-
20:09 1404/2/18
-
sungirl

چند دقیقه ای بود که نشسته بودیم و کسی کاری به کسی نداشت.
مهمونا مشغول رقص و عشق و حال بودن و سلاطین هم درحال کوفت خوری(مشروب خوری)
چنان هم باکلاس لیوان مشروب رو تو دستشون گرفته بودن و رگای دستشون بیرون زده بود که همچون خوناشاما خیره رگای دستشون بودم.
با حس نگاهی سنگین از سمت سالن مهمونا به اونجا برگشتم ولی همه مشغول بگوبخند بودن و هیچکس به اینطرف نگاه نمی کرد.سمت سایه که نزدیک ترین فرد به من بود برگشتم که در دیدم مبهوت به نقطه ای آروم و نامحسوس میلرزه و عرق کرده.
بهش نزدیک شدم و دم گوشش لب زدم:چیزی شده سایه؟حالت خوبه؟
سایه ترسیده نگام کرد:یه...یه چیزی اینجاست.
گیج خیرش شدم
-چی اینجاست؟
سایه:نمیدونم...نمیدونم مروارید ولی حس خوبی ندارم...داره مارو نگاه میکنه...شروره...بده...شیطانه
با حرفاش ترسش به منم سرایت کرده بود...خودمم نگاهی رو ، روی خودم حس کرده بودم ولی سایه قویتر فهمیده بودش.
اما اگه یه موجودی اهریمنی اینجاست که مارو میبینه چرا سلاطین که خودشونم فرمانروای اهریمنا هستن چیزی نمیفهمن؟؟...مگه بی اجازه اونا کسی میتونه کاری انجام بده؟...چرا حس میکنم یه چیزی اینجا غلطه...ناجوره...درست نیست!!!
دست سایه رو گرفتم و فشردمش که حداقل کمی حس امنیت کنه...مگه قدرت سایه فقط سرعت زیاد و نامرئی شدن نبود؟؟چطوری اینقدر خوب حس کرده بود که یه چیز غیرعادی اینجاست؟
با بلند شدن آوینا از رو صندلیش نگاهی بهش انداختم.
شیرینیش افتاده بود...با برداشتن شیرینی برگشت سمت ما...هنوز دوتا پله بالا نیومده بود که یه موجودی با سرعت نور نزدیکش شد و با جیغ گوش خراشی سمت آوینا حمله کرد.