◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت25

  • 21:17 1404/2/6
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت25

{نوا}

نفس کم آورده بودم....روی زمین فرود اومدم و یاسان رو کنارم گذاشتم...مغموم و ترسیده بهم زل زده بود و حاضر نبود مچ دستم رو ول کنه.

منم نمیخواستم از خودم دورش کنم.محکم دستش رو گرفتم و به خودم چسبوندمش.

امیدوار بودم دخترا تونسته باشن نجات پیدا کنن...هرچند شک داشتم...ما بالاخره با فرمانروایان اهریمن دشت سبز ملاقات کرده بودیم..اونم چه ملاقاااتی...به این زودیا نمیتونستیم از شرشون خلاص بشیم...راه حلی هم به ذهنمون نمی رسید برای شکستشون....خدا لعنت کنه اعضای محفل رو که اگه دفترچه رو نابود نمی کردن الان هیچکدوم از این اتفاقا نمی افتاد.

به شدت خسته بودم...یاسان نای راه رفتن نداشت...بلندش کردم و تو بغلم گرفتمش که سرش رو روی شونم گذاشت و به ثانیه نکشیده خوابید.

به خاطر سنگینی یاسان و خستگی خودم توان پرواز کردن نداشتم...از شانس مزخرفمم درست تو محوطه اصلی اهریمنا فرود اومده بودم.

با صدای شکستن تیکه چوبی خشک از پشت سرم سریع به عقب برگشتم...کسی نبود...مراقب جلو و عقب بودم که از غفلتم سواستفاده نشه...بیشتر از خودم نگران یاسانی بودم که از بچگیش تا الان زندگیش پر از وحشت و ترس بوده...بهش قول داده بودم نذارم آسیبی بهش برسه...حتی به قیمت خون خودمم که شده نمیذارم آسیبی به یاسان برسه.

با وزیدن باد خنکی از کنار گوش راستم مکث کردم.تند و سریع چرخیدم که بازم کسی نبود...برگشتم که به راهم ادامه بدم محکم به سینه کسی برخورد کردم...وحشت زده عقب عقب رفتم.

چطوری پیدام کرده بود...لعنتی اون میفهمه...بوی جادو رو حس میکنه...اونی که حتی نمیدونم اسمش چیه...ولی چشماش...چشماش وحشتناکه...دو چشم زمردی به رنگ خووون...درست مثل خون

اگه اون...اگه اون خدای جنگ باشه،چی؟؟...اگه باشه بدبختم،لعنتی

آشفته و سردرگم بودم...نه راه پس داشتم نه راه پیش

یاسان خواب بود.....نمیتونستم کاری بکنم...نباید میذاشتم بیدار بشه

+فکر کردی میتونی از دست من فرار کنی؟؟

با شنیدن صدای بم و مردونش نگاهم رو از زمین گرفتم و بهش خیره شدم

-چی ازم میخوای؟...چه بلایی سردوستام اومده؟...اصلا تو کی هستی؟؟

پوزخندی زد و خشن غرید:زیاد سوال میپرسی...این اصلا به نفعت نیست

عصبی آروم لب زدم:نفع من رو تو تعیین نمی کنی عوضی...ما کاری به کارِتون نداریم...دست از سر من و دوستام بردارین

قهقه بلندی زد که ترسیده به یاسان نگاه کردم،با دیدن خواب بودنش نفس عمیقی بیرون دادم و ناآروم بهش گفتم:صدای نکره ات رو خفه کن، یاسان بیدار بشه میترسه کودن

عمیق نگاهم کرد که از نگاهش به خودم لرزیدم...لعنتی زیادی پرنفوذ بود

+بیدار نمیشه...تازمانی که من نخوام

-چی؟منظورت چیه؟

تمسخرآمیز گفت:ببین کیا محافظ طبیعت شدن...اون الان تو حالت کماست..واین یعنی اگه من بخوام میمیره،اگه بخوام زنده میمونه

با ناباوری لب زدم:داری دروغ میگی ....این...این اصل شوخیه خوبی نیست

مرموز لبخندی زد:میتونی امتحانش کنی

ترسیده سریع یاسان رو زمین گذاشتم که محکم و پی در پی تکونش دادم

-یاسان...یاسان عزیزم....یاسان بلندشو....یاســـــان توروخدا بیدار شو

چیکارش کردی عوضی...بیدارش کـــن...تو منو میخوای...طرف حساب تومنم...زو...زورت به این بچه رسیده 

+خوابوندن یاسان دست من بود...بیدار شدنش دست تو

گیج لب زدم:چی؟

+اگه به شرطم عمل کنی اون موقع ممکنه منم یاسان رو نجات بدم

-چطور انتظار داری باور کنم

+چاره ای جز این نداری...اون طلسم فقط به دست من میشکنه و اگه نشکنه بعداز24ساعت فرد طلسم شده میمیره...حالا انتخاب باخودته

-دو..دوستام چی؟اونا...اونا چی میشن؟

+سرنوشت دوستات تو دستای خودشونه؛ یا زندگیه یا مرگ...ولی سرنوشت یاسان تو دستای خودته

این...این عوضی خوب بلد بود نقط ضعفه منو...یاسان...گفته بودم برای نجاتش هرکاری میکنم،هرکاری

-شرط رو قبول میکنم

خبیث خندید و گفت:حتی نمیخوای بشنویش؟

-شنیدن یا نشنیدنش برام فرقی نداره درهرصورت انتخاب من نجات یاسانه

قهقهه بلندی زد و گفت:براوووو چه محافظ فداکاری...نه خوشم اومد زیادی شجاعی

حالم ازش بهم میخورد...حالم از کل وجودش بهم میخورد...اما مجبور بودم ...حتی بی اطلاع یا با اطلاع از شرط منفورتر از خودش مجبور بودم...پای یاسان درمیون بود و این کم چیزی نبود.

با محکمتر بغل کردن یاسان سرم رو سمت گردنش بردم و عمیق بوییدمش بوی گل رز وحشی میداد.آروم کنار گوشش لب زدم:نجاتت میدم یاسان،نجاتت میدم.

+بهتره دیگه بریم وقت زیادی برای هدر دادن ندارم

عوضی تیکه مینداخت...با زبون بی زبونی میگفت اونقدر ارزش ندارم که وقتش رو برام بذاره

-نکنه میخوای با قالیچه سلیمان مارو ببری؟

+نه،روش بهتری دارم.

کلافه بودم و دلم از سنگینی این مسئولیت و غم درحال انفجار بود.

با صدای سوت قشنگی که بلند شد سمت صدا برگشتم...برعکس نفرتی که ازش داشتم ولی زیبا سوت میزد...دقایقی گذشت که یهو یه گرگ گنده از بین بوته های پرشاخ و برگ بیرون اومد...با دیدن گرگ لحظه ای تنم لرزید.

نــــــــه این همون بود....همونی بود که شب اول ورودمون به جنگل بهمون حمله کرد...و یعنی اون حمله یجور نقشه بود؟؟

-این...این همونه؟؟

بی تفاوت گفت:شما اصلا زرنگ و تیز نیستید حتی بلدم نیستید چطوربه خوبی از قدرتاتون استفاده کنین تا خسته نشین البته خب آموزش خوبی هم نداشتین...اما با این حال مسخرس که شما انتخاب شده طبیعتین!!

با فکر کردن به تمام اتفاقات افتاده،کنارهم قرار دادن یه سری تیکه پازل بهم ریخته شده و کامل کردنش...مبهوت وعصبانی فریاد بلندی زدم: تو دیوانه ای....همتون دیوانه این...شما مارو میشناختین...درمورد ما میدونستین...اعضای محفل و سوهو و خانوادش وکل شهربلوط یه نقشه بود....باید میفهمیدم امکان نداره جایی باشه و فرمانروایان از اون بیخبر باشن اونم جایی مثل شهربلوط...شما نذاشتین کامل قدرتامون رو بشناسیم...فریبمون دادین....لعنت به خودتون و دنیای پلیــدتوووون.

این بی انصافی بود...ولی این دنیا انصاف حالیش نبود...دلم برای دنیای خودمون و آدماش تنگ شده بود...

لعنت به این زندگی...دلم حتی برای شب بیداری هامم تنگ شده

+نمیخواد بیشتر به مغز پوکت فشار بیاری و حنجره پاره کنی....اعضای محفل از بدو تولد شهر بلوط برای ما کار میکردن،انتظار نداری که بی اهمیت به شهربلوط حکومت میکردیم...درضمن خود مردم شهربلوط زیاد تقصیری ندارن،به هرحال اونا طلسم شده بودن...حالا هم راه بیوفت...زمان زیادی ندارم

تمام افکاراتم نسبت به همه چیز بهم خورده بود و به هرچیزی شک کرده بودم...انگار روح تو بدنم نبود و من بی جون،یاسان به بغل سمت اون گرگ چشم آبی که به گفته سایه اسمش رکس بود ،رفتیم.اشاره ای به رکس کرد و گفت:سوار شو

متعجب قدمی به عقب برداشتم و نالیدم:چــــی؟؟سوار یه گرگ شم؟؟

+میتونی پیاده هم بیای...منتها یاسان مهلت خیلی کمی داره...یادت که نرفته.

خشمگین نگاهش کردم که بی اهمیت از زمین بلند شد و در صدمی از ثانیه غیبش زد.

بهت زده به جای خالیش خیره بودم که با تشر مغزم مبنی بر کم بودن مهلت یاسان ترسم رو کنار گذاشتم و آروم پشت رکس سوار شدم و با یه دستم یال رکس و با دست دیگم یاسان رو در آغوشم سفت گرفتم.

رکس با نیم نگاهی به من، کمی به جلو متمایل شد و چنان پرید و شروع به دوییدن کرد که از ترس همراه یاسان به جلو خم شدم و گردن رکس رو چنگ زدم تا از روش نیوفتیم و مصدوم بشیم.

افسانه ماه آبی...پارت24

  • 00:45 1404/2/6
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت24

قلبم از دیدن اون عمارت سوخته و گل های پرپر شده مچاله شد...باورم نمیشد ؛اینجا چه خبرشده؟؟

این عمارت وباغ همون عمارت و باغی بود که ظهر ترکش کرده بودم...نه این ،اون نبود...با سوال مغزم لحظه ای تو جام وایستادم...دخترا؟؟... دختراکجان؟؟...با این سوالا تند سمت خونه دویدم و وارد عمارت شدم همه جا غرق در اتیش بود و چشمام از شدت حرارت میسوخت...بلند بلند داد میزدم و دخترا رو صدا میکردم ولی اثری ازشون نبود...هال،اشپزخونه اتاقا وحموم، همه جا رو گشتم ولی نبودن...لحظه ای که خواستم از عمارت خارج بشم ، صدای جیغ بلند پسر بچه ای که بی شک برای یاسان بود از طبقه دوم به گوشم خورد...تندتند پله ها رو بالا رفتم و در اتاق تی وی رو باز کردم....یاسان رو صدا زدم که دیدم کنار کاناپه صورتی توخودش مچاله شده و های های گریه میکنه و آروم نوا رو صدا می کنه...بدون تعلل سریع بغلم گرفتمش و از خونه زدیم بیرون...با خارج شدنم از عمارت سوخته و پردود بخاطر هوای کمی تازه بیرون با شدت نفسی تازه کردم و سمت فواره شکسته دوییدم....با آب داخلش سروصورت خودم و یاسان رو تمیز کردم ...مشغول بودم که با صدای فریادی سریع از جام پریدم...صدای فریاد ملودی بود که انگار تازه رسیده بودن و با چند نفر درگیر شده بودن...اروم فواره رو دور زدم و از پشتش بیرون اومدم و سمت پرچینا رفتم .با دیدن اینکه یکی محکم گلوی ملودی رو گرفته و داره چیزایی زیر لب بلغور میکنه با وحشت وخشم داد زدم:"ولش کن کثاااااافت"با صدام نگاه همه سمتم برگشت. نوا با دیدن یاسانِ ترسیده تو بغلم، سریع از رو زمین بلند شد و اومد سمتم. یاسان رو از بغلم گرفت و نوازشش کرد...اما...نگاه من فقط قفل دوتا تیله مشکی سرد و اینبار بی احساس شده بود...هومان...نهههه...این...این هومان نبود...این همون هومانی که روی صخره باهاش اشنا شده بودم نبود...چشماش...واایی که چشماش خالی از هرنوع حسی بود و مکش عجیبی داشت....با صدای جیغ و فوشای نوا قفل چشمامون شکست و من خیره شدم به نوایی که با جون و دل یاسان کوچولوی وحشت زده رو پنهان میکرد از چنگال اون غول کوتوله زشت و کریهه....

نوا:گمشو کثافت...دستای کثیفت رو بهش نزن....میترسه...ولـــش کن انگل

یاسان داد میزد و محکم چنگ مینداخت به یقه نوا و التماس کمک میکرد...عصبی از نگاه های بی حس هومان و گریه های یاسان و جیغ نوا خنجری که همیشه همراهم داشتم رو از غلاف درآوردم...از غفلت اون موجود نفرت انگیز استفاده کردم و وقتی میخواست مچ پای یاسان رو بگیره باداد خنجر رو از پشت تو قلبش فرو کردم و بعد چندثانیه محکم کشیدمش بیرون که چندین قطره خون روی صورتم پاشید.

غول کوتوله با چشمای گشادشده و باز رو زمین افتاد و درجا تموم کرد...انگل لجن

نوا که چشمای یاسان رو گرفته بود با گفتن" من یاسان رو نجات میدم شما مراقب خودتون باشید" به سرعت پرواز کرد و از عمارت دور شد...با رفتنش یکی از اون پنج نفر که قیافش رو خوب ندیدم دنبالش رفت...مروارید رفت کمک ملودی اما باضربه محکمی که به پهلوش خورد با فریاد روی زمین افتاد.نگران خواستم برم سمتش که دستم اسیر دست مردونه و قوی شد که میدونستم برای هومانه

برگشتم و با نگاهی اشک الود تو چشاش زل زدم و پرسیدم:چرا؟

هومان با همون نگاه سرتر از قطبش جواب داد:چی چرا؟

با افتادن قطره اشکی درشت از چشم چپم پرسیدم:چرا نقشه کشیدین؟

بیتفاوت لب زد:لازم بود برای پیدا کردنتون و داشتن یه سری اطلاعات

-حتی به قیمت خرد کردن احساساتم؟؟

هومان:باید حواست به دلت میبود.من دراینباره کاره ای نبودم

حرف حق که جواب نداشت؟؟داشت؟؟

لعنت به من...لعنت به من که دلمو باخته بودم ونمیخواستم باورکنم که دلمو باختم ؛اونم به کی؟؟...به همون کسی که فرمانروای دنیای مردگانه و من اونقدر غرق تخیلات فانتزیم بودم که این موضوع رو فراموش کردم 

باصدای جیغ ملودی خواستم به عقب برگردم که هومان تند ضربه محکمی از پشت گردنم زد و من با آخرین نگاه بهش چشمای بی فروغم رو بستم و پا در عالم تاریکی گذاشتم.

افسانه ماه آبی...پارت23

  • 23:44 1404/2/5
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت23

--------- دوماه بعد----------------------------------------------------------------------------------------------

دوماه از روزی که تو عمارت جدیدمون زندگی میکردیم گذشته بود ولی اتفاق چندان خاصی جز دیدار با سوهونداشتیم...اوضاع شهربلوط خوب نبود...مردم از هدف شوم اعضای محفل خبردار شده بودن و اونارو از ریاست شهر برکنار کرده بودن ؛اعضای جدید محفل سوهو ودوستاش شده بودن....واقعا هم لیاقت صندلی ریاست رو داشتن....تو این دوماه فقط یه بار هومان رو دیده بودم اونم همون جای همیشگی و بعداز اون یک و نیم ماهی میشد که دیگه به اون طرف جنگل و اون صخره نرفته بودم.

دخترا شروع کرده بودن با طبیعت و قدرتاشون ارتباط برقرار کنن و در این بین ملودی یه رفیق کوچولوی جنگلی که یه سنجاب بوداز جنگل بلوط پیدا کرده بود و"بلوط" صداش میزد....آوینا هم کل روزش رو با مرغ عشق(یه نوع پرنده)کوچولویی که هفته پیش به کمک نوا از چنگال یه ببر نجات داده بود، اسمشو "چیکو" گذاشته بود، باهاش بازی میکرد.ملودی و مروارید هم به مناطق برهوت و بیابونی میرفتن و با کمک هم اونجا رو آباد و حاصلخیز میکردن..(وجی:یه بی مصرفشون تویی...-باز تو پیدات شد؟...وجی:اره مشکل داری؟؟...-نه چه مشکلی، داشته باشمم اونقدر اولاخی که نمیفهمی...وجی:بیتربیت..-بروبابا باتربیت)

 ظهر بود تا شب کلی وقت بود...بعد از یه ماه ونصفی دلم رو به دریا زدم و بی اطلاع به بچه ها ،طرف جنگل و سمت صخره دوییدم...شاید اگه انسان عادی بودم روزها شایدم هفته ها طول میکشید تا به اونطرف جنگل اونم سواره برسم...ولی خب من که عادی نبودم(وجی:خب بابا کشتی مارو جومونگ...-تو برو بِکَپ، دوست دارم پز میدم بسووووخی...وجی:محافظ هم شدی بازم عاقل نشدی بای...-شرت کم)

بعد از یه ساعت رسیدم...این سمت حتی تو روزای به شدت افتابی و گرم هم خنک و سایه ای بود...نشست نوک صخره رو دستام رو از پشت به زمین تکیه دادم و سرم رو بالا برد و چشمام رو بستم...منتظر شدم تا دوباره ببینمش کسی رو که با دیدنش بی دلیل ضربان قلبم تند میشد و برخلاف گفته های کتاب ها و دیگران در کنارش ارامش داشتم...چشماش سرد بود ولی بی احساس نبود...ثانیه ها دقیقه ها و ساعت ها به انتظارش نشستم ولی نیومد که نیومد...خسته از انتظار بیهودم بلند شدم و سمت جنگل قدم برداشتم...دلشوره عجیبی داشتم...انگار تو دلم صدها نفر همزمان داشتن رخت میشستن....حالم بد بود...برای فرار از این حس شوم با نهایت توانم سمت خونه دویدم....حین دویدن هم حس کردم اون دلشوره نگران کننده رو...حس کردم نگاهایی رو و همین باعث شد بایستم و قدم از قدم برندارم...بی تردید و بلند فریاد زدم:اهاااااای کی هستی؟....میدونم اینجایی...میدونم داری منو میبینی...خودت رو نشونم بده

ولی هیچی از جاش میلیمتری هم تکون نخورد...دوباره و دوباره داد زدم ولی انگارنه انگار....حس بدم تشدیدتر شده بود.

دوباره پرسرعت ترازقبل دویدم و مکثی نکردم....با نزدیک تر شدن به عمارت بوی تند دود به مَشامم پیچید و کم کم دیدم بخاطر دودهای ماتی تار شد....این بو و این مه غلیظ فقط و فقط برای یه چیز میتونست باشه....آتـیـــش

 

 

افسانه ماه آبی...پارت22

  • 15:29 1404/2/2
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت22

هوا کمی تاریک شده بود و نزدیک شب بودیم...به نوبتی کالسکه رو میروندیم تا زیاد خسته نشیم.

قرار بود یه جایی تو دشت اتراق کنیم.

با توقف کالسکه ازش پیاده شدیم.

جای کاملا هموار وبزرگی بود و کمی دور از جنگل پس از نظر نبود اهریمنی بهتر بود و کمی امن

آوینا:حالا چجوری اتراق کنیم...نه چادرمسافرتی...نه درخت قطوری...نه غاری...هیچه هیچی

با سوالای آوینا مردد نگاهی به بقیه انداختم و گفتم:درسته وسایل اتراق نداریم ولی قدرت های جادویی که داریم

آوینا:منظورت چیه؟

-خب تو طول مسیربه اینجاهاش فکر کرده بودم و به یه نتیجه ای رسیدم.

ملودی قدرت برقراری ارتباط با زمین و درخت وازاینجور چیزا رو داره...پس میتونه با استفاده از قدرتش و یه سری طلسم و جادویی که از اون کتاب ها یاد گرفته یه خونه درختی بزرگ درسته کنه...مگه نه ملودی؟؟

ملودی:اره تو اون کتاب نوشته بود یکی از کارایی که میتونم انجام بدم ساخت و سازه...اونقدری هم تمرین کردم که انرژی لازم رو برای ساخت یه خونه داشته باشم...فقط نوع خونه و طرح واینا رو بگین تا تجسم کنم و بسازم.

-خب یه خونه بزرگ چوبی سه طبقه با کلی گل و گیاه آویزون از درودیواراش..چطوره؟

ملودی با کمی فکر گفت:خوبه پس برین عقب

همگی رفتیم عقب تر و ملودی روی زمین نشست و کف دستاش رو روی زمین گذاشت و چشماش رو بست...زیاد طول نکشید که ریشه های خیلی قطور و ساقه درختان محکم بیرون اومدن و بهم وصل شدن و کم کم اون ریشه ها و ساقه های قهوه ای قطور به شکل یه خونه چوبی سه طبقه دراومدن...ملودی بلند شد ایستاد و دست راستش رو تو هوا به سمت خونه تکون داد که درو دیوار خونه و همچنین دور و اطراف خونه تا یه محدوده کمی طویل پر از گل و گیاه خوشگل شدن.

با اتمام کارش که انرژی زیادی ازش گرفته بود سمت کالسکه رفت و درهمون حال گفت:اینم از این...حالا نوبت شماهاست برین بقیش رو انجام بدین.

با تکون سری سمت خونه راه افتادیم اول از حفاظ چوبی رد شدیم وبعد وارد حیاط کوچیک خونمون شدیم.

اکثرا گل ها رزسرخ بود.مروارید با کمی فکر کردن رفت وسط حیاط وایستاد.متعجب بهش نگاه میکردیم که دستش رو روی زمین گذاشت؛یهو از دل زمین تخته سنگایی حلقوی شکل بیرون اومدن و شکل حوضچه ای از جنس مرمر به خودشون گرفتن مروارید دستش ازادش رو درون حوضچه گذاشت و به صورت موجی تکونش داد که کم کم از حوضچه اب فواره کرد وحوض پرازآب شد.بلندشد و ایستاد و به شاهکارش نگاه کرد...دمش گرم خیلی قشنگ شد...وارد خونه شدیم که از گرد و خاکش به سرفه افتادیم و برگشتیم سمت مروارید و خبیث نگاش کردیم که گفت:غلط کردم محافظ اب شدم ولم کنین دیه

نوا :زر نزن کارت رو بکن وگرنه یه سه چهار شیر و پلنگ احضار میکنم بخورنتااااا

مروارید حرصی چشم غره ای رفت و دستش رو روی دیوار گذاشت...قطره های اب بلند شده از در و دیوار تمام خاکها و کثیفی رو کامل از بین برد.

با تمیزی خونه سمت گاری رفتیم اینبار با کمک هرپنج نفرمون وسایل رو جابه جا کردیم ... یه چمدون طلایی هم بود که سوهو گفته بود نیازمون میشه...با برداشتن چمدون ها و یه سری وسایل گاری و کالسکه رو تو حیاط بردیم؛ نوا اسب هارو ازاد کرد و بعد هم در حیاط رو بست.

در خونه رو بستیم و نگاهی به خونه خالی از هر وسایلی نگاه کردیم.

ملودی:خب ما قدرت ساخت خونه و تمیزی کاری رو داشتیم ولی دیگه ساخت لوازم خونه از پس مابرنمیاد..حال چه کنیم؟؟

چشمکی بهشون زدم و درحالی که سمت همون چمدون طلایی میرفتم گفتم:الان بهتون میگم.

در چمدون رو باز کردم که با ده نوع سنگ جادویی مواجه شدم.

رو بهشون داخل چمدون رو نشون دادم و گفتم:خب این سنگ هایی که میبینین با یه سری طلسم و جادو توسط بهترین جادوگران شهربلوط ساخته شدن.هرکدوم از این سنگ ها کارای مختلفی رو انجام میدن...یکی قابلیت نورافشانی داره...یکی قابلیت چینش و حمل وسایل سنگین رو داره ...اما این پنج تا سنگ خاص و یه رنگی که میبینین بهش سنگ تجسم و تحقق میگن..یعنی شما چیزی رو در ذهنتون تجسم میکنین و اون در واقعیت ظاهر میشه...حالا شروع کنین از حمام و اشپزخونه و هال و اتاقاتون گرفته تجسم کنین تا به زیبایی چیده بشن.

با تموم شدن حرفم هرکدوم یه سنگ رو برداشتیم و سمت جایی راه افتادیم....بعد سه ساعت من حمام و سرویس بهداشتی با اتاق خواب ها رو درست کردم...آوینا اتاق مطالعه و تی وی روم رو ساخت...نوا اتاق تمرین و سالن نشیمن رو درست کرد...ملودی حیاط رو سروسامون داد و درب و پنجره ها رو درست کرد و درآخر مروارید آشپرخونه و سالن کوچیک غذا خوری رو درست کرد...

سنگ ها رو تو چمدون گذاشتیم و من با استفاده ازیه سنگ دیگه طلسم امنیتی روی عمارتمون گذاشتم تا نصف شبی تو اوج خواب بهمون حمله نشه.

نوا با بغل کردن یاسان شب بخیری گفت و سمت اتاقش رفت.

با خاموش کردن فانوس ها هرکدوم اتاقامون که طبقه سوم بود،رفتیم تا بعد یه روز پر ازتنش استراحتی بکنیم.وارد اتاقم شدم و در رو بستم. حوصله چیدن وسایلام تو کمد رو نداشتم پس فقط ابی به دست و صورتم زدم و لباسام رو عوض کردم و رفتم سمت تختم.

افسانه ماه آبی...پارت21

  • 22:22 1404/2/1
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت21

چند دقیقه ای بود که در سالن محفل بزرگان شهربلوط نشسته بودیم ومنتظرشون بودیم.

از صبح که بیدار شدیم به گفته سوهو اعضای محفل خواستار دیدار با ما بودند و میخواستن راجب موضوع مهمی صحبت کنن...حدس اینکه درمورد نبرد میخواستن زر زر کنن سخت نبود...چیزی که تو این چند روز از حرفا و نوشته های پیشینیان برداشت کرده بودیم و چیزایی مشکوکی که از اعضای محفل شنیده بودیم اونا میخواستن ما با از بین بردن اهریمنان راه رو برای اونا هموار کنیم تا اونا بر تخت سلطنت بشینن و به ما لطف کنن و فرماندهی گارد ویژه دشت سبز رو بهمون بدن...البته ماهم دست خالی نیومدیم...منتظریم اونا مهرشون رو حرکت بدن تا ماهم کیش و ماتشون کنیم.

با اعلام ورود اعضای بزرگ محفل برخلاف قوم مغول(سوها با خونوادش به همراه نهاد و فوکا)که به احتراشون بلند شدن،ما حتی تکون ریزی هم به خودمون ندادیم و اینکار باعث تعجب بقیه شده بود....اون عوضیای به ظاهر پاک لایق احترام ما نبودن.

اعضای محفل با فیس و افاده و اون ریشای بلند و سفید مزخرفشون روی صندلیای طلاشون نشستن و اجازه نشستن به بقیه رو دادن...نگاهی به ما کردن که یکی از اون به قولی بزرگااان به نام تاشین گفت: در سرزمین شما یاد ندادن که وقتی بزرگتری وارد شد به پاش برخیزید

مروارید که تو این مواقع زبونش خوب کار میکرد ،با پوزخندی حرف زد:

البته که بهمون یاد دادن منتهی به قول شما یاد دادن به پای بزرگترمون بلند شیم...شما که بزرگتر ما نیستید.

آماندابانو از اعضای دیگه محفل حرصی از حاضرجوابی مروارید غرید:مثل اینکه با آشکار شدن قدرتتون دم درآوردین...میدونین که کشتن شما بچه ها برای ما کاری نداره...پس حدخودتون رو بدونید

اوپس!گند زد...چه زود ذات پلیدش رو لو داد...صد رحمت به اهریمنا

با صدای قهقهه آوینا نگاهمو بهش دادم..

آوینا:اووووه مای گاد،ببین کی داره به کی میگه؛فک نمی کنی برعکس گفتی...باید می گفتی که شما درحد ما نیستید و آسیب رسوندن به ما مساوی با نابودی جد و آبادتون به دست طبیعته...یادتون نرفته که ما محافظین طبیعتیم...یه جورایی سوگولیش محسوب میشیم.

با جمله آخرش با دخترا زدیم زیر خنده...رنگ اعضای محفل پریده بود و قوم مغول متعجب نگامون می کردن...اخی انتظار نداشتن این حقیقت رو بدونیم ولی نهههه... به قول گویِ تو غار، اگه ما انتخاب شدیم یعنی لایق این قدرت ها بودیم...پس بازی کردن باما تهش باخته

آوات(از دیگر اعضای محفل):شما باید برعلیه اهریمنان باشین نه ما...این چه طرز برخورد با ماهایی که به شما کمک کردیم تا قدرتاتون رو اشکار کنین و تقویتشون کنین، هست؟

با صدای ضربه ای بلندی که به میز تمام شیشه خورد،سریع به سمت کننده کار برگشتم که نوا رو دیدم...اوووف خدا به داد محفل برسه...نوا عصبی بشه هیشکی جلودارش نیست 

نوا پوزخندی زد و زل زد تو چشمای آوات و آروم از جاش بلند شد و گفت:هووووم پس که اینطور..ما باید علیه اهریمنان باشیم و جانب دار شما ،اونوقت چرا؟به این دلیل که شما بهمون کمک کردین...ای جانم چه فداکاری بزرگی

کمی سکوت کرد و بعد یهو بلند داد زد و گفت:رو سر ما شاخ میبینین؟ ....باشمااااااام روی سر ما شاخه؟؟

اعضا با تکون سر نه ای گفتن که نوا دوباره داد زد و گفت:پس چی باعث شده مارو خر فرض کنین هااااان؟؟فک کردین چون سنمون کمه نمیتونیم چیزی رو بفهمیم یا تشخیص بدیم؟؟....پس باید بگم سخت در اشتباهین. چون به قول گوی بزرگ ما برگزیدگان ماه آبی هستیم که بین میلیارد ها آدم فقط ما پنج نفرانتخاب شدیم و شما اونقدر گاگولین که نفهمیدین علت انتخاب ما قوه تشخیص و فهم زیادمون بود ابله هااااا....شما عوضیا فک کردین با بد کردن دیدمون به فرمانرواها،و ما رو برعلیه اونا کردن، میتونین بر تخت پادشاهی بشینین و سلطنت کنین ولی نفهمیدین از شانس گندتون ما با مواجه شدن با یه سری نیروهای اهریمن پی به خیلی چیزا بردیم...اگه اونا بد هستن چون ذاتشون اینجوریه ولی شما چی که ادعای پاکی میکنین و کثافت تر از هر لجنی هستین ....فک کردین ما نفهمیدیم شما از عمد دفترچه اون پیشگو رو گم و گور کردین تا با راه اندازی جنگ و کشت و کشتار از فرصت استفاده کنین و حکومت رو در دست بگیرین...پس بزارید خیالتون رو تا ابد راحت کنم ما با اهریمنان نمی جنگیم ولی اگه لازم بشه خون تک به تک شما اعضای محفل رو میریزیم ....خرفهم شدین یا فیزیکی حالیتون کنم؟؟

برگشت سمت سوهواینا و گفت:ازتون بابت تمام کمک هاتون سپاس گزارم و اگه به چیزی یا کمکی نیاز داشتین ما درخدمتیم چراکه شما نیت خوبتون رو ثابت کردین...ما از این شهر میریم دیگه زمان نشون دادن خودمون به فرمانروایان وبه کل اهالی دشت سبز رسیده.

بعدم رو کرد سمت ما و گفت:بریم دخترا

و خودش اول ازهمه و بعد هم آوینا و مروارید زدن بیرون.

ملودی هم با گفتن (حیف شد نقشتون نقشه برآب شد) از سالن زد بیرون.

نگاهی به اعضا کردم و گفتم:حقیقتش اگه نوا با یاسان آشنا نمیشد اگه اونو به عنوان عضوی از خانواده نمیپذیرفت شاید هیچوقت با ذات شما انگلا آشنا نمیشدیم...اها راستی من با هومان چندین بار دیداری داشتم...میشناسینش که خدای سرزمین مردگان...برعکس گفته شما اون بهتراز چیزی بود که تصورش رو میکردم...دیدار به قیامت 

بعدم چشمکی زدم و از سالن خارج شدم.

مشغول جمع کردن تمام وسایلا و لباس ها و... بودیم که سوهو بدون در زدن وارد شد.سریع نذاشتم حرف بزنه و گفتم:منصرفمون نکن سوهو،ما دیگه اینجا نمیتونیم بمونیم.

سوهو خنده ای کرد و کفت:نه بانوی من براتون یه کالسکه و گاری حمل بار آماده کردم و یه سری مواد غذایی و لباس و لوازم خونه و برخی وسایل جنگی بارش کردیم..خودتونم با کالسکه میرین برای راحتی کارهاتون.

با تشکر دسته جمعی وسایل هامون رو با یه سری خرت و پرت ضروری برداشتیم و یاسان رو از مادر نهاد گرفتیم و با بار زدن گاری،سوار کالسکه شدیم وبا رانندگی من و ملودی از شهر خارج شدیم.

افسانه ماه آبی...پارت20

  • 15:59 1404/2/1
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت20

با هر قدم من اونم به سمتم میومد...اونقدر عقب رفتم که حواسم به نوک صخره نبود و با قدم بعدیم به عقب و جای خالی سنگی محکم به عقب پرت شدم...

لحظه آخر دستمو دراز کردم تا پیراهنش رو بگیرم ولی نتونستم...چشمامو بستم و منتظرمرگم شدم که دقایق آخر دستی دور مچ دستم حلقه شد و منو محکم کشید سمت خودش...پرت شدم تو آغوش کسی که معروف بود به یه اهریمن تاریک ولی کسی بود که منو نجات داد....یه چیزی این وسط درست نبود!

پیشونیم به سینش چسبیده بود و برای این که دوباره نیوفتم دست آزادم و دور گردنش حلقه کرده بودم و مچ اون یکی دستم هنوز تو دستش بود.

نفسی کشیدم و کمی ازش فاصله گرفتم و شرم زده گفتم:

ممنونم...ممنونم که نجاتم دادی

با تعجبی که سعی در پنهان کردنش داشت به من نگاه می کرد.لحظه ای شک کردم نکنه چیزی بدی گفته باشم ولی با یادآوری تشکرم اینبار من متعجب نگاش کردم...یعنی تاحالا کسی ازش تشکر نکرده؟؟

به خودم اومدم و آروم ازش فاصله گرفتم ؛ از کنارش و از سراشیبی صخره گذشتم و پام رو تو جنگل گذاشتم....لحظه آخر برگشتم سمتش و نگاش کردم...هنوز روی نوک صخره وایساده بود و ماه رو نگاه میکرد...نگاهی به ماه انداختم و بلند گفتم: خیلی قشنگه ولی تنهاس

با صدام قدمی عقب برداشت و سوالی نگام کرد که بی تردید گفتم:اسمم سایه اس...محافظ دشت سبز...بعدا میبینمت فرمانروای سرزمین زیرین

و جلوی چشمای مبهوتش با سرعت نور خودم رو به شهر بلوط رسوندم و واردش شدم...هنوز جشن پابرجا بود و مردم بی خستگی پایکوبی می کردن...خسته بودم و دیگه حوصله جشن رو نداشتم...به سمت دخترا رفتم و رو بهشون گفتم:دخترا من خسته شدم میرم استراحت کنم،میاین برگردیم؟

ملودی:تو برو ما یکم دیگه میمونیم بعدش میایم

بی حرف با شب بخیری ازشون جدا شدم و سمت عمارت حرکت کردم.

یه ساعتی بود که رسیده بودم و دوش گرفته و راحت روی صندلی میزمطالعه نشسته بودم و داشتم نقاشی میکشیدم و ذهنم درگیر دو چشم مشکی نافذ بود....با یادآوری بغلش و دستای بزرگ و مردونش لبخندی رو لبام نشست...من فقط درحد اینکه اون یه فرمانرواس میشناختمش ولی حس عجیبی تو همون دیدار اول بهش داشتم...اگه اون خدای دنیای مردگان بود پس چرا نذاشت من بمیرم و نجاتم داد؟مگه نه اینکه اون یه اهریمنه و از همه مهمتر خدای سرزمینه مردگانه؟؟

کلافه از سوالای بی جواب تو سرم بلند شدم و سمت بالکن اتاق رفتم. درش رو باز کردم و روی صندلی حصیری سفید رنگ اونجا نشستم خیره همون ماهی شدم اون بهش نگاه می کرد.

اگه اون همون کسی باشه که باید باهاش مبارزه کنم چطوری باید شکستش بدم؟اصلا میتونم باهاش مبارزه کنم یانه؟چطوری با وجود اون چشم ها باید باهاش بجنگم؟؟

اااای خدا اومدم مثلا باد بخوره به کلم فکرای بی سر و تهم از بین برن بدتر شدم که اه

بلند شدم و جلوتر رفتم و تکیه به حفاظ سنگی بالکن دادم و چشمام رو بستم وگذاشتم باد صورتم رو نوازش کنه...لحظه ای چشمام رو باز کردم با دیدن فرد مقابلم هینی کشیدم سریع از ترس چشمام رو بستم و کمی بعد آروم لای چشمام باز کردم که با جای خالیش مواجه شدم...یعنی خودش بود؟؟(خدای سرزمین مرگان و دنیای زیرین)...شایدم توهم زدم؟ اره حتما همینطوره...توهم بود....اونا که از وجود شهربلوط اطلاعی ندارن...با صدای در اتاق بیخیال افکاراتم شدم و از بالکن خارج شدم و آوینا و نوا رو دیدم خسته خودشون رو روی مبل پرت کردن. 

-برین حموم کنین تا راحت تر بخوابین

با تکون سری به نوبتی حموم رفتن و لباسای راحت تنشون کردن..

باخاموش کردن فانوس توی اتاق ،خزیدم زیر لحاف و از سردیش حالم جا اومد و لرز کوچیکی تو تنم نشست...خیلی طول نکشید که وارد دنیای خواب شدم و لالااااااا

--------------

دوهفته ای از اون شب و دیدن اون چشما می گذشت و به طرز عجیبی دلتنگ اون دو گوی مشکی و سرد شده بودم...تو این دوهفته همه چی رو درمورد اهریمنا و دشت سبز و از این قبیل چیزا فهمیده بودیم و تمریناتمون رو به پایان بود و حالا هرکدوم تسلط خیلی خوبی روی قدرت هامون داشتیم و تقویتشون کرده بودیم....از نظر بزرگان این شهر حالا ما آماده جنگ بودیم...ولی ته دلم با مبارزه موافق نبودم و دخترا هم مثل من بودن و حتی نمیدونستیم برای چی...البته فهمیدنش هم سخت نبود...ما همیشه مخالف دعوا و درگیری و جنگ بودیم و حالا نمیتونستیم رهبری لشکری رو بدست بگیریم و مبارزه کنیم...درظاهر وانمود میکردیم به دنبال راهی برای پیروزی در جنگ هستیم ولی شب ها تا نیمه شب بیدار میموندیم وباهم راجب کلی نقشه و راه حل حرف میزدیم که توش جنگ و کشتاری نباشه ولی هیچی به ذهنمون نمی رسید وذهنمون قفله قفل بود.

یه ساعتی از اتمام جلسه شبانمون می گذشت که دلم هوس اون صخره و ماه رو کرده بود...با یه تصمیم یهویی از جام نیم خیز شدم و آروم شنل پشمی روی دسته مبل رو برداشتم و از اتاق و عمارت زدم بیرون...همه جا تو سکوت بود فقط نور ماه و فانوس ها شهر رو روشن کرده بود...با برداشتن فانوسی از شهر خارج شدم و سمت صخره رفتم....تمام طول مسیر به این فکر میکردم برای چی دارم اونجا میرم..دلتنگی برای صخره و ماه بهونه بود؛ من دلتنگ اون یه جفت چشم مشکی شده بودم و دلیلشم نمیدونستم.

رسیدم...رسیدم و در کمال تعجب اون رو هم دیدم که اینبار نشسته بود نوک صخره و باز هم خیره ماه بود...انگار همیشه میومد اینجا و به ماه نگاه میکرد.

بی صدا ایستاده بودم من خیره اون بودم و اون خیره ماه!!

با صداش که گفت:(پس بالاخره اومدی) چشام گرد شد...از کجا میدونست اومدم و ازهمه مهمتر از کجا میدونست که قراره بیام

سوالم رو به زبون و آوردم و پرسیدم:از کجا میدونستی قراره بیام؟

+حسش کردم

دیگه برام عادی بود...جادو بود و هزار تا کار ممکن...آروم سمتش رفتم و کنارش نشستم و متقابلا به ماه نگاه کردم.

باخاموش شدن نور فانوس نگاهم رو از ماه برداشتم وآروم زمزمه کردم:ای بابا اینم که خاموش شد.

+از تاریکی میترسی؟

با سوالش کمی فکر کردم...من از تاریکی میترسیدم؟..نه تاحالا نترسیده بودم

-نه نمیترسم ولی خب دیدن تو تاریکی سخته

نیم نگاه بهم انداخت و چیزی نگفت...کنجکاو ازش پرسیدم:اسمت چیه؟

+برای چی میپرسی؟

کلافه غریدم:خو شهید بی نام و نشان که نیستی...حتما باید یه اسمی داشته باشی دیگه..انتظار نداری که خواستم صدات کنم بگم هییی هوووی الووو

احساسم کردم چشماش خندید ولی صورتش که بی حس بود مرتیکه بز

عصبی از سکوتش زدم به بازوش و گفتم:الوووو صدامو میشنوی یا کر شدی به لطف خدا

شوکه از ضربم نگاهی بهم کرد که سریع گفتم :هوووی اونجوری نگام نکن جواب ندادی زدمت حالا هم بجای مثل بزغاله زل زدن اسمت رو بوگو.

ازشوک دراومد و دوباره بیخیال زل زد به ماه.

حرصی دوباره به بازوش زدم و رو ازش برگردوندم زیرلب بی شخصیتی نثارش کردم.

+هومان

چی؟برای بار هزارم نگاش کردم که دوباره تکرار کرد:هومان...اسمم هومانه

لبخندی از فهمیدن اسمش رو لبم نشست...زل زدم بهش نمیدونم چرا اسمش رو گفت ولی هرچی بود خوشم اومد

-قشنگه

هومان کمی اخم کرد و پرسید:چی؟

لبخند عمیقی زدم و گفتم:اسمت...قشنگ و پرمفهوم و قدرتمنده

هومان:تاحالا کسی اینجوری نگفته بود

تو چشاش زل زدم؛ رو دوزانو نشستم وسرم رو جلو بردم و با بینیم ضربه ای به بینیش زدم و گفتم:چون هیچکس اسمت رو نمیدونه و من اولین نفرم.

برگ ریزون از حرکتم خیره نگام میکرد(خو بدبخت حق داره یارو شاه یه مملکته بعد بینی به بینی میکوبی،هرچی ابهت داشت ریخت که...جا مغز تو گردو داری والا)

با حس روشن شدن هوا سریع از جام بلند شدم و گفتم: من دیگه باید برم، شاید دوباره دیدمت پس تا اون موقع خدافظیییی

برگشتم برم که سریع وایسادم و روبهش گفتم:اها راستی این فانوسم کنارت باشه شاید نیازت شد هرچند بعید میدونم ولی خب...

بقیه حرفم رو نگفتم و با نگاه کوتاهی بهش ، اول سمت جنگل بعدشم سمت شهر رفتم در عرض پنج ثانیه داخل اتاقم بودم ، عاشق سرعت زیاد و چالاکیم بودم...شنلم رو درآوردم و همونجا رو مبل انداختم و رفتم سمت تختم که به ثانیه نکشیده با تکرار اسم هومان تو سرم خوابم برد.

افسانه ماه آبی...پارت19

  • 00:31 1404/2/1
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت19

توی حس به این قشنگی و مقدس نباید تعللی به خرج داد.

بی توجه بهشون سمت استیج رفتم و اون وسیله میکروفون شکل رو گرفتم و رو به جمعیت گفتم:خانم ها و آقایون..لطفا چند لحظه به من گوش کنین

با صدام همه ساکت شدند و آهنگ قطع شد....دخترا با تعجب نگام می کردن!اهمیتی ندادم و گفتم:در دنیای ما بزرگان و عارفان زیادی هستند که سروده هایی بسیار زیبا و گرانقدری در مورد عشق و عاشقی دارن.

یکی از این بزرگان مولاناست،که شعری بسیار زیبا در مورد عشق سروده....به قول این شاعر بزرگ:

اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من

دل من داند و من دانم و دل داند و من

خاک من گل شود و گل شکفد ازگل من

تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من

عزیزان این شعر رو خوندم هم به خاطر یاد کردن از مولوی بزرگ و هم به پاسداری عشق میان دوفرد عاشق....که به خاطر حجب و حیایی که داشتن قادر به اعتراف به همدیگه نبودن ولی امروز که بخاطر پیروزی کوچیکمون اینجا جمع شدیم میخوام با معرفی این دو زوج و عشق میانشون به این جشن حال و هوای دیگه ای بدم...به افتخار دو عزیزمون شاااادلی و نهااااااد

با گفتن این حرفم نهاد و شادلی شوکه سریع با خجالت سر به زیر شدن.

سوهو اخمو سمت نهاد رفت که گفتم الان تیکه پارش میکنه ولی درکمال تعجب دیدم بغلش کرد و خندید و گفت:پس بالاخره عاشق شدی کلک..مبارکه رفیق

بعد هم سمت خواهرش رفت و پیشونیش رو بوسید و گفت:چقدر بزرگ شدی که حالا دلداده شدی...افرین به انتخابت

همه مردم از شدت خوشحالی چنان گلو پاره می کردن که بخدا کرک و پرای اهریمنان ریخت...برگشتم و سمت دخترا رفتم که خندیدن و آوینا گفت:اووووه دسته به خیرم داشتی و ما نمیدونستیم...ولی خوب شد دوتایی باهم دفتر ازدواج میزنیم چه شوووود...

پوکر بهش نگا کردم که سریع گفت:شوخیدم بابا

انقدر باحال گفت که هممون زدیم زیر خنده

با پخش شدن آهنگ لایتی نگاهم سمت پیست رقص کشیده شد که دیدم شادلی و نهاد پیشونیشون رو به هم چسبوندن و باچشمای بسته و لبای خندون تانگو میرقصن...خوشحال بودم...خوشحال بودم که تونستم دو نفر رو بهم برسونم...عقب گرد کردم و از دخترا و جشن و اهالی شهر دور شدم..از شهربلوط خارج شدم و به قسمت شرقی خارج شهربلوط که اهریمنی نداشت رفتم...دیگه نمیترسیدم...انگار ترسم تو همون نبرد کوچیک ریخته بود و البته بی ربط به داشتن قدرت هامم نبود...از لابه لای درختا رد شدم و خودم رو به صخره بلندی که قبلا ناخواسته دیده بودمش رسوندم...از اینجا تو همون نگاه اول خوشم اومده بود و تصمیم داشتم یه بار تنهایی بیام اینجا...مکان دنجی برای فکرکردن و آرامش بود...روی نوک صخره نشستم و پاهام رو آویزون کردم و خیره به ماه گرد و نورانی شروع به حرف زدن کردم:

-سلام ماه قشنگم...خوبی؟؟...میدونستی امروز دونفرعاشق رو بهم رسوندم...اوووم خب از حال دل خوب مردم شهر و دخترا و اون زوج خوشحالم ...اما از تنهاییم نه...منظورم از تنهایی رفیق و دوست واینا نیست...منظورم عشقه...یه عشق واقعی...یه عشق عمیق...از اون عشقای افسانه ای...از اونایی که با دیدنش قلبت بی جهت تندتند میزنه...از اونایی که با ندیدنش حتی برای یه ثانیه، قلبت غمزده میشه...من دلم یه همدم میخواد...یه هم نفس،یه همدرد،یه همسفر، کلی بگم یه همسر

خیره شدم به ماهی که به تنهایی در آسمون به اون بزرگی می درخشید.

شاید کلی ستاره بود اما همه اون ستاره ها خیلی ازش دور بودن و اون تو تیرگی فضا تنها می تابید و دم نمیزد.

+قشنگه،مگه نه؟

با صدای مردونه و پرابهتی از جام پریدم.سریع بلند شدم و به عقب برگشتم.مردی بلندقد و باچهره ای به شدت جذاب و اخمو خیره ماه بود.     

شنل تاریک تر از شبش به دست باد میرقصید و خودنمایی میکرد...عصای توی دستش با اون الماس مشکی بالا سرش اون رو خیلی شبیه به پادشاه ها میکرد.

گفتم چی؟؟پادشاه؟؟نههههه...امکان نداره اون یکی از پنج فرمانرواها باشه...ولی لباسش...نگاهش...صداش...حتی عصای دستش همه و همه گواه بر فرمانروا بودن اون بود

-تو...توکی هستی؟

با سوالم یه تای ابروش رو بالا برد وخنده ریزی کرد که قلبم از جذابیتش لرزید...اما سریع لبخندش از بین رفت و جدی پرسید:

+من؟ من کی هستم،اینو من باید بپرسم...تو، کی هستی؟

ترسیدم...از لحن صداش ترسیدم...از نوع نگاش ترسیدم...سرد،خشن،جدی

آروم عقب عقب میرفتم و همزمان می گفتم:من؟ من کسی نیستم...من هیشکی نیستم

با هر قدم من اونم به سمتم میومد...اونقدر عقب رفتم که حواسم به نوک صخره نبود و با قدم بعدیم به عقب و جای خالی سنگی محکم به عقب پرت شدم...

افسانه ماه آبی...پارت18

  • 00:18 1404/2/1
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت18

+میگم اون لباس طوسی رو من میخواممممم بپوشم

-غلط کردی من میپوشمش

از صبح با نوا سر یه لباس یقه رومی به رنگ طوسی مات ،دعوا می کردیم؛یعنی انقدر گیسای هم رو کشیده بودیم که شایدمجبور به استفاده از گلاه گیس می شدیم :)

بالاخره با پاره شدن یقه لباس دست از سر نداشته لباس برداشتیم و دست در دست هم رفتیم تا یه لباس دیگه بپوشیم.

سه تا شلغم که تا اون موقع سکوت کرده بودن پشم ریزون از حرکت جنجالی ما،جلومون وایستادن و پرسیدن: چی شد؟؟

-نخودچی شد.به شما چه؟عه برید اونور میخواییم رد شیم.

آوینا:لباس رو پاره کردین؟؟

نوا:اره دیگه...بهتر هم شد تازه...بیشعور بین من و عشقم(اشاره به سایه)اختلاف انداخته بود..ایش

بعدم دستمو گرفت همچون کش گشاد پیژامه بابابزرگ خدابیامرزم کشید و سمت کمد لباسا رفت.

بالاخره با توافق، من یه لباس مدل ماهی قرمز پوشیدم و نوا هم یه لباس کوتاه دکلته ارغوانی تنش کرد.

بقیه دخترا هم به ترتیب،آوینا یه لباس پرنسسی صورتی پاستلی،ملودی هم یه لباس عروسکی فیروزه ای و مروارید هم یه لباس شب کوتاه کاربنی با کفش ستشون پوشیده بودن و آرایشی متناسب با رنگ لباسشون داشتن!!

با کلی ادا و ژست جلوی آیینه و فشن شو گرفتن و هندونه زیر بغل هم دادن راضی به خروج از اتاق و رفتن به جشن شدیم.

کل کوچه ها و خیابونا پر بود از انواع موجودات ماورایی!!(مگه کولوچَن اخه؟؟...انقدر تن فردوسی رو نلرزون جان ناموست)

همه با ذوق و تحسین نگاهمون می کردن که به شخصه از خجالت همون دو کیلو گوشت تنمم آب شد.

اینجا چیزی به اسم تالار نبود همه بزن و بکوب و رقصون از همون دم خونشون شروع به همراهی جشن میکردن و از این ور شهر تا اونور شهرمیزای بزرگ و طویلی گذاشته بودن که روش پر بود از انواع غذاها و دسرهای مختلف که اصلا خیلیاشونم نمیشناختم....(نویسنده : البته شهر زیاد بزرگی نیست....به شخصه خودم شبیه شهر پاندای کونگ فوکار تصورش کردم:)...خوچیه من هنوزم عاشق پاندای کونگ فوکارم... لامصب اولین عشق زندگیم بود)!!

با دیدن میزهای پر غذا با بچه ها نگاه خبیثی به همدیگه انداختیم و هرکدوم یه وری دوییدم سمت یه میز...اخ ژونمی غذااااا(وجی:در هر شرایطی گشنه ای...-به توچه این همه غذا رو کی میخواد بخوره؟نباید بزارم که اسراف بشه،گناهه...وجی:این همه جمعیت تازه کم هم میاد،اسراف چیه اخه؟...-آقا اصلا به توچه؟مگه نشنیدی از قدیم گفتن مفت باشه کوفت باشه!حالا درسته کوفت نیست ولی مفت که هست...وجی:خداااایا بین این همه آدم چرا من وجدان این گدا شدم آخه...-گدا عمته...وجی:اول لقمه تو دهنت رو قورت بده بعد زر بزن چندش،ضمنا کله پوک عمه من همون عمه خودته...-عه؟جدی می فرمایید؟اینو خودت فهمیدی یا یکی رسوند؟...وجی:مگه من مثه توعه تنبلم همش تقلب کنم...-بروبابا پاستوریزه)

با صدای یه خاک انداز ازهپروت بیرون اومدم و چپکی نگاهش کردم.

-چته؟؟

نهاد که بخاطر لپای باد کردم خندش گرفته بود خودشو کنترل کرد و زر زد(بی ادبه دیگه):میگم اگر بانو سیر شدن افتخار یه دور رقص رو بهم میدن؟؟

قری به گردنم دادم و با ناز لقممو قورتیدم و الکی گفتم:اوووم خب باید راجبش فک کنم،بهم فرصت بدین

به جرئت میتونم بگم با این جملم برگای نداشتش ریخت(وجی: آخه مگه بهت پیشنهاد ازدواج داده؟...- هیس شو بالاخره باید یه کلاسی بزارم دیگه نگه که از خداش بود...وجی:آخه چلمنگ بدتر ریدی که،اووووی خودااا...-خب بابا استرس نده بزار الان درستش می کنم)

نفسی کشیدم و پشت چشی نازک کردم و مجدد به چشای وزغیش  (متعجب...هوووف)زل زدم و گفتم:اممم خب البته سعی میکنم زیاد فکرم طول نکشه تا آخر شب بهت جوابمو میگم

نهاد لیوان نوشیدنی که برداشته بود گلوش رو تر کنه با حرف من هرچی نوشیده بود از دماغش پاچید بیرون....بد گفتم؟؟(نویسنده:نه همین مونده بگی تا فردا صبح فکرامو میکنم که برات دوتا هم بزام...الاغ)

حرصی از سوتی و جوابای شیرین عقلیم دست نهاد رو گرفتم و کشیدمش سمت پیست رقص.

دست راستمو رو شونش گذاشتم که البته بزور رسید حرصی زیرلب نردبونی نثارش کردم که فک کنم شنید اخه نیشش تا لاله گوشش باز شد.

اون یکی دستمم بین دستای مردونش گرفتم و دست چپ اون الاغم رو کمرم گذاشتم....پیشنهاد رقص رو اون میده بعد من همه کارا رو میکنم...نهاد با شروع آهنگ دستشو رو کمرم سفت کرد وباهم شروع به رقصیدن کردیم و همزمان باهم حرف میزدیم.

نهاد:میگم سایه میشه بهم کمک کنی؟

-چه کمکی؟

نهاد کمی خجالت کشید و گفت:میخوام بهم کمک کنی که بتونم...بتونم به کسی که بهش علاقمندم بگم که دوسش دارم

با تاسف نگاش کردم:اون رو دوس داری بعد داری با من میرقصی؟...الان باید دست اون رو بگیری کج مغز

نهاد:خب نتونستم بهش پیشنهاد بدم....خجالت میکشم

-وااا خجالتِ چی؟مرد باش برو بهش بگو...حالا این دخمله کی هس شیطون؟؟

نهاد با کمی تردید اروم زمزمه کرد:شادلی

میتونستم حدس بزنم از همون اول نگاهاش رو به شادلی حس کرده بودم...البته شادلی هم نسبت بهش بی میل نبود....آروم و نامحسوس سرم و چرخوندم به شادلی نگاه کردم که کنار فواره دلفینی شکل ایستاده بود و مغموم نگاهش(نهاد) میکرد...حواسش به من نبود و تمام توجهش رو نهاد بود...باچکیدن اشکی از چشم چپش لحظه ای ایستادم که نهاد سوالی پرسید:چیشد؟اتفاقی افتاده؟

بی درنگ دستم رو ازتو دستش بیرون کشیدم و سمت شادلی رفتم و به سوال ها و دوییدنای نهاد توجهی نکردم

روبه روی شادلی وایسادم و بدون لحظه ای مکث پرسیدم:شادلی دوسش داری؟منظورم اینه تو نهاد رو دوست داری؟

شادلی شوکه اول نگاهی به من بعدم نگاهی به نهاد که حالا پشت سرم ایستاده بود انداخت و لب زد:چی؟

کلافه بلند گفتم:دوسش داری یانه؟فقط یه کلمه ، آره یا نه؟؟

نهاد چیزی نمی گفت و نگران خیره شادلی شده بود.

شادلی من منی کرد و با گونه های سرخ تر از گیلاس گفت:نمی...نمیدونم

-شادلی نمیدونم جواب من نبود...آره یا نه؟

خواست دوباره بپیچونه که بلند گفتم:آره یا نه؟؟

شادلی از صدای بلندم از جا پرید و ترسیده سریع بی فکرگفت:آره

با فهمیدن اینکه چی گفته از خجالت سرش رو تو یقش قایم کرد...نیم نگاهی به نهاد انداختم که عشق درون چشماش چندبرابر شده بود...کار رو برای نهاد راحت کرده بودم حالا نوبت شادلی بود.

-پس حستون متقابله

نهاد شوکه شد برای جلوگیری از گفتنم بازوم رو گرفت کشید ولی شادلی گیج پرسید:چی؟؟

با چشم غره ای به نهاد بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم: نهاد هم تورو دوست داره شادلی ولی خجالت می کشید بهت بگه من کار رو راحت تر کردم....توی حس به این قشنگی و مقدس نباید تعللی به خرج داد.