◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت40

  • 10:56 1404/2/18
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت40

چنان از پله ها پایین میومدیم که به شخصه حس کردم فرزند ارشد ملکه الیزابتم.

ولی خب از اونجایی که پرنسس بودن به ما نیومده دنباله بلند لباس ملودی به پاش گیر کرد و به جلو پرت شد و محکم به سایه خورد.

آوینا هم به کمک این دوتا رفت که پاش سُر خورد و با نشیمنگاه پله ها رو رفت پایین...این دیگه اون آدم سابق نمیشه

حالا یکی بیاد نوا رو جمع کنه که از خنده داشت نرده رو گاز میزد...لاصب مثلا ملکه ای

و منم از اونجایی که خیلی دوست خوبیم، روی پله بالایی نشستم و دستمو زیر چونم زدم و به در نگاه کردم که دریچه اه کشید.

حالا مسئله این است؟؟...که چرا هومان باید از پرت شدن سایه به زمین نگران بدوعه و بگیرتش و بغلش کنه...چرا؟... دِ من میگم بین اینا یه چیزیه حالا شما هی بگید نه!!

آقا یکی اون لنگای از هم گسسته ملودی رو جمع و جور کنه...خب بیشعور مگه دروازه اس؟؟

و از الان متاسفم برای کودکی که مادرش بخواد نوا باشه....تسلیت از الان به کل جهان (عجب قافیه ای به به)

آوینا هم که هرچی برجستگی داشت تخت شد ، دیگه شوهر گیرش نمیاد...هی روزگار

بالاخره با امداد رسانی های فراوان، خدمتکارا تونستن با تلاش های بی وقفه در مدت زمان بسیـــااار طولانی مارو جمع و جور کنن و سمت مبلای مخصوص سلاطین ببرن.

حالا بگذریم از اوج تاسف در عمق نگاه سلاطین.

یعنیـــااا نگاه آریاز پر از غم و اندوه و گریه بود که چرا نوا ملکه اش شده.....آقا اصلا همینی که هست مرتیکه پررو

کنار وریا نشستم...خدایــــا هنوز ماموریتمون رو شروع نکرده زخمی دادیم وااای به زمانی که شروع کنیم....فک کنم یه چندتا شهید بدیم.

وریا:خوبی؟

با صدای وریا بهش نگاه کردم...این الان حالمو پرسید؟...حال منو؟؟

-اره خوبم 

وریا:بالا رفته بودید چیکار میکردید؟

بیا بهش رو دادم هار شد...من میگم این بیخودی حال منو نمیپرسه...بعد میگن دخترا فوضولن پسرا که بدترن فقط تابلو نمی کنن.

-کارای بد بد

وریا:چی؟...کار بد؟

خیلی خونسرد لب زدم: اره از اون کارا که زن و شوهرا میکنن.

اولش نفهید چی گفتم ولی بعدش که متوجه حرفم شد چنان چرخید سمتم که صدای ترق ترق شکستن استخون گردنش رو شنیدم.

از شدت خنده لبامو جلو داده بودمو سقف رو نگا میکردم.

وریا:چه غلطی می کردی بالا؟

بیخیال نگاش کردم

-خب گفتم که از اون کارا

بعد هم در کمال پررویی نیشمو براش باز کردم

وریا اخمو و مبهوت نگام میکرد که نتونستم از اون چشمای گشاد شده بگذرم و بلند زدم زیر خنده.

به وضوح دیدم که با خندیدنم ،نفسش رو آزاد کرد....تا تو باشی سوال بیجا نپرسی اسب آبی