خدایاااا قول میدم همه نمازام رو بعد برگشتمون سروقت بخونم...قول میدم روزه هامو بگیرم فقط سرم رو نترکون....با حس کمی خیسی بیصدا تو دلم یه مامان بلندی گفتم و منتظر عزرائیلم شدم ؛با حس نکردن دردوضربه ،آروم و با احتیاط چشمام رو باز کردم...هنوز رو هوا بودم و سالم از آب رد شده بودم بدون اینکه کمی خیس بشم....و واقعنی واقعا پشت اون حجم زیاد آب غار بود!!!
+خب حالا دیدی سالمی و غرق نشدی؟
با شنیدن صدا سمت چپ گوشه غار که تاریک بود برگشتم...چیزی معلوم نبود...حتی نمیدونستم اون کیه که با من حرف میزنه و چه شکلیه ولی با چه اطمینانی اومده بودم خدا داند.
-بیا جلو ببینمت
با بلند شدن اون حجم بزرگ لحظه ای تنم لرزید...من از آب جون سالم به در بردم قطعا لقمه چپ دهنش میشم...اوووی خدااا
با جلوتر اومدن اون موجود و نمایان شدن چهرش و بعد کل تنش ،لحظه ای مات موندم....این..این دیگه چی بود؟؟مگه..مگه اینا وجود دارن؟؟...اصلا مگه فقط برای کارتونا نبودن....این موجود یه...یه تک شاخ بود!!!
یه تکشاخ سفید و با یال های صورتی و شاخ سحرآمیز...زیبا و محشر
با شگفتی خندیدم و گفتم:تو...تو یه ...تویه تک شاخی؟؟
اونم خندید و گفت:اره...خب نظرت چیه؟ ارزششو داشت بیای؟
ثانیه ای از فهم چیزی تو ذهنم گیج و شدم:هی تو بودی حرف میزدی..تو یه تک شاخی چطوری حرف میزنی...اصلا من چطوری زبون تو رو میفهمم؟
+هیچکش جز تو قادر به فهم زبون من نیست...من تکشاخی از سرزمین های آسمانمونیم و برای همراهی و یاری تو به زمین فرستاده شدم...مشتاق دیدارت بودم.منتها قدرتت اونقدر قوی نبود که حسش کنم..ولی دیروز به یکباره حسش کردم...من بدون تو نمیتونستم پا تو دشت سبز بذارم و خودم پیدات کنم
این امکان نداشت ولی الان جلوی چشمام یه تک شاخ بود....خنده دار بود و عجیب....ولی من از بچگی عاشق تکشاخ بودم(به درک که 18 سالمه^-^..نویسنده:این مورد رو چون خودم عاشق تک شاخم تو داستان اوردمش)
با ذوق و جیغ جیغ دوییدم سمت تک شاخ و یال هاش رو نوازش کردم.
-واااای چقده نرمه...چه خوشرنگم هست
+خوشحالم که پسندیدی دوست من
با شنیدن لفظ دوست من مکثی کردم و زل زدم به چشماش...لبخندی از ته زدم...دیدن این موجود افسانه ای تمام تلخیای این چند روز اخیر رو ازبین برده بود.
چندروز؟؟...یا شایدم چندماه؟؟...به کل شمار روزها از دستم در رفته بود و اصل نمیدونستم چند مدته تو این دنیاییم.
+دوماهه
گیج زل زدم بهش و گفتم: چی؟
+دوماهه تو این دنیایین
-از کجا فهمیدی به این فک میکنم؟
+من دوست توام و به وابسته قدرتامون و دوستی بینمون من میتونم ذهنتو بخونم توهم میتونی فقط باید تمرکز کنی همین.
-خب اگه ما دوماهه اینجاییم یعنی زمانم تو دنیای ما دوماه گذشته.
+اینو دیگه خودتون بعدا میفهمین.
-خب بهتره بریم میترسم اون دیو خونخوار آسیبی به یاسان برسونه.
خنده ای کرد و گفت:اونی که بهش میگی دیوخونخوار اسم داره...اسمشم آریاز ...فرمانروای جنگ و خون
-ایش حیف اسم به این خوبی که رو اون حیف نون گذاشتن.
+آریاز و بقیه فرمانروا ها بد نبودن،اونا بد شدن چون قربانی طمع والدین و مردم شهرشون بودن؛تو باید طلسم پلیدی آریاز رو بشکنی،من نمیدونم چطوری؛اما زمان خوش بهت یاد میده چطوری اینکار رو انجام بدی...حالا نمیخوای بدونی اسم من چیه یا میخوای با هی و الو صدام کنی؟
شرم زده خندیدم:عه اره از بس تو فکر بقیه چیزا بودم یادم رفت بپرسم اسمت چیه؟
-شاین...اسمم شاینه
شاین...با چندبار زمزمه اسمش لبخندی زدم:خیلی قشنگه بهتم میاد..شاین
شاین:ممنونم
-خب بسه دیگه بهتره بریم
خواستم راه بیوفتم که سد راهم شد و نذاشت قدمی بردارم.
-چیشده؟
شاین:من نمیتونم با این شکل بیرون بیام خطرناکه.
-خب پس میخوای اینجا بمونی؟؟...نمیشه که
شاین:نه نمیمونم...تو میتونی با تجسم چیزی تو ذهنت به من دستور تبدیل شوندگی بدی..اینطوری من میتونم همیشه و همه جا بی اینکه کسی بفهمه کنارت باشم.
چیزی به ذهنم نمی رسید...اخه مثلا چی میتونست اونقدر کوچیک و در دسترس باشه...یه پری ...یه مداد...ذهنم تعطیله...اوووم شایدم....شایدم یه گردنبد با یه مدال تکشاخی شکل...اره خودشه
رو کردم سمت شاین که بدون مکثی درخشید و در کسری از ثانیه تبدیل به گردنبند تک شاخ صورتی شد.
سریع دور گردنم بستمش و چشمام رو بستم تا از خواب بیدار شم.
با حس گرمی نفسی روی گردنم سریع چشمام رو باز کردم...تو اتاق بودم و این یاسان بود که کنار گردنم نفس می کشید.
نیم خیز به تخت تکیه دادم و با لمس گردنبند لبخندی دندون نمایی زدم...هیچکدوم رویا نبود و شاین واقعیه واقعی بود.