◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت25

  • 21:17 1404/2/6
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت25

{نوا}

نفس کم آورده بودم....روی زمین فرود اومدم و یاسان رو کنارم گذاشتم...مغموم و ترسیده بهم زل زده بود و حاضر نبود مچ دستم رو ول کنه.

منم نمیخواستم از خودم دورش کنم.محکم دستش رو گرفتم و به خودم چسبوندمش.

امیدوار بودم دخترا تونسته باشن نجات پیدا کنن...هرچند شک داشتم...ما بالاخره با فرمانروایان اهریمن دشت سبز ملاقات کرده بودیم..اونم چه ملاقاااتی...به این زودیا نمیتونستیم از شرشون خلاص بشیم...راه حلی هم به ذهنمون نمی رسید برای شکستشون....خدا لعنت کنه اعضای محفل رو که اگه دفترچه رو نابود نمی کردن الان هیچکدوم از این اتفاقا نمی افتاد.

به شدت خسته بودم...یاسان نای راه رفتن نداشت...بلندش کردم و تو بغلم گرفتمش که سرش رو روی شونم گذاشت و به ثانیه نکشیده خوابید.

به خاطر سنگینی یاسان و خستگی خودم توان پرواز کردن نداشتم...از شانس مزخرفمم درست تو محوطه اصلی اهریمنا فرود اومده بودم.

با صدای شکستن تیکه چوبی خشک از پشت سرم سریع به عقب برگشتم...کسی نبود...مراقب جلو و عقب بودم که از غفلتم سواستفاده نشه...بیشتر از خودم نگران یاسانی بودم که از بچگیش تا الان زندگیش پر از وحشت و ترس بوده...بهش قول داده بودم نذارم آسیبی بهش برسه...حتی به قیمت خون خودمم که شده نمیذارم آسیبی به یاسان برسه.

با وزیدن باد خنکی از کنار گوش راستم مکث کردم.تند و سریع چرخیدم که بازم کسی نبود...برگشتم که به راهم ادامه بدم محکم به سینه کسی برخورد کردم...وحشت زده عقب عقب رفتم.

چطوری پیدام کرده بود...لعنتی اون میفهمه...بوی جادو رو حس میکنه...اونی که حتی نمیدونم اسمش چیه...ولی چشماش...چشماش وحشتناکه...دو چشم زمردی به رنگ خووون...درست مثل خون

اگه اون...اگه اون خدای جنگ باشه،چی؟؟...اگه باشه بدبختم،لعنتی

آشفته و سردرگم بودم...نه راه پس داشتم نه راه پیش

یاسان خواب بود.....نمیتونستم کاری بکنم...نباید میذاشتم بیدار بشه

+فکر کردی میتونی از دست من فرار کنی؟؟

با شنیدن صدای بم و مردونش نگاهم رو از زمین گرفتم و بهش خیره شدم

-چی ازم میخوای؟...چه بلایی سردوستام اومده؟...اصلا تو کی هستی؟؟

پوزخندی زد و خشن غرید:زیاد سوال میپرسی...این اصلا به نفعت نیست

عصبی آروم لب زدم:نفع من رو تو تعیین نمی کنی عوضی...ما کاری به کارِتون نداریم...دست از سر من و دوستام بردارین

قهقه بلندی زد که ترسیده به یاسان نگاه کردم،با دیدن خواب بودنش نفس عمیقی بیرون دادم و ناآروم بهش گفتم:صدای نکره ات رو خفه کن، یاسان بیدار بشه میترسه کودن

عمیق نگاهم کرد که از نگاهش به خودم لرزیدم...لعنتی زیادی پرنفوذ بود

+بیدار نمیشه...تازمانی که من نخوام

-چی؟منظورت چیه؟

تمسخرآمیز گفت:ببین کیا محافظ طبیعت شدن...اون الان تو حالت کماست..واین یعنی اگه من بخوام میمیره،اگه بخوام زنده میمونه

با ناباوری لب زدم:داری دروغ میگی ....این...این اصل شوخیه خوبی نیست

مرموز لبخندی زد:میتونی امتحانش کنی

ترسیده سریع یاسان رو زمین گذاشتم که محکم و پی در پی تکونش دادم

-یاسان...یاسان عزیزم....یاسان بلندشو....یاســـــان توروخدا بیدار شو

چیکارش کردی عوضی...بیدارش کـــن...تو منو میخوای...طرف حساب تومنم...زو...زورت به این بچه رسیده 

+خوابوندن یاسان دست من بود...بیدار شدنش دست تو

گیج لب زدم:چی؟

+اگه به شرطم عمل کنی اون موقع ممکنه منم یاسان رو نجات بدم

-چطور انتظار داری باور کنم

+چاره ای جز این نداری...اون طلسم فقط به دست من میشکنه و اگه نشکنه بعداز24ساعت فرد طلسم شده میمیره...حالا انتخاب باخودته

-دو..دوستام چی؟اونا...اونا چی میشن؟

+سرنوشت دوستات تو دستای خودشونه؛ یا زندگیه یا مرگ...ولی سرنوشت یاسان تو دستای خودته

این...این عوضی خوب بلد بود نقط ضعفه منو...یاسان...گفته بودم برای نجاتش هرکاری میکنم،هرکاری

-شرط رو قبول میکنم

خبیث خندید و گفت:حتی نمیخوای بشنویش؟

-شنیدن یا نشنیدنش برام فرقی نداره درهرصورت انتخاب من نجات یاسانه

قهقهه بلندی زد و گفت:براوووو چه محافظ فداکاری...نه خوشم اومد زیادی شجاعی

حالم ازش بهم میخورد...حالم از کل وجودش بهم میخورد...اما مجبور بودم ...حتی بی اطلاع یا با اطلاع از شرط منفورتر از خودش مجبور بودم...پای یاسان درمیون بود و این کم چیزی نبود.

با محکمتر بغل کردن یاسان سرم رو سمت گردنش بردم و عمیق بوییدمش بوی گل رز وحشی میداد.آروم کنار گوشش لب زدم:نجاتت میدم یاسان،نجاتت میدم.

+بهتره دیگه بریم وقت زیادی برای هدر دادن ندارم

عوضی تیکه مینداخت...با زبون بی زبونی میگفت اونقدر ارزش ندارم که وقتش رو برام بذاره

-نکنه میخوای با قالیچه سلیمان مارو ببری؟

+نه،روش بهتری دارم.

کلافه بودم و دلم از سنگینی این مسئولیت و غم درحال انفجار بود.

با صدای سوت قشنگی که بلند شد سمت صدا برگشتم...برعکس نفرتی که ازش داشتم ولی زیبا سوت میزد...دقایقی گذشت که یهو یه گرگ گنده از بین بوته های پرشاخ و برگ بیرون اومد...با دیدن گرگ لحظه ای تنم لرزید.

نــــــــه این همون بود....همونی بود که شب اول ورودمون به جنگل بهمون حمله کرد...و یعنی اون حمله یجور نقشه بود؟؟

-این...این همونه؟؟

بی تفاوت گفت:شما اصلا زرنگ و تیز نیستید حتی بلدم نیستید چطوربه خوبی از قدرتاتون استفاده کنین تا خسته نشین البته خب آموزش خوبی هم نداشتین...اما با این حال مسخرس که شما انتخاب شده طبیعتین!!

با فکر کردن به تمام اتفاقات افتاده،کنارهم قرار دادن یه سری تیکه پازل بهم ریخته شده و کامل کردنش...مبهوت وعصبانی فریاد بلندی زدم: تو دیوانه ای....همتون دیوانه این...شما مارو میشناختین...درمورد ما میدونستین...اعضای محفل و سوهو و خانوادش وکل شهربلوط یه نقشه بود....باید میفهمیدم امکان نداره جایی باشه و فرمانروایان از اون بیخبر باشن اونم جایی مثل شهربلوط...شما نذاشتین کامل قدرتامون رو بشناسیم...فریبمون دادین....لعنت به خودتون و دنیای پلیــدتوووون.

این بی انصافی بود...ولی این دنیا انصاف حالیش نبود...دلم برای دنیای خودمون و آدماش تنگ شده بود...

لعنت به این زندگی...دلم حتی برای شب بیداری هامم تنگ شده

+نمیخواد بیشتر به مغز پوکت فشار بیاری و حنجره پاره کنی....اعضای محفل از بدو تولد شهر بلوط برای ما کار میکردن،انتظار نداری که بی اهمیت به شهربلوط حکومت میکردیم...درضمن خود مردم شهربلوط زیاد تقصیری ندارن،به هرحال اونا طلسم شده بودن...حالا هم راه بیوفت...زمان زیادی ندارم

تمام افکاراتم نسبت به همه چیز بهم خورده بود و به هرچیزی شک کرده بودم...انگار روح تو بدنم نبود و من بی جون،یاسان به بغل سمت اون گرگ چشم آبی که به گفته سایه اسمش رکس بود ،رفتیم.اشاره ای به رکس کرد و گفت:سوار شو

متعجب قدمی به عقب برداشتم و نالیدم:چــــی؟؟سوار یه گرگ شم؟؟

+میتونی پیاده هم بیای...منتها یاسان مهلت خیلی کمی داره...یادت که نرفته.

خشمگین نگاهش کردم که بی اهمیت از زمین بلند شد و در صدمی از ثانیه غیبش زد.

بهت زده به جای خالیش خیره بودم که با تشر مغزم مبنی بر کم بودن مهلت یاسان ترسم رو کنار گذاشتم و آروم پشت رکس سوار شدم و با یه دستم یال رکس و با دست دیگم یاسان رو در آغوشم سفت گرفتم.

رکس با نیم نگاهی به من، کمی به جلو متمایل شد و چنان پرید و شروع به دوییدن کرد که از ترس همراه یاسان به جلو خم شدم و گردن رکس رو چنگ زدم تا از روش نیوفتیم و مصدوم بشیم.