◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت56

  • 23:54 1404/3/3
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت56

از شدت اون دود غلیظ به سرفه افتادم...کمی صبر کردم نفسم جا بیاد...همین که حالم خوب شد سرمو بلند کردم و خودم رو درون کاخی با تم سفیدطلایی دیدم...عجیب تر از هرچیزی جنب و جوش و لباسای رنگین و خنده های افراد حاضر در سالن بود....این خیلی با قصر آشور و آریاز فرق می کرد...روح داشت...زندگی داشت.

با صدای آشور دم گوشم با همون بهت سمتش برگشتم.

آشور:اینجا قصر سفیده

-هوم؟قصر سفید؟

آشور:اره،تنها قصر تو کل دشت سبز....میدونی دشت سبز یه کشور یا یه قاره نیست...بلکه ما به دنیای وارونه میگیم دشت سبز...حالا تو این دشت سبز البته دشت سبز سابق بیش از ده ها ایالت برای انواع موجودات وجود داشت که هرکدوم توسط یک ایالت دار رهبری میشدن و گزارشات رو به قصر سفید برای فرمانروای اعظم میاوردن....این ایالت ها شامل پریان،الهه ها،گرگینه ها،خوناشام ها ،اِلف ها و موجودات دریایی و..می شد.

-ولی طبق گفته افسانه ها و کتاب ها پنج فرمانروا بر دشت سبز حکومت میکردن.

آشور خنده ای کرد وبهم نگاهی انداخت و گفت:افسانه ها همیشه یه جای کارشون میلنگه...یه نصیحت رایگان تا چیزی رو به چشمت ندیدی و با وجودت لمسش نکردی باور نکن....اولین و بزرگترین فرمانروای دشت سبز "لیمان" بود....مردی برگزیده شده توسط آسمان...ابرقدرت...پاک دامن و دلیر...بعدها از این مرد فرزندی متولد شد از همون خون...منتهی پسری از جنس آتــش

خیره در چشمان آتشین نوزادی شدم که به شدت زیبارو بود.

سمت آشور برگشتم که با نگاهی که خیلی برام نااشنا بود خیره اون نوزاد بود...حس میکردم خاطره ای داره که هرگز از ذهن و روحش فراموش نمیشه.

-بعدش چیشد؟

به عقب چرخید و منم همراه باهاش آروم چرخیدم که با باغی خاکستر شده روبه رو شدم.

-هیــــع خدای من! اینجا چرا اینطوری شده؟

با صدای گریه بچه گونه ای از پشت درخت خشک شده به اون سمت نگاه کردم...تا خواستم قدم از قدمی بردارم سریع حجم بزرگی از کنارم رد شد....و اون کسی نبود جز پادشاه لیمان.

لیمان بازوی پسرک کوچیک و خرابکارش رو تو دستاش گرفت و بغلش کرد.

لیمان:پسر من روز به روز داره قوی تر میشه و همونقدر هم بی احتیاط...چرا احتیاط نمی کنی آهیر؟

اهیر:م...من می..میترسم پدر....تر...ترسناکه

لیمان:ترسناک نیست،تو فوق العاده ای،تو پسر منی،شجاع و دلیر،تا وقتی من پیشتم تو نباید از چیزی بترسی.

آهیر:ام...اما بقی...بقیه مسخرم...میگ...میگنن...میگن قد...قدرت من..وح...وحشتناکه

لیمان:نه من نمیذارم کسی چپ به پسرم نگاه کنه....حالا نظرت با یه مسابقه اسب سواری چیه؟

آهیر خندون از پیشنهاد پدرش جیغی کشید و محکم پدرش رو بغل کرد.

خیره اسب سواری پدر و پسر بودم که آشور ادامه داد.

آشور: آهیر خوب بود ،اون از خون پدرش بود...به همون اندازه پاک و مهربون...اما این رفتار بقیه بود که اونو اهریمن کرد، فقط و فقط بخاطر داشتن قدرتی از جنس شعله و آتش، متفاوت و منحصربه فرد!!

طبق رسومات هرساله برای آهیر جشن تولدی در قصر برپا شد و همه اهالی دشت سبز دعوت شدند....جشنی که بزرگترین عَزای دشت سبز رو به دنبال داشت.

جشنی که پدری رو از فرزندی گرفت و فرزندی رو تبدیل به یک اهریمن کرد....

 

 

 

----------------------------------------------------------------------------

قسمت آخر پارت قبلی(پارت55)تغییر کرده،پیشنهاد میکنم مجدد مطالعه اش کنین...سپاس از همراهیتون💖🌹