Roman

Roman

رمان های تخیلی،فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت4

افسانه ماه آبی...پارت4

Moongirl Moongirl Moongirl · 1404/1/25 21:45 ·

هی من داد میزدم هی اونا داد میزدن...از اون سمتی من اومدم یه سایه خیلی گنده میومد که با هر راه رفتنش سنگای ریز کنار دستم بالا پایین میرفتن...با ورود اون حجم گنده چشمام رو بستم و با نهایت توان جیغ زدم...میگم جیغ یعنی جیغغغغ

حین جیغ زدن دیدم صدا از کسی در نمیاد و اتفاقی نیفتاده ، آروم چشام رو باز کردم و از لای چشمام نگاهی به سایه (رفیقم)و مروارید انداختم ، که دیدم چشماشون اندازه چشمای گاو،دهنشون اندازه قطر دهانه غار علیصدر باز مونده خودشونم شبیه ماموت گیرافتاده در یخ منجمد شدن.(لطف دارن ایشوون نسبت به دوستاشون)

آروم سرم رو برگردوندم تا نگاهی به جایی که نگاه اونا خشک شده بودم کنم، با دیدن چیزی که رو به روم بود خودم سهله پدر فردوسی تو گور هنگ کرد.(وجی :هان چیشد دوستات رو مسخره میکردی خودت که بدتر هنگیدی...-زر نزن..وجی:در هر شرایطی بی تربیتی..-همینی که هست)...از شوک بیرون اومدم دوباره چنان جیغی زدم بلوط سنجاب جنگل آمازون از دستش افتاد...حالا چرا باز جیغ زدم؟بخاطر اینکه اون سر و صداها و سایه ها متعلق بوووود بههههه ......جناب آقای انیشتین..اهم اهم ببخشید منظورم نوا و ملودی بود....اون سروصدای اه و ناله هم از ملودی بود که پای راستش آسیب دیده بود با تکیه به نوا لنگان لنگان راه میرفت.

ملودی و نوا : سلام

با شنیدن صداشون عین تیری از تفنگ هفت تیر گریخته (وجی:اون کمانه..-من دوس دارم بگم هفت تیر...وجی :خب بگو..-میگممم) پریدیم سمتشون که بدبختا از ترس یه دو سه قدمی عقب رفتن.

مروارید : خوبین؟کجابودین؟سالمین؟چرا سر و صورتتون کثیفه؟ملودی تو چرا میلنگی؟خب بگین چیشده دیه اااه

ملودی با خنده نمکین: ارومتر دختر، ترمز بگیر یه ذره  ، بذار نفسمون جا بیاد و یجا بشینیم بعد پات رو بزار رو گاز و سوال بپرس.

مروارید :ببخشید ، هول شدم . بیاین بشینین اینجا.

باکمک سایه و مروارید، ملودی رو تکیه به دیوار نشوندن و منم دست نوا رو گرفتم و رو به روی ملودی اینا نشستیم. چن دقیقه ای نشستیم تا حالشون خوب شه و کمی از خستگیشون در بره.

سایه:خب تعریف کنین ، چیشده که سرو وضعتون اینجوریه؟

با این سوال سایه، نوا شروع به تعریف کردن ماجرا کرد.

نوا: تنها بودم ، هرچی صداتون زدم و گشتم نه شما بودین و نه راه برگشتی هیچیه هیچی..ترسیده بودم. هوا تاریک ،منم تنها بودم..ایستاده به یه درخت تکیه داده بودم و غرق فکر بودم تا راهی برای برگشت پیدا کنم که با صدای جیغ بلندی به خودم اومدم ... تشخیص صدای ملودی کار سختی نبود ..به سمت صدا دوییدم ولی دقیق نمیدوستم کدوم سخته ، تاریک بودن هوا هم همه چی رو خرابتر کرده بود.چند باری ملودی رو صدا زدم ولی جوابی نشنیدم .سعی کردم طبق همون صدایی که شنیدم تا حدودی مسیر رو برم...همینجوری راه میرفتم که دوباره جیغ زد و درخواست کمک کرد ، صداش واضح تر بود و فهمیدم نزدیکشم پس دوباره صداش زدم ،باز جواب نداد ،دفعه دوم که صداش زدم انگاری من رو شناخت و صدام کرد....بهش که رسیدم دیدم تو تله شکار گیر کرده و از درخت آویزون شده...خوشحال از پیدا کردنش سمتش رفتم...قدم به طناب نمیرسید تا ببرمش ... با هزار زور و زحمت رفتم بالای درخت که سر و صورتم زخم شد ، بالاخره تونستم با چاقوی ضامن داری که برای چوب خشک جمع کردن تو جیبم گذاشته بودم طناب رو ببرم و ملودی رو از اون مخمصه نجات بدم ، ولی طناب فاصله تقریبا زیادی با زمین داشت همین باعث شد ملودی زمین بخوره ،پاش صدمه ببینه ولی خداروشکر زیاد آسیبی بهش نرسید.... تهش هر دوبا سر و صورت زخمی رو زمین کنار هم با تکیه به همون درخت نشسته بودیم که بعدش با دیدن یه نوری اومدیم سمت غار و خلاصه الانم اینجاییم.

مروارید:خدااایا عجب اردویی شدااا ،اون از روزش ، اینم از شبش..حالا تا اینجا که بخیر گذشت ، بگین ببینم چیزی هم خوردین؟؟

ملودی:اره اون ویفرهای کاکائویی که سایه داده بود رو خوردیم،شماچی؟؟

مروارید:ماهم همینطور

-خداروشکر که سالم کنارهمیم

سایه:اوهوم به نظرم یکم استراحت کنیم و دوباره راه بیفتیم...حقیقتا کنجکاو پیدا کردن منشا نورم. هممون به طریقی اون نور رو دیدیم ، هرچی هم که هست نور طلا و جواهر و...هم نیست، یه چیز قدرتمنده که تونسته با این شدت بتابه ، یجورایی حسم میگه قرار اتفاقای غیرمنتظره ای بیفته..نمونش این غار که کم از عجایب هفتگانه جهان نداره

-موافقم ، اگه از راهی که اومدیم برگردیم میرسیم به جنگل یعنی همون پله اول و ممکنه حتی خانوادمون هم نتونن پیدامون کنن.همین راه جلوییمون رو میریم اگه راه خروج بود که چه بهتر اگر هم نبود ، یه کار دیگه میکنیم به هرحال بهتر از سرپله اول برگشتنه که

با موافقت بچه ها حدودای یه ساعتی رو استراحت کردیم و دوباره بلند شدیم تا راه بیفتیم. دست تو دست هم راه میرفتیم که مثل سری قبل از هم جدا نشیم و هر از گاهی در حدود پنچ دقیقه ای استراحت میکردیم و دوباره راه میفتادیم.

نوا : سایه ساعت چنده؟ساعت من فک کنم باتریش تموم شده کار نمیکنه!

سایه بعد از کمی مکث، گفت:ساعت منم کار نمیکنه، ملودی توچی؟

ملودی:امم..خب برای منم کار نمیکنه همون ساعت00:00وایساده..دقیقا همون لحظه شروع واقعه ماه آبی!!

-اووف،اینم یه مشکل دیگه،هرچی هست زیر سر اون ماهه 

نوا:بیخیال،کاریه که شده ،به راهمون ادامه بدیم.

ذهنم درگیر اتفاقات افتاده، بود و چراهای بی پاسخ زیادی تو ذهنم بود.با برخورد نور خیلی غلیظی به چشمام ،سریع دستام رو جلوم گرفتم.

مروارید: کور شدم ، این چیه دیگه ؟؟

سایه:فک کنم که نه ، مطمئنم همون منبع نوره ،بالاخره بهش رسیدیم.

با نیم نگاهی بهم عین ارتش جومونگ خدابیامرز سمت نور هجوم بردیم...وارد جایی شدیم که نور ازش به بیرون می تابید.جایی که هرچی از زیباییش بگم ، کم گفتم...اصلاکلمه ای برای وصف چنین مکانی در لغت نامه فارسی پدید نیومده.

مکانی که شبیه به یک تالار اشرافی و مجلل کوچیک بود ، وسطش پایه ای از جنس سنگ مرمر ساخته شده بود که یک گوی خیلی بزرگ بالای اون و معلق در هوا ، قرار داشت ، دور و اطراف و سقف پر بود از یخ ها و کریستال های رنگارنگ که برخی مات و برخی شفاف بودن!! (عکس مکان رو آخر پارت گذاشتم ، ایده خودمه ساختش هم توسط هوش مصنوعیه^_^)

آروم آروم به سمت گوی رفتیم .. پایه اش رو لمس کردیم که یهو نوا دستش رو روی گوی گذاشت . گوی تکون ریزی خورد و شروع به چرخیدن کرد ...چنان تند میچرخید که از ترس ،از گوی فاصله گرفتیم.

ملودی:فکر کنم نباید دست میزدی

سایه:الان چی میشه؟

نوا:خیلی پر سرعت داره میچرخه

مروارید:رنگای داخلش دارن جدا میشن 

-بهتر نیست از اینجا بریم؟

با این حرفم سریع به سمت خروجی دوییدم که در کمال تعجب هیچ خروجی اونجا نبود همه راه ها بسته شده بودن و این یعنی ...

نوا:گاومون زایید

سایه:تبریک فراوان

ملودی:بهتری بگی تسلیت فراوان

با صدایی که شنیدیم از ترس سنگ شدیم..به غیر ما که کسی اینجا نیست...بار دیگه صدایی اومد و به دنبال صدا نگاهمون سمت گوی کشیده شد

نوا:نگید که صدا از گوی هستش؟

ملودی: دقیقا از گوی هست

گوی:سلام بر پنج برگزیده ماه آبی

سایه: حاجی پشمام ریخت ، این چه مسخره بازیه آخه ، مگه هری پاتری چیزیه؟ سلام بر پنج چی چی گفت؟

گوی: برگزیدگان ماه آبی

سایه: آقا ولمون کن ،دوربین مخفیه ،ماه آبی کدوم خریه ،گزیده مزیده چه صیغه ایه دیگه؟

گوی: ای جوان عجول صبر پیشه کن!آیا تاکنون راجب افسانه ماه آبی چیزی شنیده ای؟

مروارید:همون افسانه ای که پنج محافظ برای طبیعت انتخاب میشه؟

گوی :بله، پنج محافظ از جانب ماه آبی...شما همان پنج محافظ هستید.

نوا:تسلیت به اهالی کره زمین و دیگر سیارات موجود...اخه آقای گوی عزیز شایدم خانم گوی ، ما هیچیمون به آدمیزاد نرفته اونوقت بشیم محافظ، که زمین سهله کهکشان تخریب میشه..درثانی ما چه ربطی به ماه آبی داریم آخه ، ما تصادفی سر از اینجا دراوردیم..اصلا آقا جمع کنین ببینم انگار فیلمه اه کدوم خری این بازیه مسخره رو درآورده ... الهی تو روحت سگ پی پی کنه با این ابتکارت که دهن نیوتون رو هم سر..اهم چیزه یعنی دهنشو بستی

گوی: هیچ چیز تصادفی نیست فرزندم...تفاوت شما از دیگر انسان ها سبب انتخاب شما به عنوان پنج برگزیده شده...طبیعت دنیای وارونه به شما نیاز داره.

ملودی:اوهو چه لفظ قلم ، فرزندم!! خب گیریم که ما به عنوان محافظ انتخاب شدیم ، چیکار میتونیم بکنیم اصلا چطوری به این دنیای وارونه بریم؟مسئله اینه ما هیچ چیزی راجب دنیای وارونه و جادو و حفاظت و... نمیدونیم ،بخدا یه الاغی بازیش گرفته 

گوی:زمان کامل ترین مربی برای شماست...نگران چیزی نباشید وقتی انتخاب شدید یعنی مقبولیت داشتید...با گذر زمان شما هرچیزی که لازم باشه رو یاد میگیرید. 

مروارید : دوازده سال درس خوندیم ، هنوز نمیدونیم دو در دو چند میشه بعد میگی زمان کامل ترین مربیه، بگم زااارت ناراحت میشی؟

گوی:نه ، در هر حال هر چی که لازم بود بدونین رو من گفتم حالا دو راه دارین یا خودتون انتخاب میکنین به دنیای وارونه میرین یا بازم انتخاب میکنین که به دنیای وارونه برین.

سایه: خسته نشی اینهمه زحمت میکشی-_-

-خب حالا چطوری بریم به این دنیای وارونه؟

گوی: کافیست یکی از دستانتان را روی پنچ پر بگذارید و دست آزادتان را بهم دهید تا رفاقتتان پایدار و ابدی باشد___پایان پارت4___اینم عکس مکان منبع نور

 

افسانه ماه آبی...پارت3

افسانه ماه آبی...پارت3

Moongirl Moongirl Moongirl · 1404/1/25 18:13 ·

مغزم هشدار میداد ولی بدنم گوش نمی کرد . انقدری دوییده بودم که روی زانوهام خم شدم و دم عمیقی گرفتم ، انگار همون اونجا بود که خون به مغزم رسید و فهمیدم چیکار کردیم به سمت بچه ها برگشتم تا به بچه ها بگم سریعتر برگردیم:

-نه ب...چه..ها

اما نبودن ...چی؟...بچ..بچه ها نبودن یعنی چی ؟ توهم زدم؟با نیشگون ریزی که از خودم گرفتم فهمیدم توهم نیست واقعیه واقعی!!

-ملووووودی ....سااااااایه....توروخدا جواب بدین ،وقت مسخره بازی نیست......آویناااا کجایی تو؟...مروااارید

-بچه هاااااا

ترس؟واژه ای خیلی کوچیکی برای توصیف حال اون لحظم بود.

سرد بود ، تاریک بود ، داخل جنگل بودم ، گم شده بودم ، از همه مهم تر بچه ها نبودن

هرچیزی برام قابل تحمل بود جز تاریکی و تنهایی ، اونم کجا؟؟ تو جنگل ...قاصدکی نبود، کرم شب تابی نبود که هوا رو روشن کنه

ماه انگار با این منطقه کدورتی داشته باشه نورش رو ازشون دریغ کرده بود.

-آوینااا....سااایه مسخره بازی بسه توروخدا میدونین که از تاریکی میترسم ...جون من بس کنین ...جون هرکی دوس دارین..ملودی...مر..مروارید

و این حقیقت که من گم شدم و این بازی بچه ها نیست مثل پتک هی تو سرم کوبیده میشد ، نمیدونستم بچه ها تو چه وضعین و اونا هم شرایطشون مثل منه یانه؟

سعی میکردم از راهی که اومدم ،برگردم ،ولی مثل هزارتو بود ، همه چیز شبیه هم ، هیچ راه برگشتی نبود.

------------------------------------------------

{آوینا}

زانوهام رو بغل کرده بودم و به درخت قطور پشت سرم تکیه داده بودم.

نیم ساعتی بود تو این جنگل بزرگ و تاریک گیر کرده بودم. انقدر داد زده بودم و اسم بچه ها رو صدا زده بودم گلوم میسوخت.

خسته شده بودم بس که گشته بودم ولی راه برگشتی پیدا نکرده بودم ، خبری هم از بچه ها نبود.

صدای های مزخرفی که میومد مثل صدای جغد و یه صداهای دیگه ای که نمیدونم برای چه موجوداتی بودن باعث ترسم شده بود.

دلم برای درخت بید مجنون و بودن در کنار بچه ها لک زده بود با اینکه اردو رفته بود و تنها تو دشت مونده بودیم ولی بالاخره کنار هم بودیم ، خود درخت عین یه محافظ بود برامون. ولی الان تنهام ، جایی هم برای پناه ندارم . بلند شدم دوباره شروع به راه رفتن کردم . هم میتونستم راهی برای خلاص از این منطقه طلسم شده پیدا کنم و هم میتونستم با راه رفتن خودم رو گرم کنم.

نمیدونم چقدر راه رفته بودم ، یه ساعت ، دوساعت ، سه ساعت ، چقدر؟! 

ولی هرچی بود دیگه نای راه رفتن نداشتم . سردم بود ، گشنه و تشنه وسط درختا روی دو زانوم نشستم و بغضم ترکید.

از ته دل از خدا کمک میخواستم ، با صدای بلند شروع به خوندن آیه الکرسی کردم که روحم رو آروم میکرد. چشام رو باز کردم و اشکام رو پاک کردم که نور ریزی دیدم . دور بود ، شاید یه خونه بود شایدم یه کلبه و سوییتی چیزی....در هر حال خوشحال از چیزی که میدیدم تمام توانم رو جمع کردم و با گفتن اسم خدا شروع به دوییدن کردم.....هر چه جلوتر می رفتم نور بزرگتر ، بزرگتر میشد. نفس نفس میزدم و اکسیژن کم اورده بودم از گشنگی و گرسنگی ضعف کرده بودم ولی با اینها محکم می دوییدم و میدوییدم.

رسیدم بالاخره به منبع نور رسیدم ....ولی چه رسیدنی!!!

هیچ خونه و کلبه و سوییتی یا هرچی از این قبیل نبود.جاش یه غار بود ، یه غار بزرگ که نور از داخل اون به بیرون می تابید.

چرا تا حالا راجب این غار نشنیده بودم . چرا تو رسانه ها رو در مورد وجود این غار اونم تو جنگل به این معروفی تا به حال چیزی ندیده بودم یا حتی پدربزرگم که زیر و بم جنگل رو بلد بود ، چرا تا حالا از وجود غار تو این جنگل چیزی بهم نگفته بود.

افکاراتم رو پس زدم ، مهم نبود چرا تا حالا چیزی راجب این غار نشنیدم یا ندیدم ، مهم الان فقط پیدا کردن یه سرپناه محکم و روشن بود.

ولی اگه خرسی ، گرازی ، حیوون وحشی توش باشه چی؟

در هر حال بهتر از تو جنگل موندنه که

با این جمله خودم رو قانع کردم و اولین قدم رو داخل غار گذاشتم و واردش شدم.

با وارد شدنم موج عظیمی از آرامش تو وجودم رخنه کرد.

دستم رو تو جیب سویشرت صورتی رنگم گذاشتم که با لمس چیزی خوشحال و ذوق زده کشیدمش بیرون. یه ویفر کوچیک کاکائویی بود .

سایه برای هممون یکی داده بود تا موقع دیدن ماه آبی بخوریم ولی انقدر غرق بودیم که از یادمون رفته بود . روکشش رو باز کردم همینطوری که میخوردم در راستای مسیر غار راه میرفتم . نور از انتها میومد ولی چی بود که انقدر روشنایی داشت ، یعنی طلا و جواهر بود یا چی؟

همینطوری که میرفتم مراقب دور و اطرافمم بودم که یه موقع خوراک حیوون وحشی نشم.

هوای غار نسبت به بیرون گرمتر بود و این هم یکی از مزایای غار بود.مدتی بود که راه میرفتم و چیز خاصی ندیده بودم. ولی کم مونده بودم تا به انتهای غار برسم ، سعی میکردم اروم راه برم و سر و صدا نکنم که از بیدار شدن احتمالی هر جونور موجود تو این غار جلوگیری کنم.هرچی به انتهای غار نزدیک تر میشدم ،ضربان قلبم تندتر ، سرعت قدم هام بیشتر میشد .چند قدمی به انتهای غار مونده ایستادم ، یه جوری بود انگار مثل این خونه قدیمیا اتاق تو اتاق بود جوری که از این تونل که خارج بشم باید وارد تونل روبه روییش بشم. ایندفعه تند تند رفتم و با چند قدم بلند به انتهای غار رسیدم اما صبر کن...نههههه...تونلی که ازش خارج شدم کنار چهار تونل دیگه بود و هر پنج تونل رو به یک تونل تنها و بزرگ ،بود.

اینطور که حدس میزدم اون چهار تونل مجزای کنار تونل من ورودیشون از جنگل بود و انتهاشون مثل راهی که من اومدم به این تونل گنده و پر نور روبه رو ختم میشد . ولی عجیب تر از اون نور بود . حتی اگه طلا و جواهر هم بود در حدی نور نمیدادن که منی که با فاصله خیلی دوری از غار بودم ببینم و دنبالش بیام ، پس این چی بود؟؟

حس کنجکاویم گل کرده بود و این باعث شده بود بدون فکر کردن به عواقب کارم پا تو تونل بزرگ بزارم و برم به منشا نور برسم.

این تونل برخلاف تونل قبلی پر از گل و گیاه و هرچیزی غیر قابل درکی بود.

مسیری که می رفتم از هر دو طرف تحت تصرف گل هایی با ظاهری شبیه به گل رزسرخ بود منتها با این تفاوت که روی گلبرگ هاشون پر بود از خارهای کوچیک مشکی رنگ . ظاهرعجیب غریبشون باعث میشد چشمام رو روی رنگ سرخ فریبندشون ببندم و به راهم ادامه بدم. 

جاهایی که قدم میزاشتم علاوه بر گلای سرخ عجیب پر بود از گل های زیبا و عجیب دیگه ای که به عمرم نه دیده بودم و نه در موردشون چیزی شنیده بودم . پروانه های رنگارنگی که با بال های تعجب برانگیزی بالای بعضی گلای زیبا میرقصیدن و پرواز میکردن . گاهی غبطه میخوردم به حال پروانه ای..هرچند عمر کوتاهی داشت اما همین عمر زندگی کوتاهش هم پر بود از زیبایی های خلقت و شگفتی های آن.

غرق در تفکراتم بودم که با شنیدن نجوایی از دنیای درون مغزم بیرون اومدم...زمزمه ها برام آشنا بود اما از اون آشنا تر صدای نجواگر بود..چراکه این صدای کسی نبود جز ، سااایه!! ذوق زده از یافتن یکی از چهار رفیقم گوشام رو تیز کردم و سمت صدا دوییدم...ازخوشحالی گریم گرفته بود و اشکام جلوی دیدم رو تار کرده بود.

با هر قدم نزدیک تر شدن ، صدا و زمزمه ها برام واضح تر میشد...با فهمیدن چیزی که سایه میخوند از تعجب چند لحظه ای مکث کردم..

تو این شرایطم ول کن نیس...این جو زده داشت آهنگ جونکوک(از اعضایBTS)رو اونم تو این شرایط میخوند. نفسی گرفتم دوباره راه افتادم و بالاخره دیدمش...یا بهتره بگم دیدمشون...چون تنها نبود و از روی سویشرت آبی رنگ فهمیدم مروارید هم کنارشه خودش هم مثل همیشه سویشرت مشکی تن کرده بود(انگار شوهر نداشتش مرده ، ایش)

به دیوار تکیه داده بودند و سر سایه رو شونه مروارید بود و مروارید هم چشاش رو بسته بود و رد اشک رو گونه هاش مشخص بود.

آروم برای ایکه نترسن به سمتشون رفتم و انگار با دوباره دیدنشون چشمه خشک شده چشمم دوباره تَر شد و با هق هق صداشون کردم

-س..سا..سایه...مرو..مروارید.....خدایا شکرت...شکرت بالاخره دیدمشون

با شنیدن صدام شوکه بلند شدن و ایستادن ، مهلت ندادم درک کنن چیشده و محکم بغلشون کردم ..بعد دقایقی به خودشون اومدن و متقابلا محکم بغلم کردن و باهم زدیم زیر گریه...این چند ساعت مثل جهنم بود حتی بدتر از جهنم خیلی بدتر!!

ربع ساعتی گذشته بود و ما همچنان منتظر نشسته بودیم تا شاید نوا و ملودی هم سر برسن.

مروارید : راستی آوینا انقدر از دیدنت خوشحال شدم که یادم رفت بپرسم،چطوری پیدامون کردی؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم : با صدای یه غاز وحشی

مروارید با چشای از حدقه زده بلند گفت: هن؟ غاز وحشی؟

-آره دیگه ،غاز وحشی

بعد این حرفم هم اشاره ای به سایه کردم که به آنی قرمز آلبالویی شد(البته از خشم ^_^...خوچیه؟کرمه دیگه..موقعیت حالیش نیست :)

سایه : حیف شرایطش رو ندارم وگرنه چنان میزدمت بفهمی کی صدای غاز میده

-هییییع ، ترسیدممم(الکی)

خواست حرفی بزنه که با بلندشدن صدای ریزی از همون سمتی که من اومده بودم ، ساکت شد.

این چی بود دیگه؟؟خدایا نکنه حیوونی غولی دیوی اژدهایی چیزی باشه؟؟بابا من هنوز جوونم کلی آرزو دارم..شوور نکردم ..انصاف نیست به این زودی بمیرم..اصلا قول میدم از این به بعد دست تو دماغم نکنم..با اکانت فیک مخ دخترای دماغ عملی کلاس رو نزنم..سرامتحان تقلب نکنم..آدامس رو صندلی معلما نچسبونم...دیگه چی؟؟آهاااان پسر همسایه هم دید نزنم(وجی : بیخودی قول نده این یه قلم رو نمیتونی انجام بدی..-میتونم..وجی :نمیتونی..-میگم میتونم..وجی :منم میگم نمیتوونی..-یه دلیل بیار که نتونم..وجی :سیکس پک داره..اصلا چنان قانع شدم که خودم ریختم ،پرام موند..وجی:مگه کلاغی؟..- اه خفه دیه نذاشتی به مناجاتم برسم ..وجی:بی ادب زشت) همونجوری با خودم درگیر بودم که با صدای جیغ این دوتا وحشی آمازونی قلبم ریخت تو پاچه شلوارم..از جیغ اونا منم چنان عربده ای زدم که تارهای حنجرم ، نخ سوزن لازم شدن.

افسانه ماه آبی...پارت2

افسانه ماه آبی...پارت2

Moongirl Moongirl Moongirl · 1404/1/25 11:51 ·

-بعد از غذا نظرتون چیه تو این هوای خنک و آفتابی یه چرت بزنیم میچسبه ، هممون خسته ایم تازه مروارید یه پتو مسافرتی هم اورده ، منم که دیشب فقط سه ساعت خوابیدم هلاک خوابم

سایه: اره نظر خوبیه 

با اوکی دادن همه مشغول غذا شدیم 

....

-سایه همه پتو رو کشیدی رو خودت بزار به ما هم برسه ای بابا

ملودی: بابا ول کنین دیگه ، یه چرت ساده این همه دنگ و فنگ نداره که

با تشر ملودی و تقسیم عادلانه پتو خوابیدیم.غافل از اتفاقات پیش رومون!!!

----------------

با سوز سردی که باعث لرزشم شده بود از خواب بیدار شدم،کمی صبر کردم تا به قول آوینا مغزم لود بشه ، هوشیار شدنم همانا ، دیدن اون حجم از تاریکی همانا. یعنی چی ، چه خبره اینجا؟

بلند شدم و صندلای راحتیم رو پوشیدم و از بین شاخ و برگ رد شدم و از توی درخت بیرون اومدم .

سوز سرما و تاریکی باعث شده بود هم بفهمم بیدارم و اینا خواب نیست و هم بترسم .

شب شده بود هیچ اتوبوس و آدمی نبود .

ما خوابیده بودیم بخاطر خستگی زیاد متوجه چیزی نشدیم و احتمالا مدیر و معلما یا متوجه غیبتمون نشدن که احتمال کمی داره و یا متوجه شدن و گشتن ولی پیدامون نکردن و این یعنی ما تنها اینجا گیر افتادیم . یاخدااااااا

سریع به سمت درخت دوییدم ، سعی کردم ارامشم رو حفظ کنم که بچه از ترس سنگ کوب نکنن. چنتا نفس عمیق کشیدم و اروم شروع به صدازدنشون کردم: ملودی، سایه ،آوینا ، مروارید ، بیدار شید بچه ها بیدار شید اتفاق بدی افتاده بلند شین دیگه

ملودی: چیشده نوا ،چته ، چرا کولی بازی در میاری

-بیدار شین بدبخت شدیم همه رفتن و ما تنها موندیم ، بیدار شین دیگه 

اخر جملم رو چنان دادی زدم که چهارتاشون سیخ نشستن و بهم نگاه کردن

صبر کردم تا به قولی سیستمشون لود بشه بعد ، از ماجرا بگم

سایه: چرا تاریکه؟

-چون شب شده، اصلا نترسینااا خب چیزی نیست ... اوووم .... خب ما خواب موندیم و شب شده و خب... اوووم...همه رفتن

با هزار جون کندنی جملم رو تموم کردم قیافه بچه ها با هر کلمه ای از دهنم در می اومد ترسیده تر و شوک زده تر میشد ،من هم میترسیدم ولی سعی میکردم اروم باشم تا اونا هم به تدریج ارامششون رو به دست بیارن

آوینا: یعنی ما گیر افتادیم

-نه بابا تو هم ... فردا صبح میان دنبالمون...نگران نباشین جامون امنه بتونیم امشب رو سپری کنیم همه چی حل میشه.

مروارید : هنوز تو شوکم میترسماا ولی خب نوا راس میگه کافیه یه امشب رو به صبح برسونیم خلاص میشیم. مگه نه؟

آوینا: معلومه که اره یعنی باید خلاص شیم فقط سرده ، خیلی سرده

-اتیش درست کنیم

سایه:نابغه فندک داری؟

-جهت اطلاع من همیشه تو وسایلم همه چی پیدا میشه ، فعلا پاشین بریم چوب خشک و علف جمع کنیم 

آوینا: تاریکه اخه

-وااای عجب اسکلایی گوشیتون چراغ قوه داره فیلسوفان ارشد درضمن کنارهم باشیم بهتره ، خطر کمتره

اینو گفتم و با برداشتن گوشی سایه و پوشیدن سویشرتم از درخت زدم بیرون....بچه ها هم با پوشیدن لباس گرم و برداشتن گوشی اومدن بیرون

محض احتیاط فندک و چاقوی ضامن داری که برای پیک نیک های خانوادگی ازش استفاده میکردیم رو از مامانم قرض گرفته بودم و تو جیب مخفی سویشرتم گذاشتم.

همینجوری که با بچه ها داشتیم چوب خشک جمع می کردیم ، حواسمون بود از درخت و هدیگه دور نشیم. با صدای سایه به طرفش برگشتم ، به ساعت مچی دستش نگاه میکرد و گفت : بچه ها دیروز تو اینستا دیدم که امروز ساعت12 شب ماه ابی میشه و قاره آسیا هم یکی از قاره هایی که میتونه این پدیده رو ببینه ، ما که هم تو طبیعتیم دیدمون عالیه و هم کنار هم بهترین فرصته برای دیدنش ، نظرتون چیه؟

-اره منم راجبش شنیدم ،ساعتت رو برای 12 کوک کن که از یادمون نره..خب بچه ها هرچی جمع کردیم بسه بیاین برگردیم.

باهم دیگه اتیش درست کردیم ، نور ماه کاملا زمین رو روشن کرده بود به خصوص چون تو طبیعت بودیم ، نور ماه تسلط بیشتری روی زمین داشت ، نیازی به چراغ قوه گوشی هامون نداشتیم ، گوشی هامونم که آنتن نمیداد ولی خب ملودی تو گوشیش یه انیمیشن دانلود کرده بود که با کلی مسخره بازی و بریز و بپاش دیدیم و خندیدیم ،بعد از کلی خوشگذرونی از آلاچیق درختیمون بیرون اومدیم و ردیفی روی تپه کوچولوی کنار درخت نشستیم و آسمون رو نگاه کردیم،منتظر ماه آبی بودیم ،یه ربع به دوازده بود و ما همچنان مشتاق ماه آبی

ستاره ها به خاطر نبود آلودگی نوری پررنگ و درخشان جلوی چشمامون میرقصیدن و بجای صدای بوق ماشین و صدای تلویزیون و... صدای جیرجیرک های توی طبیعت موسیقی این فضای زیبا بود .

تو اون لحظه هیچی یادم نبود نه نگرانی کنکور ، نه ترسم از تنها موندمون تو این طبیعت بزرگ و نه هیچ چیز دیگه...فقط و فقط ذهنم درگیر این منظره زیبا و خلاقیت و توانایی خدا بود.

سایه : میدونین افسانه ها ، راجب ماه آبی چی میگن؟

-نه ، بگو

سایه: میگن وقتی درسال ماه دوبار کامل بشه پس از اون ماه آبی نمایان میشه و ماه پنج محافظ برای طبیعت انتخاب میکنه.

آوینا: فک کن اون پنج محافظ ما باشیم

-اونوقت محافظ نمیشیم که هیچ ، میشیم نابود کننده طبیعت

ملودی با خنده: به خصوص نوا ، یعنی دوثانیه نشده نصف کره زمین میره رو هوا بس که مودیه میزنه داغون میکنه

-اوووووی من به این نازی بعد بزنمت میگید چرا میزنی اه

آوینا: اره یه تو نازی یه یزید

-شما خودت خفه که نصفه بعدی زمین رو  خودت نابود میکنی.

مروارید : این رو خوب گفت 

سایه : بچه ها یه دیقه مونده ، نگا کنین دیگه

با اعلام سایه شوخی و مسخره بازی رو کنار گذاشتیم و با حلقه کردن دستامون رو بازوی همدیگه به ماهی که کم کم رنگ آبی رو به خودش میگرفت نگا کردیم.

ملودی:خداااای من چه خوشگله

آوینا: داریم از این منظره زیباتر؟

-چقده ناب و بکره

سایه:بهترین منظره عمرم

مروارید:و این قدرت خداست

با جرقه بنفش رنگی که روی ماه خورد ،انگار هاله از بادی عظیم زمین رو تکون داد جوریکه با بچه ها کمی به سمت عقب مایل شدیم و موهامون رفت رو هوا

-اون دیگه چی بود؟

مروارید:نکنه طلسمی چیزی بشیم؟

آوینا:بعدش تبدیل به قورباغه بشیم

سایه : اون روکه بودیم آوی ، طلسم شیم احتمالا ادمیزاد میشیم^-^

آوینا:نمکدون، نمکات تموم نشه

ملودی:اون چی بود؟شما هم اون جرقه رو دیدین؟

-اوهوم،عجیب بود ولی به همون اندازه زیبا هم بود، مگه نه؟!

مروارید : اره

آوینا:وووی لرز کردم 

سایه:منم درضمن نمیدونم چرا خوابم میاد

ملودی:هوا که سرد هست منتها تو خوش خوابی در هر حال

با دیدن صحنه مقابل خیلی اروم بچه ها رو صدا زدم

زیبا بود؟ نه ! محشر بود ، فوق العاده بود ، رویایی بود

کلی قاصدک توی هوا به رقص دراومده بودن ، باد آرومی اونا رو هی تکون میداد ، کلی کرم شتاپ چنان از بین قاصدک ها رد میشدن که انگار باهم مسابقه گذاشته بودن. ماه یکدست آبی بود، نورش کل زمین رو تصرف کرده بود . یقه سویشرتم رو درست کردم دوییدم وسط قاصدک ها و در پی کرم شب تاب ها....

از خوشحالی دور خودم میچرخیدم و میخندیدم 

کم کم بچه ها اومدن کلی بالا پایین پریدیم ، قاصدک ها هرجا میرفتن ماهم دنبالشون میرفتیم ،گاهی در جهت باد و گاهی در خلاف جهت باد

انگار نه انگار شب بود،انگارنه انگار لحظه به لحظه در حال دور شدن از درخت بودیم. انگار مست بودیم و هیچی حالیمون نبود. میخندیدم ، میدوییدیم ، و لحظه به لحظه از درخت و از هم دیگه دور میشدیم

-----------

تا پارت بعدی فعلا بای

تا اینجا منتظر نظراتتون هستم ^_^

افسانه ماه آبی...پارت1

افسانه ماه آبی...پارت1

Moongirl Moongirl Moongirl · 1404/1/25 10:55 ·

قرن ها پیش در سرزمینی پر از عجایب پیشگویی رخداد یک افسانه نادر را بازگو کرد...افسانه ماه آبی 

این افسانه زمانی رخ میدهد که در سال ، دوبار ماه کامل دیده شود پس از ان ماه آبی نمایان میشود . در این زمان ماه ابی پنج محافظ برای طبیعت برمی گزیند . 

(تمامی مکان ها ، اشخاص و ادیان و... تخیلات نویسنده بوده و هرگونه تداخل ان با واقعیت غیر عمدی بوده است. )

.....

با شنیدن جمله خسته نباشید معلم کتاب ریاضی رو بستم و سرم رو روی میز گذاشتم . خسته بودم از شب تا صب نخوابیده بودم و فقط درس میخوندم اخه یکی نیس بگه الاغ واجبه تا صب بیدار بمونی اه . همینجوری با خودم درگیر بودم که با ضربه یه دراز بی خاصیت از هپروت بیرون اومدم.

-مگه مرض داری اخه؟

ملودی: هیییع ببین کی به کی میگه؟ اسکل سه ساعته داریم صدات میکنیم معلوم نیس به چی فک میکردی کر شده بودی.

-خفه بابا حوصله ندارم 

آوینا: باز این سگ شد.

مروارید: دوباره تا صب بیدار بودی، اره؟ بخدا خودت رو به کشتن میدیا.

-میگی چیکار کنم از استرس کنکور خوابم نمیبره بجاش درس میخونم ، خستم ولی خب بخوابمم همش کابوس میبینم.

ملودی:بیخیال نوا،اینجوری از پا درمیای. یکمم استراحت کن ذهنت از خستگی توهم میزنه .

-باشه حالا بیخیال این حرفا،موضوع چیه که عین زرافه جفتک انداختی رو من

سایه:جهت اطلاع اون الاغه

-عه تو زبونم داری؟

سایه: دارم ولی به اندازه تو نمیرسه

-کی متر کردی ریاضیدان؟باز خوبه من زبونم درازه حداقل یه فعالیتی دارم تو که کلا باتریت خرابه سیستمت بالا نمیاد خرس قطبی

سایه: زر نزن کی گفته خرس قطبیم؟

-والا کسی نگفته به قول شاعر آن چیز که عیان است چه حاجت به بیان است. بخصوص اینکه اشتراک تو و خرس از نوع قطبیه

آوینا: می توونه کووالانسی هم باشه ها؟

من و سایه باهم: زر نزن

مروارید: هماهنگی رو برم

-برو

ملودی: اه بسه دیگه هی درگیرین باهم . اردو رو بگین چه کنیم ،میاین؟

-بنده تابع جمع هستم

آوینا: من تابع لگاریتمی ام

-بابا نخبه فهمیدیم بلدی

آوینا: چلا میزنی اخه من به این ملوسی

-چون زدن داری درضمن بیشتر تو مخی تا ملووس خانمی

ملودی : بابا دو دیقه فک رو ببندین همش بلدین بحث کنین عجبا

مروارید : من که میام

سایه و آوینا: میایم 

ملودی: نظرت نوا؟

-میام

ملودی : خب پس حله ، چه کیفی بده

سایه: کی میریم حالا؟

مروارید : چهارشنبه ساعت 8 صبح تا 2 ظهر

آوینا: چی بیاریم حالا؟

مروارید : هرکی هرچی میخواد فقط زیرانداز یادتون نره 

-زیرانداز با من

سایه : خب پس حله

با صدای زنگ تفریح ملودی و مروارید همچون دو غاز وحشی عاشق دست در دست هم به حیاط رفته تا کمی با هم درد و دل کنن(وجی : ادبیاتت تو حلق دوست پسر نداشته آوینا.. –موافقم ^-^) سایه هم طبق معمول به سمت نیروگاه(دستشویی)رفت.(وجی: برق یه مملکت رو داره یه تنه تولید میکنه لامصب) و آوینا مثل تف چسبیده بهش ، دنبالش راه افتاد ،جوجه اردک زشت(وجی: دقیقا نقش آوینا در همراهی سایه تا نیروگاه چیه ؟.. –فهیدم بهت میگم..وجی:مرسی..–خواهش عسیسممم..وجی: اوووق.. –درد بی جنبه) منم که چنان سرم رو ، روی میز کوبیدم که همون یه ذره مغزمم از دماغم پاچید بیرون ..درکل اکیپ ما هیچیش به ادمیزاد نرفته یعنی یه گونه کاملا جدا و مجزا از سایر جاندارانیم .. تا اخر مدرسه ،کلاس ها با درگیری لفظی و گاها فیزیکی منو و بچه ها به پایان رسید.

-خدافردوس گاایز

با مروارید و ملودی خدافظی کردیم و با سایه و آوینا سمت خونه راه افتادم البته تا یه مسیری باهم بودیم بعدش هرکی با تاکسی مسیر جداگانه ای رو می رفت.

بالاخره با کلی خستگی به خونه رسیدم و دست و روم رو شستم و یه ناهاری هم خوردم و دوباره به جون کتابام افتادم.یه روتین کاملا یکنواخت بدون هیچ هیجانی!!

......

-ماماااان این ساندویچ الویه های من کوشن؟

مامان : تو جیب من ، خب تو یخچالن دیگه

-نیستن ای بابا

مامان: خوب بگرد

پووف دوباره یخچال رو زیر و رو کردم(وجی: کمد لباست نیستا.. –خفه شما) و بالاخره بعد از قرن های طولانی ساندویچ ها رو پشت سبد سبزیجات پیدا کردم که مطمئنم کار اون موش کور شکموعه( وجی: داداش بیچارش رو میگه.. –هیچم بیچاره نیس ) بعد از انجام همه کار ها از خونه زدیم بیرون و طبق معمول اول داداشم رو که مدرسش نزدیک تر بود رسوندیم بعدش هم مامانم منو رسوند .

دورهم با بچه کنار دیوار نشسته بودیم و منتظر بودیم اتوبوس ها بیان که با صدای مدیر بلند شدیم سمت اتوبوس های تازه از راه رسیده رفتیم.

ملودی:خسته شدم یه ساعته تو راهیم هنوز نرسیدیم اه. جا قحط بود می برنمون جنگل . بابا هرسال همینه تکراری شد بخدا 

مروارید :همینم با کلی منت دارن می برن ، جدا خودشون حالت تهوع نمی گیرن؟

آوینا: همینو بگو والا ، مدیر هم چنان میگه می برمتون جنگل ، انگار از جنگل های اسرارآمیز جزایر گمشده اتلانتیسه 

-بیخیال بچه ها ، شما که یه ساعته صبر کردین این چن دقیقه هم روش . در ضمن همینم تو این شرایط درس و... از سرمونم زیاده مهم اینه یه بادی به کلمون بخوره یه هوای تازه ، طبیعت و... ایشالله بعد از کنکور جزایر گمشده اتلانتیس هم میریم ،اوکی؟

سایه:حق تا صبح شنبه شب

ملودی: سایه عزیزم گرما زده شدی؟ صبح شنبه شب چیه دیگه؟ 

مروارید:بس که جلو افتاب لم داده خوابیده اب بدنش خشک شده مغزش از کار افتاده هذیون میگه

سایه: زر نزنین بابا

اقای راننده: رسیدیمممم

آوینا: خب بابا رسیدیم که رسیدیم عربده زدن نداره که

-انتظار نداری که با این پارتی که پشت سریا راه انداختن صداشو نازک کنه بگه رسیدیم

ملودی: آقا بلندشین همش زر زر

سایه : تا دو دیقه پیش خودش زر میزدا

ملودی:  من؟؟ کی؟؟

سایه : نه بابا کی با تو بود ، زرافه عمم رو گفتم

سایه بعد این حرفش سبدش رو برداشت و از اتوبوس پیاده شد ، ملودی هم چنان چش غره رفت که بیشتر دوس داشتی درسته قورتش بدی تا اینکه بترسی

خلاصه به زور ضرب و شتم و فحش های از من دراوردی که خودش یه زبان مجزا محسوب میشه، رضایت دادیم از اتوبوس پیاده شدیم 

-گاایز بریم یجا دورتر از بقیه اتراق کنیم ساکت و خلوت ، حوصله کولی بازی چندتا فراری تیمارستانی رو ندارم.

سایه: موافقم ، انقدر تو اتوبوس وحشی بازی در اوردن هرکی از دور میدید فک میکرد داریم یه گونه جدید میمون می بریم باغ وحش. 

انقدر راه رفتیم که کلا دار و دسته مغولان تازه به دوران رسیده از دیدمون محو شد

با صدای آوینا که میگفت: اینجا خوبه؟ نگاهم رو بهش دادم

جایی که میگفت خیلی خوب بود زیر یه درخت بیدمجنون خیلی قدیمی و بزرگ که هم خلوت بود ، هم سایه داشت ، و هم انقدر شاخ و برگ بلند و پرپشت داشت که میرفتی توش هیچکس از دور متوجه حضورت نمیشد.

مروارید: وااای خدای من چه قشنگه 

سایه: خیلی رویاییه مثل تو داستانای پرنسس و جادو میمونه

آوینا : اوهوم

رفتیم تو، بعدشم شاخ و برگ ها رو به حالت اولش برگردوندیم.

زیر انداز رو پهن کردیم و بعد از مرتب کردن وسایل لباسامون رو عوض کردیم و با یه لباس خنک و راحت دور هم نشستیم.

حدودا سه ساعتی میگذشت که انقدر بازی کردیم و خندیدیم و رقصیدیم که هممون بیحال کنار هم روی زیرانداز دراز کشیدیم

مروارید بلند شد و سفره پهن کرد : بچه ها بیاین غذا بخوریم

ملودی: به به غذاا

آوینا: با اون همه فعالیت رو به موتم

-بعد از غذا نظرتون چیه تو این هوای خنک و آفتابی یه چرت بزنیم میچسبه هممون خسته ایم تازه مروارید یه پتو مسافرتی هم اورده ، منم که دیشب فقط سه ساعت خوابیدم هلاک خوابم

------------

فعلا بای