-
00:31 1404/2/1
-
sungirl

توی حس به این قشنگی و مقدس نباید تعللی به خرج داد.
بی توجه بهشون سمت استیج رفتم و اون وسیله میکروفون شکل رو گرفتم و رو به جمعیت گفتم:خانم ها و آقایون..لطفا چند لحظه به من گوش کنین
با صدام همه ساکت شدند و آهنگ قطع شد....دخترا با تعجب نگام می کردن!اهمیتی ندادم و گفتم:در دنیای ما بزرگان و عارفان زیادی هستند که سروده هایی بسیار زیبا و گرانقدری در مورد عشق و عاشقی دارن.
یکی از این بزرگان مولاناست،که شعری بسیار زیبا در مورد عشق سروده....به قول این شاعر بزرگ:
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد ازگل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
عزیزان این شعر رو خوندم هم به خاطر یاد کردن از مولوی بزرگ و هم به پاسداری عشق میان دوفرد عاشق....که به خاطر حجب و حیایی که داشتن قادر به اعتراف به همدیگه نبودن ولی امروز که بخاطر پیروزی کوچیکمون اینجا جمع شدیم میخوام با معرفی این دو زوج و عشق میانشون به این جشن حال و هوای دیگه ای بدم...به افتخار دو عزیزمون شاااادلی و نهااااااد
با گفتن این حرفم نهاد و شادلی شوکه سریع با خجالت سر به زیر شدن.
سوهو اخمو سمت نهاد رفت که گفتم الان تیکه پارش میکنه ولی درکمال تعجب دیدم بغلش کرد و خندید و گفت:پس بالاخره عاشق شدی کلک..مبارکه رفیق
بعد هم سمت خواهرش رفت و پیشونیش رو بوسید و گفت:چقدر بزرگ شدی که حالا دلداده شدی...افرین به انتخابت
همه مردم از شدت خوشحالی چنان گلو پاره می کردن که بخدا کرک و پرای اهریمنان ریخت...برگشتم و سمت دخترا رفتم که خندیدن و آوینا گفت:اووووه دسته به خیرم داشتی و ما نمیدونستیم...ولی خوب شد دوتایی باهم دفتر ازدواج میزنیم چه شوووود...
پوکر بهش نگا کردم که سریع گفت:شوخیدم بابا
انقدر باحال گفت که هممون زدیم زیر خنده
با پخش شدن آهنگ لایتی نگاهم سمت پیست رقص کشیده شد که دیدم شادلی و نهاد پیشونیشون رو به هم چسبوندن و باچشمای بسته و لبای خندون تانگو میرقصن...خوشحال بودم...خوشحال بودم که تونستم دو نفر رو بهم برسونم...عقب گرد کردم و از دخترا و جشن و اهالی شهر دور شدم..از شهربلوط خارج شدم و به قسمت شرقی خارج شهربلوط که اهریمنی نداشت رفتم...دیگه نمیترسیدم...انگار ترسم تو همون نبرد کوچیک ریخته بود و البته بی ربط به داشتن قدرت هامم نبود...از لابه لای درختا رد شدم و خودم رو به صخره بلندی که قبلا ناخواسته دیده بودمش رسوندم...از اینجا تو همون نگاه اول خوشم اومده بود و تصمیم داشتم یه بار تنهایی بیام اینجا...مکان دنجی برای فکرکردن و آرامش بود...روی نوک صخره نشستم و پاهام رو آویزون کردم و خیره به ماه گرد و نورانی شروع به حرف زدن کردم:
-سلام ماه قشنگم...خوبی؟؟...میدونستی امروز دونفرعاشق رو بهم رسوندم...اوووم خب از حال دل خوب مردم شهر و دخترا و اون زوج خوشحالم ...اما از تنهاییم نه...منظورم از تنهایی رفیق و دوست واینا نیست...منظورم عشقه...یه عشق واقعی...یه عشق عمیق...از اون عشقای افسانه ای...از اونایی که با دیدنش قلبت بی جهت تندتند میزنه...از اونایی که با ندیدنش حتی برای یه ثانیه، قلبت غمزده میشه...من دلم یه همدم میخواد...یه هم نفس،یه همدرد،یه همسفر، کلی بگم یه همسر
خیره شدم به ماهی که به تنهایی در آسمون به اون بزرگی می درخشید.
شاید کلی ستاره بود اما همه اون ستاره ها خیلی ازش دور بودن و اون تو تیرگی فضا تنها می تابید و دم نمیزد.
+قشنگه،مگه نه؟
با صدای مردونه و پرابهتی از جام پریدم.سریع بلند شدم و به عقب برگشتم.مردی بلندقد و باچهره ای به شدت جذاب و اخمو خیره ماه بود.
شنل تاریک تر از شبش به دست باد میرقصید و خودنمایی میکرد...عصای توی دستش با اون الماس مشکی بالا سرش اون رو خیلی شبیه به پادشاه ها میکرد.
گفتم چی؟؟پادشاه؟؟نههههه...امکان نداره اون یکی از پنج فرمانرواها باشه...ولی لباسش...نگاهش...صداش...حتی عصای دستش همه و همه گواه بر فرمانروا بودن اون بود
-تو...توکی هستی؟
با سوالم یه تای ابروش رو بالا برد وخنده ریزی کرد که قلبم از جذابیتش لرزید...اما سریع لبخندش از بین رفت و جدی پرسید:
+من؟ من کی هستم،اینو من باید بپرسم...تو، کی هستی؟
ترسیدم...از لحن صداش ترسیدم...از نوع نگاش ترسیدم...سرد،خشن،جدی
آروم عقب عقب میرفتم و همزمان می گفتم:من؟ من کسی نیستم...من هیشکی نیستم
با هر قدم من اونم به سمتم میومد...اونقدر عقب رفتم که حواسم به نوک صخره نبود و با قدم بعدیم به عقب و جای خالی سنگی محکم به عقب پرت شدم...