-
23:44 1404/2/5
-
sungirl

--------- دوماه بعد----------------------------------------------------------------------------------------------
دوماه از روزی که تو عمارت جدیدمون زندگی میکردیم گذشته بود ولی اتفاق چندان خاصی جز دیدار با سوهونداشتیم...اوضاع شهربلوط خوب نبود...مردم از هدف شوم اعضای محفل خبردار شده بودن و اونارو از ریاست شهر برکنار کرده بودن ؛اعضای جدید محفل سوهو ودوستاش شده بودن....واقعا هم لیاقت صندلی ریاست رو داشتن....تو این دوماه فقط یه بار هومان رو دیده بودم اونم همون جای همیشگی و بعداز اون یک و نیم ماهی میشد که دیگه به اون طرف جنگل و اون صخره نرفته بودم.
دخترا شروع کرده بودن با طبیعت و قدرتاشون ارتباط برقرار کنن و در این بین ملودی یه رفیق کوچولوی جنگلی که یه سنجاب بوداز جنگل بلوط پیدا کرده بود و"بلوط" صداش میزد....آوینا هم کل روزش رو با مرغ عشق(یه نوع پرنده)کوچولویی که هفته پیش به کمک نوا از چنگال یه ببر نجات داده بود، اسمشو "چیکو" گذاشته بود، باهاش بازی میکرد.ملودی و مروارید هم به مناطق برهوت و بیابونی میرفتن و با کمک هم اونجا رو آباد و حاصلخیز میکردن..(وجی:یه بی مصرفشون تویی...-باز تو پیدات شد؟...وجی:اره مشکل داری؟؟...-نه چه مشکلی، داشته باشمم اونقدر اولاخی که نمیفهمی...وجی:بیتربیت..-بروبابا باتربیت)
ظهر بود تا شب کلی وقت بود...بعد از یه ماه ونصفی دلم رو به دریا زدم و بی اطلاع به بچه ها ،طرف جنگل و سمت صخره دوییدم...شاید اگه انسان عادی بودم روزها شایدم هفته ها طول میکشید تا به اونطرف جنگل اونم سواره برسم...ولی خب من که عادی نبودم(وجی:خب بابا کشتی مارو جومونگ...-تو برو بِکَپ، دوست دارم پز میدم بسووووخی...وجی:محافظ هم شدی بازم عاقل نشدی بای...-شرت کم)
بعد از یه ساعت رسیدم...این سمت حتی تو روزای به شدت افتابی و گرم هم خنک و سایه ای بود...نشست نوک صخره رو دستام رو از پشت به زمین تکیه دادم و سرم رو بالا برد و چشمام رو بستم...منتظر شدم تا دوباره ببینمش کسی رو که با دیدنش بی دلیل ضربان قلبم تند میشد و برخلاف گفته های کتاب ها و دیگران در کنارش ارامش داشتم...چشماش سرد بود ولی بی احساس نبود...ثانیه ها دقیقه ها و ساعت ها به انتظارش نشستم ولی نیومد که نیومد...خسته از انتظار بیهودم بلند شدم و سمت جنگل قدم برداشتم...دلشوره عجیبی داشتم...انگار تو دلم صدها نفر همزمان داشتن رخت میشستن....حالم بد بود...برای فرار از این حس شوم با نهایت توانم سمت خونه دویدم....حین دویدن هم حس کردم اون دلشوره نگران کننده رو...حس کردم نگاهایی رو و همین باعث شد بایستم و قدم از قدم برندارم...بی تردید و بلند فریاد زدم:اهاااااای کی هستی؟....میدونم اینجایی...میدونم داری منو میبینی...خودت رو نشونم بده
ولی هیچی از جاش میلیمتری هم تکون نخورد...دوباره و دوباره داد زدم ولی انگارنه انگار....حس بدم تشدیدتر شده بود.
دوباره پرسرعت ترازقبل دویدم و مکثی نکردم....با نزدیک تر شدن به عمارت بوی تند دود به مَشامم پیچید و کم کم دیدم بخاطر دودهای ماتی تار شد....این بو و این مه غلیظ فقط و فقط برای یه چیز میتونست باشه....آتـیـــش