◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت50

  • 19:12 1404/2/20
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت50

همینجوری تو بغلش و خیره به چشماش مونده بودم...تاحالا به رنگ چشماش توجه نکرده بودم و نمیدونستم که انقدر میتونه چشمای قشنگی داشته باشه.

ذهنم خوب کار نمیکرد که بهم هشدار بده در هر صورت اون یه اهریمنه و هنوز پلیدی از ذاتش خارج نشده...اما قلبم نمیذاشت باور کنم که این چشما میتونن پلید و اهریمنی باشن.

با نزدیک شدن صورتش به صورتم ، سریع به خودم اومدم و تقلا کردم از بغلش بیام پایین.

محکم تو آغوشش گرفته بود و اجازه تکون یه سانتی رو هم بهم نمیداد.

اخمو زل زدم تو چشماش

-ولم کن برم پایین دیگه...لهم کردی

یاسا خیره بهم یه تای ابروشو بالا داد و گفت:خودت میگفتی چرا وقتی توی بغلم لم دادی باهات عاشقانه رفتار نمیکنم...خب...

با کشیده شدن نگاش رو لبام محکمتر از قبل تکون خوردم که گفت:منم میخوام الان همینکار رو بکنم.

تندتند گفتم:بابا من یه زری زدم...داشتم شوخی میکردم تو چرا جدی گرفتی...آقا اصلا منو....

با کوبیده شدن لباش رو لبام صدام تو حلقم خفه شد و چشمام دیگه باز تر از این نمیشد.

چنان لبام رو ماهرانه میبوسید که حالم از این رو به اون رو شده بود...مغزم هوشیاریش رو کامل از دست داده بود و این قلبم بود که از شدت هیجان و لذت تندتند میکوبید.

ناخودآگاه از حس لذت این بوسه چشمام رو بستم و وقتی بازش کردم، نمیدونم برای چندمین بار تو چشاش گم شدم.

با عقب کشیدنش تازه فهمیدم داشتم چه غلطی میکردم و بدتر از اون لذت هم میبردم!!

به آرومی منو روی زمین گذاشت و دستاشو تو جیبش کرد و با نیم نگاهی بهم ازم دور شد و از کاخ بیرون زد.