-
21:40 1404/2/20
-
sungirl

-اخ سرم...هومان لعنت بهت...لعنت به تو نامرد
گوشه چپ پیشونیم از برخورد با پله اخری زخمی شده بود و خون جلوی دید چشم چپم رو گرفته بود.
از حالت تهوع و سرگیجه زیاد توانایی درک محیط اطرافم رو نداشتم...به سختی بلند شدم و ایستادم...با یادآوری اون صدای پیس و کشیده شدنم وحشت زده با همون حال خراب سمت در کاخ دوییدم.
گیج و منگ بودم و به خاطر طلسم هومان نمیتونستم از قدرتام استفاده کنم.
دو تا پله بالاتر نرفته بودم که یکی محکم از پشتم کشید و منو جیغ کشون وسط حیاط پرت کرد.
-هومان...توروخدا..نجاتم بده
تو دلم از هومان کمک میخواستم.
زخم سرم کم بود که درد کتف و کمرمم بهش اضافه شد.
+با ما بیا....بیا پیش ما....قول میدم اون عوضی نفهمه...بیا سایه....بیا....مابه تو نیاز داریم
ترسیده از شنیدن صدایی بدون تصویر از جام بلند شدم....حسشون میکردم...اهریمن...بدذات...خبیث...یک شیطان به تمام معنا
میخواستن وسوسم کنن تا دل به خواستشون بدم...نباید کم می آوردم...نباید می باختم.
بیخیال کمک هومان آروم دور خودم می چرخیدم و محیطم رو می پاییدم.
+حریف ما نمیشی سایه...با ما بیا
-نمیام...هیچ جایی با شماها نمیام...من نمیام...از اینجا برین...هومان بفهمه کارتون تمومه.
صدای بلند خنده زنی تو هوا پیچید...مستانه و شرور میخندید.
+نگران نباش محافظ ماه...اون هیچوقت نمیفهمه...مثل تموم این مدت که تو مدام بهش از حس حضورمون میگفتی و اون نمیفهمید، الانم نمیفهمه...پس بهتره خودت با ما بیای...وگرنه به زور میبریمت.
-من با شما جایی نمیام....نمیخوام که بیام....از اینجا برین...گمشید عوضیا.
با حس نوازش لاله گوشم سریع به اون سمت چرخیدم...چیزی نبود....یعنی بود ولی دیده نمیشد.
-ولم کنین...اصلا...اصلا من به چه دردتون میخورم...دست از سرم بردارین لعنتیااا
+تو به درده خیلی کارا میخوری...تو خودت نمیدونی حتی هومانم از وجود جواهری مثل تو بیخبره که راحت تو حیاط ولت کرده....زیادی مغروره و غافل شده از بهترین فرصت های اطرافش...خون تو برگرفته شده از بهترین ساحران گذشته دشته سبز...خونی نجیب و پاک...اونقدر که به تو توانایی دیدن هر آن چیزی رو میده که دیگران حتی سلاطین ازش محرومن....ما به تو برای آزاد کردن پادشاهمون نیازمندیم....تو باید همراه ما بیای...اربابمون خیلی وقته که منتظر ورود شما پنج محافظ به خصوص توعه.
گیج از حرفای بی سروتهش نیم نگاهی به عقب که در ورودی کاخ بود انداختم...خیلی سریع با تموم قدرت سمت در دوییدم اما به خاطر وجود ضعف بدنم و طلسم محوطه قدرتم بلااستفاده شده بود. با کشیده شدنم به سمت خروجی حیاط کاخ چنان بلند جیغ زدم که لحظه بعدش خون سرفه کردم...اینم از زخم حنجرم.
با کشیده شدنم با گریه به سمت پنجره اتاق هومان برگشتم و داد زدم.
-هومــــــــان....هومان نذار منو ببرن....کمک کن....هومان
نشنید...شایدم شنید و نخواست نجاتم بده.
با خارج شدنم از قصر سریع به میله در چسبیدم و خودمو به جلو کشیدم.
-ولم کن...به من دست نزنین....من نمیام...خدایـــــا تو کمکم کن.
با ضربه محکمی به کتفم نالان میله رو رها کردم و زمین خوردم.
رو زمین کشیده میشدم و دیگه جونی برای مقاومت اضافه نداشتم....نه میتونستم پرسرعت بدوام و نه میتونستم نامرئی بشم.
با این ضعف بدنیم و انرژی تحلیل رفتم ، امکان نداشت بتونم از قدرتم استفاده کنم.
دقیقا نمیدونم کجا بودم ولی حس میکردم دقیقا وسط اون بیایون تیره و تاریکم.
دور و اطرافم پر بود از ارواحی سیاه با چشمان سرخ و صدای های مزخرف و ترسناک.
با نمایان شدن زنی بسیار زیبا مبهوت با همون حال خراب خیرش شدم.
-چیکارم...داری؟...برا...براچی...من...منو این...اینجا آور..دی؟؟
+عجله نکن...به زودی میفهمی...تو یه کلیدی...یه کلید برای نجات اربابم از اون زندان لعنتی.
بیحال روی زمین دراز کشیدم....دلم خواب میخواست....یه خواب راحت....حالت تهوع امونم رو بریده بود.
با صدای ترسناک یه آواز گروهی که دلم رو به لرزه مینداخت ،خیره نگاه شرور اون زن شدم.
بزور چشمام رو باز نگه داشته بودم.
با شدت گرفتن دردی تو کل وجودم صدای اون زن بلند شد.
+ای فرمانروای تاریکی برخیز...برخیز که قربانی ای برایت به ارمغان آورده ام از خون نجیب زادگان دشت سبز...برخیز که زمانی حکومت تاریک ات بر تمامیه جهان فرارسیده.
با لرزیدن زمین و رو هوا معلق شدنم ترسیده برای پایین اومدن تلاش کردم....قیافه مضحک و نحس تمام اون ارواح نمایان شده بود و من از ترس به آسمون تاریک شب نگاه میکردم و تو دلم برای نجاتم از خدا طلب کمک می کردم.
با سفت شدن بدنم و تیز خنجری از پشت گردنم ناخواسته جیغی کشیدم....با زخمی که روی گردنم توسط اون زن ایجاد شده بود حس میکردم تاریکی لحظه به لحظه داره قلبم رو به تاراج میبره.