◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت57

  • 16:32 1404/3/24
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت57

فضای اطرافم تاریک شد و جز سیاهی چیز دیگه ای به چشمم نمیخورد...کم کم از دور صدای تبل و شیپور با نوای شاد میومد...با واضح تر شدن صدا اطرافم هم رنگ عوض کردو من حالا کنار مبل لیمان وایساده بودم و خیره کودکی شاد که بی توجه به هر نگاهی مقابل چشمان پدرش میرقصید بودم.

مدت زیادی نگذشته بود که با کوبیده شدن در تالار و جیغ زنان و کوکان صدای موسیقی شاد قطع شد و به جاش سکوت ترسناکی فضا رو پر کرد.

سمت آشور برگشتم که علت این اتفاق رو بپرسم ولی اثری ازش نبود.

بیخیالش شدم و به کسی که در رو اینطوری باز کرده و به دیوار کوبیده بود، نگاه کردم.

ماسک پارچه ای مانع از دیدن صورتش میشد ولی اون چشمای قرمزش به طرز عجیبی برام آشنا بود،انگار جایی دیده بودمش.

با صدای لیمان چشم از اون مرد مرموز و ناشناس برداشتم و سمت جمعیت ترسیده برگشتم.

لیمان:تو کی هستی؟...اینجا چی میخوای؟

اون مرد مرموز با خباثت و نفرت خاصی خیره آهیری بود که از ترس خودشو پشت پدرش قایم کرده بود....چرا باید اینطوری نگاه یه بچه بکنه؟اونم آهیر؟

مرد:لیمان خود خوب میدونی کی هستم و چی میخوام پس بهتر نیست جای این سوالات بیجات خواستم رو برآورده کنی؟

لیمان عصبی از نگاه و حرف مرد با آرامشی ساختگی گفت:خواسته تو بی منطق ترین خواسته اس...چرا باید با علم به اشتباه بودنه خواستت اونو برات انجامش بدم.

مرد:بی منطق؟؟اشتباه؟؟کجای خواسته من اشتباهه لیمان....خواسته من خواسته تمام این مِلته

مرد کلافه چرخی زد و با برداشتن اون ماسک پارچه ایش دوباره برگشت سمت لیمان.....جوانی خوشرو و به شدت آشنا...ذهنم اونقدر هنگ کرده بود که نمیتونستم تشخیص بدم شبیه کیه یا اصلا کجا دیدمش.

با کمی مکث چنان دادی زد که لرزش لوستر ها رو هم حس کردم : همه این حضار میدونن که پسر تو عامل مرگ مادرشه...مسبب مرگ خواهر منه لیمان...همسر خودت...آتنا...کِی میخوای بفهمی....کِی لیمان؟؟

لیمان:تمومش کن این مزخرفات رو تاراز....آهیر بی گناه ترین مورد تو این قضیه اس

تاراز:اوووه جدی؟؟...مثل اینکه یادت رفته این فتنه کوچولوت با اون دستاش آتیش سوزی به اون بزرگی رو راه انداخت و آتنا رو کشت.

لیمان از سکو پایین اومد و خشن گفت:نه یادم نرفته...ولی اینم یادم نرفته که این خود تو بودی که تشویقش کردی تا برات هنرنمایی کنه و از قدرتی که هنوز بهش تسلط نداشت برات گوی آتش درست کنه...یادم نرفته که همیشه به تاج و تخت من چشم داشتی و حالا مرگ خواهرت بهونه خوبیه برای نابودی جانشین من و به سلطنت رسیدن خودت.

تاراز خشمگین و پر نفرت پوزخندی زد و نگاه آهیر کرد.

تاراز:اره خب...ولی به هرحال هیچ کدوم این جمعیت حاضر به قبول جانشینی مثل آهیر نیستن...بالاخره امنیتشون در خطره لیمان، متوجهی که؟

لیمان:کم زر بزن تاراز...حالا هم از اینجا برو...بعدا در این مورد مفصل باهم صحبت میکنیم، الان وقتش نیست تا اینجا هم زیاده روی کردی.

بعد هم با نگاهی تهدید آمیز به تاراز ،برگشت سمت حضار و ازشون عذرخواهی کرد و سمت تخت سلطنتیش راه افتاد...غافل از تیری در کمان دست تاراز که به سمت آهیر نشونه گرفته شده بود.

 

برگشتم...

  • 15:35 1404/3/24
  • sungirl

بالاخره امتحانات رو خوب یا بد تموم کردم امیدوارم همتون با موفقیت امتحاناتتون رو پشت سر گذاشته باشین 👌😁

امروز استارت پارت جدید رو میزنم....ایشالا که به دلتون بشینه💖🌹

لایک و کامنت یادتون نره قشنگااااا🥰🥰🥰

 

بریم برای نوشتن😅😅

افسانه ماه آبی...پارت56

  • 23:54 1404/3/3
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت56

از شدت اون دود غلیظ به سرفه افتادم...کمی صبر کردم نفسم جا بیاد...همین که حالم خوب شد سرمو بلند کردم و خودم رو درون کاخی با تم سفیدطلایی دیدم...عجیب تر از هرچیزی جنب و جوش و لباسای رنگین و خنده های افراد حاضر در سالن بود....این خیلی با قصر آشور و آریاز فرق می کرد...روح داشت...زندگی داشت.

با صدای آشور دم گوشم با همون بهت سمتش برگشتم.

آشور:اینجا قصر سفیده

-هوم؟قصر سفید؟

آشور:اره،تنها قصر تو کل دشت سبز....میدونی دشت سبز یه کشور یا یه قاره نیست...بلکه ما به دنیای وارونه میگیم دشت سبز...حالا تو این دشت سبز البته دشت سبز سابق بیش از ده ها ایالت برای انواع موجودات وجود داشت که هرکدوم توسط یک ایالت دار رهبری میشدن و گزارشات رو به قصر سفید برای فرمانروای اعظم میاوردن....این ایالت ها شامل پریان،الهه ها،گرگینه ها،خوناشام ها ،اِلف ها و موجودات دریایی و..می شد.

-ولی طبق گفته افسانه ها و کتاب ها پنج فرمانروا بر دشت سبز حکومت میکردن.

آشور خنده ای کرد وبهم نگاهی انداخت و گفت:افسانه ها همیشه یه جای کارشون میلنگه...یه نصیحت رایگان تا چیزی رو به چشمت ندیدی و با وجودت لمسش نکردی باور نکن....اولین و بزرگترین فرمانروای دشت سبز "لیمان" بود....مردی برگزیده شده توسط آسمان...ابرقدرت...پاک دامن و دلیر...بعدها از این مرد فرزندی متولد شد از همون خون...منتهی پسری از جنس آتــش

خیره در چشمان آتشین نوزادی شدم که به شدت زیبارو بود.

سمت آشور برگشتم که با نگاهی که خیلی برام نااشنا بود خیره اون نوزاد بود...حس میکردم خاطره ای داره که هرگز از ذهن و روحش فراموش نمیشه.

-بعدش چیشد؟

به عقب چرخید و منم همراه باهاش آروم چرخیدم که با باغی خاکستر شده روبه رو شدم.

-هیــــع خدای من! اینجا چرا اینطوری شده؟

با صدای گریه بچه گونه ای از پشت درخت خشک شده به اون سمت نگاه کردم...تا خواستم قدم از قدمی بردارم سریع حجم بزرگی از کنارم رد شد....و اون کسی نبود جز پادشاه لیمان.

لیمان بازوی پسرک کوچیک و خرابکارش رو تو دستاش گرفت و بغلش کرد.

لیمان:پسر من روز به روز داره قوی تر میشه و همونقدر هم بی احتیاط...چرا احتیاط نمی کنی آهیر؟

اهیر:م...من می..میترسم پدر....تر...ترسناکه

لیمان:ترسناک نیست،تو فوق العاده ای،تو پسر منی،شجاع و دلیر،تا وقتی من پیشتم تو نباید از چیزی بترسی.

آهیر:ام...اما بقی...بقیه مسخرم...میگ...میگنن...میگن قد...قدرت من..وح...وحشتناکه

لیمان:نه من نمیذارم کسی چپ به پسرم نگاه کنه....حالا نظرت با یه مسابقه اسب سواری چیه؟

آهیر خندون از پیشنهاد پدرش جیغی کشید و محکم پدرش رو بغل کرد.

خیره اسب سواری پدر و پسر بودم که آشور ادامه داد.

آشور: آهیر خوب بود ،اون از خون پدرش بود...به همون اندازه پاک و مهربون...اما این رفتار بقیه بود که اونو اهریمن کرد، فقط و فقط بخاطر داشتن قدرتی از جنس شعله و آتش، متفاوت و منحصربه فرد!!

طبق رسومات هرساله برای آهیر جشن تولدی در قصر برپا شد و همه اهالی دشت سبز دعوت شدند....جشنی که بزرگترین عَزای دشت سبز رو به دنبال داشت.

جشنی که پدری رو از فرزندی گرفت و فرزندی رو تبدیل به یک اهریمن کرد....

 

 

 

----------------------------------------------------------------------------

قسمت آخر پارت قبلی(پارت55)تغییر کرده،پیشنهاد میکنم مجدد مطالعه اش کنین...سپاس از همراهیتون💖🌹