود...چطور کارمون به اینجا کشید که حتی ماهیت انسانیمون رو هم از دست دادیم؟؟...چرا اینجوری شد؟؟

با هق هقی لب زدم:ولی میشه درم..درمانش...ک...کرد...مگه...مگه نه؟؟

ناراحت سری به نشونه نه تکون داد.