-
19:12 1404/2/20
-
sungirl

همینجوری تو بغلش و خیره به چشماش مونده بودم...تاحالا به رنگ چشماش توجه نکرده بودم و نمیدونستم که انقدر میتونه چشمای قشنگی داشته باشه.
ذهنم خوب کار نمیکرد که بهم هشدار بده در هر صورت اون یه اهریمنه و هنوز پلیدی از ذاتش خارج نشده...اما قلبم نمیذاشت باور کنم که این چشما میتونن پلید و اهریمنی باشن.
با نزدیک شدن صورتش به صورتم ، سریع به خودم اومدم و تقلا کردم از بغلش بیام پایین.
محکم تو آغوشش گرفته بود و اجازه تکون یه سانتی رو هم بهم نمیداد.
اخمو زل زدم تو چشماش
-ولم کن برم پایین دیگه...لهم کردی
یاسا خیره بهم یه تای ابروشو بالا داد و گفت:خودت میگفتی چرا وقتی توی بغلم لم دادی باهات عاشقانه رفتار نمیکنم...خب...
با کشیده شدن نگاش رو لبام محکمتر از قبل تکون خوردم که گفت:منم میخوام الان همینکار رو بکنم.
تندتند گفتم:بابا من یه زری زدم...داشتم شوخی میکردم تو چرا جدی گرفتی...آقا اصلا منو....
با کوبیده شدن لباش رو لبام صدام تو حلقم خفه شد و چشمام دیگه باز تر از این نمیشد.
چنان لبام رو ماهرانه میبوسید که حالم از این رو به اون رو شده بود...مغزم هوشیاریش رو کامل از دست داده بود و این قلبم بود که از شدت هیجان و لذت تندتند میکوبید.
ناخودآگاه از حس لذت این بوسه چشمام رو بستم و وقتی بازش کردم، نمیدونم برای چندمین بار تو چشاش گم شدم.
با عقب کشیدنش تازه فهمیدم داشتم چه غلطی میکردم و بدتر از اون لذت هم میبردم!!
به آرومی منو روی زمین گذاشت و دستاشو تو جیبش کرد و با نیم نگاهی بهم ازم دور شد و از کاخ بیرون زد.