-
21:05 1404/2/18
-
sungirl

با کشیده شدن بازوی آوینا توسط ملودی انگار که آوینا از خواب بیدار شده باشه با نفس عمیقی چشماشو بست و تند بازش کرد.
انگار که کلی دوییده باشه تندتند نفس می کشید...با لکنت ترسیده گفت:چی...چیشد؟..اون...اون چی بود که...که من دی...دیدم؟
الان واقعا هیچی یادش نبود؟...خدایــا این دیگه چه جور بلاییه؟؟
با اشاره نوا به ملودی ،ملودی سریع همراه آوینا و سایه سمت پله ها رفت.
نوا پیش آریاز برگشت و با گفتن "زود برمی گردیم" دستمو گرفت و سمت پله ها کشید!!!
{آوینا}
گیج و منگ از اتفاقی که افتاده بود روی مبل ساکت نشسته بودم و به دیوار نگاه میکردم.
لحظه ای که اون غول کوتوله سمتم حمله ور شد از ترس چشمام بستم و بطور غیرارادی بازش کردم...انکار که خودم نبودم...اون جدیت تو لحن کلامم و اون چشمای براقی که دخترا گفتن...و اون واژه عجیب تر از همه...الهه افسونگر ...مگه ما یه نگهبان یا محافظ نبودیم...الهه چی بود این وسط؟
ملودی:درست نیست...هیچی اونجور که ما فک میکردیم نیست...مثل یه قطعه پازل اشتباه میمونه...این از نوا که یه ملکه خون...این از آوینا...اینم از سایه که به گفته خودش چیزای غیرعادی رو سریعتر و زودتر از همه حس میکنه....و از همه غیرقابل باورتر باخبر نبودن سلاطین از ورود اون موجود اهریمنیه؟و چطور چنین چیزی ممکنه؟؟
نوا:روز اتیش سوزی رو یادتونه؟
سری به نشونه تایید تکون دادیم که ادامه داد:
نوا:اون روز من فرار کردم و تهش گیر آریاز افتادم...اونا از اول از ورود ما به جنگل باخبر بودن حتی از وجود شهربلوط و بقیه چیزا...اعضای محفل هم جاسوس سلاطین بودن...و مردم شهر طبق یه طلسمی به ما کمک کردن اما نه اونطوری که باید...یعنی درظاهر ما فک می کردیم که سوهو و خونوادش قدرتای مارو کشف و تقویت کردن ولی اینجوری نبوده...و این یعنی ما هنوز از قدرت واقعی خودمون بی خبریم و دشت سبز داره کم کم قدرتامون رو بهمون نشون میده...اول من که با در خطر بودن یاسان تونستم رهبری تمامیه موجودات رو تو خودم شکوفا کنم...دومیش آوینا که به گفته اون غول میشه گفت یه الهه افسونگره و سایه و شما که نمیدونیم قدرتاتون چیه؟.....من حتی نمیدونم چقدر قدرتمندم و چه کارایی میتونم بکنم...ماهیچی نه از خودمون نه از سلاطین و نه از دشت سبز نمیدونیم...ولی فقط میتونم بگم اینو میدونم که در شرایط حساس مثل در خطر بودن خودمون یا دوستامون قدرتامون به نهایت خودشون میرسن و آشکار میشن.
-یعنی ما فقط یه وجهه قدرتامون رو دیدم و به همه تواناییامون آگاه نیستیم؟
نوا:درسته
-ولی چرا باید جلوی سلاطین بهمون حمله بشه و سلاطین جوری نشون بدن که انگار خبر نداشتن؟
ملودی:فک کنم بدونم چرا.!!
کمی مکث کرد و ادامه داد: هدف، ما نبودیم...هدف، سلاطین بودن...بذارید اینطوری بگم...اون غول تسخیر شده یک فرد مجهوله که با سلاطین دشمنی داره...یادتونه اعضای محفل گفتن که بدنبال رسیدن به سلطنت هستن...این یعنی اعضای محفل توسط یه فرد دیگه کنترل میشن و به ظاهر از سلاطین دستور میگرفتن....حالا جایگاه نشستن سلاطین هم با یه طلسمی محافظت میشه...اون غول مستقیم نمیتونسته به سلاطین صدمه بزنه...ولی آوینا از اون طلسم خارج شده بود واسه همین غول تونست بهش نزدیک بشه....ما از قدرتامون و از سلاطین و گذشته دشت سبز چیزی نمیدونیم و این بزرگترین نقطه ضعف ماست....سلاطین اونجور که به ما گفته شده نیستند.
مروارید:و این یعنی چی؟
با اخم از جام بلند شدم و رو به ملودی گفتم:این یعنی اینکه سلاطین اهریمنان واقعی نیستند...پشت پرده یکی دیگست...یکی که داره مارو ، سلاطین رو و همه رو بازی میده...و ما درقبالش باید چیکار کنیم؟
همگی جدی با نیم نگاهی بهم لب زدیم :بـــــازی