-
15:26 1404/1/28
-
sungirl

با صدای ضربه ای به در اتاق خورد اشکام رو پاک کردم و با صدای گرفته بفرمائیدی گفتم.
در به آرومی باز شد و پسری با موهای بلند و لباس یکدست مشکی با طرح هایی به رنگ طلایی وارد اتاق شد.چهره مهربون و زیبایی داشت و ته چهرش شبیه کره ای ها بود.
با لبخندی که زینت دهنده صورتش بود رو به ما سلامی کرد که متقابلا جوابش رو هم گرفت.جلوتر اومد و روی مبل نشست و گفت:
پسره:خب دخترا چطوره اول خودمون رو بهم دیگه معرفی کنیم...اوووم من لی سوهو هستم میتونین سوهو صدام کنین...خب محقق و راهنما هم هستم...و شماچی؟
به ترتیب اسممون رو گفتیم و دوباره سکوت کردیم
سوهو:خب چرا انقدر آرومین؟اصولا دخترا هم کنجکاون و هم شیطون...برام تازگی داره...حداقل یه لبخندی بزنین
آوینا که تا اون موقع ساکت بود یهو به سمت سوهو براق شد و با خشم داد زد:دوستمون مرده،حتی نمیدونیم جنازش کجاست بعد تویه از همه جا بی خبراومدی میگی لبخند بزن...چشم حتما ،میخوای برات عربی هم برقصیم ؟ تعارف نکنااا...پاشو برو بیرون آقا وقت گیرآورده دلقک
سایه سریع سمت آوینا رفت و شونه هاش رو گرفت و روی مبل نشوند و گفت:آروم باش آوی،چیزی نیست..نفس عمیق بکش
بعدم رو به سوهو گفت:آقا اصلا وقت مناسبی برای آشنایی انتخاب نکردید لطفا تمومش کنید.
سوهوبا نگرانی و شرمندگی گفت:من رو ببخشید.من اطلاعی از این موضوع نداشتم..ما شما تو دشت سبز کنار درختای بلوط پیدا کردیم..نمیدونستیم همراه دیگه ای هم داشتید.ولی میشه بدونم برای دوستتون چه اتفاقی افتاده؟
سایه:خب اون....اون مرده
سوهوبا نگاهی متعجب که انگار نادرترین اتفاق جهان افتاده آروم پرسید:چطوری مرده؟
کلافه از فوضولی و یادآوری اون اتفاق تلخ با صدای نسبتا بلندی گفتم: یه گرگ بهمون حمله کرد،ما فرار کردیم ولی اون نتونست و...کشته شد.
سوهو:گرگ؟
-وااااای اره، گرگ،یه گرگ بزرگ خیلیییی بزرگ ،چند بار میپرسی اخه؟؟
سوهو با نگاهی مشکوک نفس عمیقی کشید و گفت:آروم باشین بانو،دلیلی برای این سوال هام دارم فقط یادتون میاد که چشمای گرگ چه رنگی بود؟
-اره مگه میشی یادمون بره گرگی رو که جلوی چشمامون دوستمون رو تیکه پاره کرد...آبی...آبی تیره...چشما و هیکل عجیبی داشت،بزرگتر از گرگ دیگه ای بود.
با هر کلمه ای که از دهنم خارج میشد،چشمای سوهو بزرگتر و رنگش پریده تر میشد.با تموم شدن حرفم با نگرانی به چشمای ناباورش زل زدیم...چی انقدر نگرانش کرده بود
ملودی:سوهو خوبی؟
سوهو:رِکس
-چی؟
سوهو:اون گرگ ، گرگی نبوده جز رکس.تنها گرگی هست که چشمای آبی داره و آلفای تمام گرگ های درنده قلمرو اهریمنانه.
آوینا:چرا نسیه حرف میزنی واضح تر بگو.
سوهو:شما به سرزمین وارونه اومدین.پس باید یه سری اتفاقاتی که افتاده رو بهتون بگم تا بیشتر بفهمید چرا اینجایید وبا یک سری چیزها آشنا بشید.
لطفا بشینید و خوب گوش کنین.
بی حرف روی مبلا نشستیم و منتظربهش نگاه کردیم.
سوهو:حدود دوهزار سال پیش،غیب گویی بزرگ آینده ای پر از تاریکی رو پیش بینی میکنه اما مردم اون زمان بهش گوش نمیدن و حرفای اون رو تخیل یه پیرفرتوت در نظر میگیرن.ولی اون مرد قبل از مرگش داخل دفترچه ای اتفاقات اون پیش بینی رو مینویسه واون رو مهروموم میکنه به رفیقش که میشه جد پدربزرگ من میده تا از خطر درامان باشه.اتفاقات اون پیش بینی این بود که ، زمانی با بیشتر شدن حس طمع و حریص تر شدن نیروهای دشت سبز ، اهریمنان قدرت میگیرن و دشت سبز و اهالیش نابود میشن.اما پادشاهای اون زمان که هرکدوم بر قلمرویی حکومت میکردن این رو نمیپذیرن و مغرور از داشتن موهبت(یعنی بخشیدن چیزی ارزشمند) پاک الهی، هرکسی که در مورد این پیشگویی حرف میزد رو میکشتن و خانوادشون رو قتل عام می کردن...به تدریج دروغ،کشت و کشتار،طمع و دزدی رایج میشه و مانند بیماری واگیردار بیشتر اهالی دشت سبز رو درگیر خودش میکنه ،اما باز هم کسی اهمیتی نمیده تا اینکه از همسران آخر هر فرمانروا فرزندانی متولد میشه با خوی و قدرت اهریمنی.....منتهی مردم اونقدر در کثافت و پلیدی غرق میشن که اهمیتی به این موضوع هم نداده و حتی خودشون هم کم کم ،خوی و قیافه اهریمنی میگیرن اما عده ای که به پیشگویی اعتقاد داشتن ولی برای حافظت از خانوادشون اعتراضی نکرده بودن ،حالا بطور کامل باور کرده بودن و برای همین با برداشتن دار و ندارشون مهاجرت کردن به قسمتی از ضلع شمالی دشت سبز یعنی اینجا...پدرا و مادرامون با جادو و قدرت هایی که داشتن این خونه ها و این شهر کوچیک رو ساختن که ما بهش میگیم جنگل بلوط ،چون درختای بلوط زیادی داره...مردم این شهر با گذشت زمان های بسیار طولانی بازهم اصالت و نجابت خودشون و پیشینیانشون رو فراموش نکردن و این شهر کوچیک تنها نقطه ای از دشت سبز هست که رسالت و پاکیش رو حفظ کرده.
مردم اینجا از جن و پری گرفته تاااا گرگینه و الهه ها،همه نیکی رو در وجودشون پرورش داده و با استفاده از یه طلسم قدرتمند که دورتا دور شهر رو پوشونده اجازه ورود به هیچ موجود اهریمنی رو نمیدن.
مبهوت بودم از داستان غم انگیز و وحشتناکی که شنیدم،طمع و زیاده خواهی چه کاری که با موجودات نمیکنه حالا چه انسان چه هر موجود دیگه
آوینا:سوهو سرنوشت اون پادشاها و فرزندان آخرشون چیشد؟
کنجکاو از از سوال آوینا به سوهو نگاه کردم،سوهو لبخند غمگینی زد و گفت: خب اون بچه ها هر روز بزرگتر، قوی تر و بی رحمتر میشدن برخلاف مردمان دیگه ای که با اون خوی اهریمنی تبدیل به دیو و غول ودیگر موجودات وحشتناک شده بودند این بچه ها بخاطر الهه بودنشون هروز زیباترهم میشدن. با رسیدن به سن جانشینی خوی اهریمنیشون بیدار شد و این پنج فرزند با همکاری همدیگه تمام اعضای خانواده رو قتل عام کردن و بر تخت پادشاهی نشستن.اون گرگی هم که ....اوووم خب دوست شما رو کشت،دوست اهریمن ترین سلطان دشت سبزه یعنی خدای جنگ وخون
با شنیدن حرف آخرش هیییین بلندی کشیدم دستامو جلو دهنم گرفتم.
سایه:مگه این دشت چنتا پادشاها داره؟
سوهو:خب پنج تا که هرکدوم بر بخشی از قلمرو با توجه به قدرتاشون حکومت میکنن.
ملودی:میشه بیشتر راجبشون بگی
سوهو: اولین الهه معروف به خدای آب ها بر اقیانوس و دریاها وموجودات زیستا درون اونها حکومت میکنه...دومین الهه هم خدای هنر و موسیقیه که میتونه با نوازش تار های چنگ مخصوصش(نوعی ساز)هرجایی رو ویران کنه...سومین الهه مشهور به خدای رعد، ایجاد کننده سهمگین ترین طوفان های ابریه...چهارمین الهه با نام خدای دنیای مردگان و زیرین شناخته میشه که یه هدایت کننده ارواحه و اما اخرین الهه که ترسناکترین و بی رحم ترینه معروفه به خدای جنگ و خون کسی که روز جانشینیش با دستای خودش گردن تمام اعضای خانوادش رو قطع کرد و خونشون رو درون کریستال های اطلسی تو قفسه محبوبش نگه میداره.
-چطوری تونست همچین کاری کنه؟
سوهو:اونا اهریمنن،ذاتشون تاریکه و کاریش هم نمیشه کرد.
آوینا:پس ماچرا اومدیم اینجا،اگه نمیشه جلوشون رو گرفت پس چطوری طبیعت رو نجات بدیم؟
سوهو:آوینا من نگفتم نمیشه جلوشون رو گرفت،گفتم راه حلی برای جلوگیری ازشون نداریم....یعنی داشتیم..اون پیشگو گفته بود،همه چی رو گفته بود حتی گفته بود در پایان این نبرد کی قراره پیروز بشه ولی همه اون نوشته ها و اون دفترچه توسط جادوی سیاه جادوگران قلمرو اهریمنان از بین رفت و من چیزایی رو به شما گفتم که از پدربزرگم که اولین و اخرین نفر اون دفترچه رو خونده بود،شنیدم.
ملودی:حس میکنم وارد یه فیلم تخیلی و اکشن شدم ، اینجا هیچی باعقل جوردرنمیاد.
سوهو:جادو در هر مکان و زمانی وجود داره ،فقط کافیه بهش باور داشته باشی...در دنیای شما همتون اونقدر غرق در مادیات و تکنولوژی شدین که علل افریده شدنتون روهم فراموش کردین...کل فکرتون در حول محور پول و مقام بالاتر و ماشین و خونه های گرون قیمت میگذره و روز به روز دارین از ذات پاک خودتون دور میشین..این همون اثریه که اهریمنان دارن در تمام ابعاد مکان و زمان میذارن.