◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت17

  • 00:55 1404/1/31
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت17

{سایه}

از نبردمون یک هفته ای می گذشت که روز اول رو کلی استراحت کردیم حالا بماند که وقتی فهمیدیم سام و سامیار چی رو از ما مخفی کردن بدون رعایت هیچ احترامی پریدیم رو سرشون تا میخورد زدیمشون. 

شکستگی شونه ملودی و زخم سر و صورتای ما همون روز اول با جادوی پریان درمانگر رفع شد.

ولی بعد از اون تا الان عین سگ(البته بلانسبت)کار کردیم.صبح قبل از طلوع خورشید از خونه می زدیم بیرون و به انرژی کلاب میرفتیم ، ورزش و تمرین می کردیم.تا قبل از غروب هم برمی گشتیم و دوشی می گرفتیم وغذایی میخوردیم...بعد به طبقه دوم اتاق مطالعه میرفتیم وبه کمک قوم مغول راجب قدرت های خودمون و خدایان قلمرو اهریمنان و همچنین اون موجودات ترسناکی که باهاشون مواجه شدیم و دیگرناشناخته ها مطالعه و تحقیق می کردیم.

با خوردن چیز محکمی تو ملاجم برگشتم عقب که دیدم نوا هرهر داره میخنده

-زهرمار زدی تمام سلولای خاکستری مغزم رو به خاک دادی بعد میخندی؟

نوا:خفه بابا..از اولم سلول خاکستری ماکستری نداشتی، الکی کلاس نزار...بعدشم دیدم زیاد تو هپروتی گفتم تا دیر نشده از خطر غرق شدگی نجاتت بدم

-جدیدا زیادی آرتیست بازی در میاری خبریه؟؟

نوا:اره میخوام برگشتیم دنیای خودمون، قصمون رو بنویسم باید وجهه خوبی داشته باشم یانه؟

کلافه سری تکون دادم و غریدم:ای خدا من چه غلطی کردم با شما دوست شدم..اون از آوینا خل شده میخواد عاقد بشه...اینم از تو که میخوای نویسنده بشی...خدا به داد بقیه برسه

نوا:خفه بابا،حالا ما که خوبیم تو چته همش مثل اون مرده تو فیلم فلَش،قییییژمیری راست قیییییژ میری چپ!!

دیدم کلامش حقه دیگه سکوت کردم بیشتر از این ضایع نشم ، والا ملت رفیق دارن ماهم رفیق داریم دیگه

همینجوری درگیر کتک کاری با نوا بودم که چشمم با اون سه تا آفریده ناقص خدا افتاد.

ملودی چنان قیافش اویزون شده بود خواستم به سوهو بگم خاک انداز بیاره لب و لوچشو جمع کنیم.(رسما سوهو نوکرتون شده هااا)

نوا:چته ملی چرا پکری؟....جااااان چه قافیه ای ساختم...شاعر شدنم خوبه هاااا

بیا یه ناقص دیگه هم از کنارم سبز شد....خدااااایا

مروارید به سختی خندشو قورت داد و گفت:ملودی گیاهش نمیاد

برگ ریزون از جمله پر مفهموم مروارید به ملودی از اونم به آوینا زل زدیم

-چیش نمیاااد؟؟؟

آوینا محکم کوبید رو پیشونیش که جا اون من مخم پوکید:بابا منظورش اینه که ملودی قدرتش ضعیف شده و گیاهاش خوب رشد نمی کنن.

نوا:ملودی امتحان کن ببینیم

ملودی پوفی کشید و روی زمین تمرکز کرد...پنج دقیقه ای منتظر بودیم که یهو از تو خاک یه گیاه بند انگشتی کوشولو موشولو دراومد که به ثانیه نکشید پلاسید و افتاد رو زمین...

انقدر صحنه بامزه بود که نتونستم خودمو کنترل کنم زدم زیر خنده و با بچه ها خندیدیم ...حالا نخند کی بخند....

ملودی عصبانی پاش رو زمین کوبید که یهو یه ریشه گنده از زیر پای نوا بیرون اومد و نوا رو برد بالا.

شوکه بهش نگاه میکردیم که این سری ملودی زد زیرخنده و نوا جیغ و داد کرد

نوا:بزاااااارم زمین...تو که ریشه ات نمیومد...حتما باید منو چلاق کنی....میگم بزارم زمین

ملودی خندید و گفت :بلد نیستم مهارش کنم

نوا:تو به گور شتر نداشته عمت خندیدی که بلد نیستی...منو بیار پایین

ملودی تمرکز کرد که یهو بوووووم ریش ناپدید شد نوا جیغ کشون افتاد .منتها خب ملاجش مثل هندونه قاچ نشد...خانم فاز سوپرمن گرفت و دوری تو هوا زد و نمایشی رو زمین نشست(جوگیر)

(وجی: باز این فقط یه بار اینکار رو کرد،توکه روزی بیست و سه بار شهر رو دور میزنی و با غیب شدن مردم رو ایسگا می کنی...-باز تو پیدات شدنبودی راحت بودماا...وجی:به کتفم دلتم بخواد...-نمیخواد... وجی:نخواااد..-اه برو دیه...وجی:بی لیاقت)

با اومدن سامیار دست از سر کچل وجدانم برداشتم و بهش نگاه کردم.

سامیار:خب دخترا به مناسبت پیروزیتون فردا شب جشنی در شهر میگیریم و شما هم باید حضور داشته باشین.

آوینا:اخ جووون جشن

جشن ندیده بدبخت...من که میدونم به بهانه جشن میخواد ترگل ورگل کنه بلکم یکی خرگازش بزنه بیاد اینو بگیره...والا

چن دقیقه ای صحبت کردیم و بعد رفتیم تا وسایلمون رو جمع کنیم و برگردیم خونه.

مدتی بعد رسیدیم خونه و با انجام کارهای روزمره به اتاقمون رفتیم تا بخوابیم.قطعا فردا روز پرمشغله ای برامون میشه...

افسانه ماه آبی...پارت16

  • 15:20 1404/1/30
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت16

برفی حفاظ را درست کرد ولی خودش در غار گیر افتاد.

آوینا که حالا آزاد شده بود نگاهی به اطراف انداخت و یتی را دید.

سریع به برفی گفت:برفی یتی داره میاد من میرم تا تو به عشقت برسی،اخه میدونی که اگه من باشم یتی تورو قبول نمیکنه. پس فعلا

برفی خوشحال شد و با آوینا دست داد و آوینا هم سریع رفت تا پشت سنگ بزرگ کنار ورودی غار قایم شود.

یتی از راه رسید و حفاظ را باز کرد،برفی با دیدن یتی خوشحال دوید و یتی را بغل کرد که یتی خشمگین برفی رو محکم بر زمین کوبید و دادی زد و گفت:اون دختر کجاست؟؟

برفی با چشمان اشک الود گفت:رفت،چرا بهش اهمیت میدی من بیشتر از اون تورو دوست دارم و بهت میام.

یتی از حرص دوباره دادی زد و گفت: خفه شو، الان خودم میکشمت ،تو فراریش دادی

یتی حفاظ را پایین کشید و سمت برفی برگشت که اورا بکشد. آوینا طاقت نیاورد و از پشت سنگ بیرون آمد و جلوی حفاظ ایستاد و داد زد:اون تو رو دوست داره یتی

یتی که آماده کشتن برفی بود،مکثی کرد ونگاهی به دخترک ریز مقابلش انداخت

یتی:چی؟؟

-آرپیچی داوینچی ، مرتیکه غووول خیلیم دلت بخودااا یکی مثل برفی دوست داشته باشه...چه نازیم داری ماشالله...زیادی لی لی به لالات گذاشتن لوس شدی،برفی تورو دوست داره، میدونم که توهم دوستش داری ،حسش میکنم پس دست از خشمت بردار و با برفی زندگی کن...بدبخت از تنهایی کپک زدی...مطمئن باش اگه اینکار رو نکنی میام تو غارو پشماتو میزنم...غول فهم شدی؟؟؟اییییش

آوینا که همانند چرخ خیاطی تندتند حرف میزد با اتمام سخنان گهربارش دمی عمیق کشید و مصمم به یتی خیره شد....یتی نگاهی به برفی انداخت و با دیدن چشمان خیس برفی دلش لرزید...کنار برفی زانو زد و اورا درآغوش کشید و گفت:دوست دارم برفی...خیلی وقته

برفی از خوشحالی اشکی ریخت و آرام لب زد:منم

آوینا که با دم نداشته اش گردو میشکست فیگوری گرفت گفت:به نظرم برگشتیم دنیای خودمون باید یه دفتر عقد و ازدواج باز کنم استعداد دارم

دوباره لبخندی زد و سریع از آن کوهستان یخ زده عبور کرد...رفت و ندید که چگونه با ایجاد عشق میان دو موجود اهریمنی ذات ناپاک آنها را پاک کرد و کوهستان یخ زده را پر از معجزه عشق کرد.

با فرود آمدن فوکا جلوی پایش جیغی زد و پی در پی فوش داد:ذلیل شی الهی..الهی دوست دخترت برینه به روحت آدم شی...ایشالله خوراک گاو وگوشفند شی مرتیکه یونجه...این چه طرز اومدنه؟؟

فوکا قهقه ای زد و گفت:بیا بریم بعدا هم میتونی فوش بدی...الان وقت مناسبی نیست،بیا تا گیر یه اهریمن دیگه نیفتادیم.

آوینا خسته سریع قبول کرد و با فوکا وارد حلقه تلپورت شد...

------------------

هوا سرد شده بود و با هزار زور و زحمت بالای بلندترین شاخه درخت نشسته بود تا از شر ارواح درامان باشد.

شک داشت شاخه بتواند وزنش را تحمل کند اما دیگر نای حرکت هم نداشت.

همانطور نشسته ،سرش را به تنه درخت تکیه داد.

ربع ساعتی گذشته بود که با حس کشیده شدن پای آویزان از شاخه،ترسیده تکیه اش را درخت برداشت و پایین را نگاه کرد اما چیزی ندید.

خواست دوباره تکیه دهد که دوباره پایش کشیده شد نگاهی به پایین انداخت که پایش را اسیر دست خونین قطع شده ای دید. جیغ بلندی زد و با پای آزادش روی دست خونی میکوبید تا پایش را رها کند.

با ازاد شدن پایش، دستش را روی دهانش گذاشت و هق هق اش را خفه کرد و دوباره به درخت تکیه داد و چشمانش را بست.

با حس بالا پایین شدن چیزی مقابل چشماش آرام لای چشم هایش را بازکرد. با دیدن جنازه سر و ته آویزان خونی از شاخه بالاسرش آن هم با چشمانی باز و دهانی خندان فریادی از ته دل سر داد و خودش را عقب کشید که از درخت پرت شد پایین ...بخاطر برخورد با شاخه های کوچک تر صدمه زیادی از برخورد با زمین ندید ولی حسابی زخمی شد.

با یادآوری آن جنازه و افتادنش روی زمین سریع بلند شد و ایستاد خیره در صورت و بدن های خونی و وحشتناک ارواح خبیثی شد که سعی در تسخیر جسمش داشتند. سریع شروع به دویدن کرد . صدای گریه و جیغ و خنده ارواح آزارش میداد و او را بیشتر از هرلحظه ای می ترساند.

با کشیده شدن لباسش،از پشت روی زمین افتاد که روحی رویش پرید و گلویش را فشرد...سایه در تلاش برای ذره ای اکسیژن بود و ارواح با خنده بالا پایین می پریدن و جیغ میزدن.سایه برای لحظه ای چشمانش رابست تا حداقل جسمش ،با ندیدن آن روح عوضی راحت تر بمیرد.خود را در دنیایی از گل و گیاهان تصور کرد و نفس عمیقی کشید که بوی گل در مشامش پیچید.دوباره نفس عمیقی کشید که با حس آزاد شدن چشمانش را سریع باز کرد و هن بلندی گفت و سرفه کرد. سریع ایستاد که دید ارواح سرگردان دنبال چیزی میگردند و کاری به او ندارند . نگاهی به روحی که قصد کشتنش را داشت ،انداخت ولی روح انگاراو را نمیدید. دستش را ترسیده سمت روح برد و خواست به سرش دست بزند که دستش از بدن روح عبور کرد...ترسیده به عقب قدم برداشت.باصدای پایش روح نگاهش را به او داد . سایه از نگاه روح به خود لرزید و قدم از قدم برنداشت....روح به سمتش قدم برداشت که سایه بی صدا قدمی به سمت راست رفت و روح بی اینکه آن را ببیند به جای قبلی سایه رفت.

سایه با هزار سوال فرصت را غنیمت شمرد و به سرعتی باورنکردنی دوید جوری که درختان را محو میدید و برگ های خشک شده زیر پایش به هوا بلند شده بودند.سایه با خروج از آن بیشه نفرین شده نفسی کشید و روی دو زانواش خم شد و چشمانش را بست... همانطور خم شده چشمانش را باز کرد که با ندیدن بدنش قلبش ایستاد...باخود گفت نکند جسمم تسخیر ارواح شده ولی با یاداوری رفتارای چن دقیقه پیش ارواح بر این فرضیه خط قرمز بزرگی زد.

تمرکز کرد تا بدنش را دوباره بدست اورد دوباره خود را در دشت پرطراوت فرض کرد و با رایحه زیبای گل های دشت چشمانش باز کرد و بدنش را دید.دست و پایش را نگاه کرد و صورتش را لمس کرد و نفسی از سراسودگی کشید.

دیگر انقدر فیلم های تخیلی دیده بود که بتواند بفهمد قدرت ماورایی اش نامرئی شدن است علاوه بر اون سرعتو چالاکی بیشتری هم هنگام دوییدن داشت .خوشحال از کشف توانایی هایش جیغ ریزی سر داد و بالاپایین پرید.

+خوشحالم که بانوی من تونسته به قدرت هاش دست پیدا کنه.

سایه با اندکی مکث از پسر خوش پوش پرسید:ممنون...شما کی هستین؟

پسره با ملایمت همانطور که دست سایه گرفته بود و راه میرفتند گفت:من آیدن هستم بانوی من...از جادوگران شهربلوط

سایه:از اشناییت خوشحال شدم آیدن 

آیدن:همچنین بانو

آیدن حلقه تلپورت رو باز کرد و هردو باهم وارد حلقه شدند...

در اتاق تلپورت هر پنج حلقه تلپورت همزمان باهم باز شدند و محافظین دشت سبز با تنی خسته و صورتی زخمی به همراه نگهبانانشون وارد اتاق شدند.

و اینطور شد که دختران قصه ما از آزمون سخت و دشوار سربلند و پیروز بیرون آمدند.

 

 

افسانه ماه آبی...پارت15

  • 13:07 1404/1/30
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت15

اما چه کسی خبر دارد از حال دخترک گیر افتاده در وسط عمیق ترین دریاچه دشت سبز؟؟

دخترکی که از نشستن زیاد پاهایش خواب رفته بود و قادر به حرکت هم نبود.دخترکی که آرام نشسته بود که بلکه آن هیولای بدقواره وحشتناک بیخیالش شود، اما هیولا چنین خیالی نداشت.هیولا چند باری دور صخره بلند چرخید و ایستاد.

کِرکِن خسته از بدست نیاوردن طعمه اش(مروارید)غرش بلندی کرد و به سوی دخترک شنا کرد تا دخترک را شکار کند...جهش بلندی زد که روی مروارید بپرد اما مروارید سریع نیم خیز شد فرار کند که از روی صخره پرت شد درون آب.

کرکن خوشحال از افتادن مروارید درون آب، دوباره درون دریاچه شیرجه زد.

صخره قطور را دور زد تا به مروارید برسد.

مروارید ترسیده مدام دست و پا میزد تا غرق نشود اما ترس از هیولا تمام ذهن اورا به دست خاموشی سپرده بود.خسته از تلاش، درون آب کشیده شد که کرکن سر رسید و دهان باز کرد تا ببلعد دخترک نیمه بی هوش درون دریاچه را.

اما برخلاف انتظار نیرویی مروارید را به مبارزه طلبید. مروارید قبل از اینکه هیولا اورا ببلعد چرخشی درآب انجام داد تا فرار کند که با آن چرخش ،گرداب کوچکی زیر پایش موج گرفت . مروارید زمانی برای تعجب نداشت پس سریع دوباره چرخی زد که گرداب بزرگتر شد.کرکن که بخاطر گرداب به طعمه خود نرسیده بود، دست انداخت تا دوباره آن را بگیرد که مروارید سریع عقب گرد کرد و دوپایش را بهم چسباند و همانند دم یک پری دریایی آنها را تکان داد با اینکار در خلاف جهت آب به سرعت شنا کرد و با هر بار بالاپایین بردن پاهایش گرداب ها عمق میگرفتند و کرکن را هر لحظه دورتر از شکارش میکردند.مروارید خود را به صخره ای بلند رساند و سعی کرد از آن بالا برود اما نشد.کرکن که از شر گرداب ها خلاص شده بود از خشم نعره ای بلند زد و سمت مروارید پاتند کرد. مروارید نگاهی به نزدیکتر شدن کرکن و نگاهی به صخره بلند کرد، نفس عمیقی کشید و دستش را روی تکه سنگ برآمده روی تنه صخره گذاشت تا خود را بالا بکشد .صخره از برخورد دست مروارید تکان ریزی خورد و سنگ هایی پله مانند از دلش بیرون زد مروارید بی اهمیت سریع پا روی اولین سنگ گذاشت وبا لیز نبودن سنگ تند تند شروع به بالا رفتن کرد.وقتی به میانه صخره رسیدنگاهی به دریاچه انداخت که کرکن در تلاش برای بالا آمدن از سنگ هابود ،کرد.تندتند بالا رفت و خود را روی سبزه های بالای صخره انداخت...کرکن که حالا به کمک سنگ ها روی تنه صخره ایستاده بود دست دراز تا مروارید را بگیرد اما مروارید سریع جا خالی داد و در دل دعا کرد که سنگ صخره ها بشکند و کرکن در آب بیفتد...صخره که گویی صدای مروارید را شنیده باشد، لرز ریزی کرد و کرکن با غرشی درون آب پرت شد، بعد از آن تکه های شکسته سنگ های پله مانند بالا آمدند در مقابل چشمان متعجب مروارید معلق ماندند.

مروارید مبهوت دست دراز کرد تا یکی از سنگ ها بگیر که با برخورد نوک انگشتش باسنگ ،سنگ شروع به درخشش کرد و با بلند شدن دود سفیدی از آن تبدیل به الماسی بی رنگ و درخشان شد.مروارید مبهوت تر از قبل دوباره دست به سنگ دیگری زد که آن هم تبدیل به زمرد سرخ شد...مروارید ذوق زده پی در پی اینکار را انجام داد که بالاخره تمام آن سنگ های شکسته تبدیل به سنگ های قیمتی و جادویی شدند.سنگ ها به هم چسبیدند و به شکل یک گردنبند درآمدند...مروارید با خوشحالی آن را از هوا گرفت و به گردن خود انداخت....با این اینکار انگارکه برق 200ولتی وصلش کرده باشند، سیخ شد و چشمان گشاد شده اش لحظه ای حالت چند رنگی گرفتند و خنثی شدند...مروارید از شدت آن شوک لحظه ای بیحال شد اما سریع تعادلش را به دست گرفت و ایستاد.سوالی از خود پرسید:

-این...این دیگه چی بود؟

+اطلس

مروارید با شنیدن صدا از جا پرید و برگشت خیره شد در چشمان دورنگ پسرشد

-تودیگه کی هستی؟

+من از نگهبانان شهربلوطم.اسمم نامین.

مروارید گیج سری تکون داد و گفت:گفتی این چیزی که الان دیدم چی بود؟

نامین: اطلس...یکی از قدرت هایی که فقط تعلق داره به یه محافظ...شما محافظ آب و اطلس هستین...اطلس به سنگ های قیمتی که خاصیت جادویی دارن گفته میشه. خاصیت هایی مثل شفادهی و خردودانش و حاصلخیزی و هرچیز دیگه...با وجود اهریمنان همه سنگ های اطلسی از بین رفته بودن ولی حالا شما تنها کسی هستین که بعد ازمدت ها دوباره اونا رو ساختین...

مروارید سکوت کرد و چیزی نگفت که نامین حلقه تلپورت را باز کرد و مروارید را به داخل آن راهنمایی کردو

مروارید و نامین  هردو وارد حلقه تلپورت شدند....

--------------------

آوینا:اه لعنتی ولم کن دیگه، چی از جونم میخوای؟؟

آوینا نالان از سرمای جانسوز، گیر یِتی( مرد برفی کوهستان قطبی) افتاده بود.سرما تا مغز استخوان آوینا سرایت کرده بود و داشت دخترک را از پا در می آورد.

آوینا درون غاری که محل زندگی یتی بود ،اسیر شده و هیچ راه فراری نداشت.

یتی که در همین چند ساعت کوتاه دلباخته دخترک چموش شده بود،حاضر به رها کردن آن نمیشد.یتی دخترک را در آغوش گرفت تا گرمای بدنش دخترک لرزان را گرم کند.آوینا دلش برای تنهایی یتی میسوخت. در دل آرزو می کرد که ای کاش یک جفتی برایش پیدا شود تا بتواند از دستان گنده یتی رهایی یابد. 

یتی آوینا را کنار آتش گذاشت رفت تا غذایی برای شام بیابد.

از غار خارج شد وحفاظ یخی ضخیم را پایین کشید تا دخترک چموش دست به فرار نزند.

بعد از رفتن یتی، آوینا بلند شد و سمت حفاظ رفت و داد زد و کمک خواست...تلاش کرد تا حفاظ یخی را بشکند اما نتیجه نداد...باید هرطور شده قبل از برگشت یتی از آنجا بیرون میرفت...دوباره بلند بلند داد زد و درخواست کمک کرد که اینبار صدای ریزی به گوشش رسید.آوینا در پی یافتن صاحب آن صدا ،خود را به حفاظ چسباند و گفت:

-کسی اونجا هست؟...اهااااااای...من اینجا گیرافتادم.....کمک....الو کسی میشنوه؟؟

+منم ، من هستم ،اینجام بالای درخت

آوینا سر به بالا برد و به شاخه نسبتا مرتفعی خیره شد و موجودی نه چندان کوچک رو بالای شاخه دید.

-تو...توکی هستی؟

+من کوتوله برفی ام...بهم میگن برفی...تو کی هستی؟

آوینا بی تردید فقط اسمش را گفت چراکه ممکن بود با فهمیدن هویت واقعی او زنده بیرون نرفته ،بمیرد.

-اممم....خب من آوینام...کمک کن ...کمکم کن از اینجا بیام بیرون

کوتوله برفی خبیثانه خندید  گفت :چراااا باید کمکت کنم ،هوووم؟؟

-خواهش میکنم نجاتم بده

کوتوله برفی قهقهه بدجنسی زد و نوچی کرد.

آوینا کلافه و حرصی فوشی داد و تمرکز کرد تا شاید راهی بیابد.

آوینا با فکر به اینکه اهریمنان فریب کارند ،لبخند خبیثی زد...باخود فک کرد یکم حیله به جایی برنخواهدخورد.

پس با طمانینه و صدای پراز نازی سمت کوتوله برفی برگشت و گفت:

برفی میخوای یه رازی رو بهت بگم؟

کوتوله برفی کنجکاو گفت:راز...چه رازی؟؟

-بیا اینجا تا بهت بگم...تو که نمیخوای جز تو کسی راز به این مهمی رو بدونه؟

برفی موهای سفید بلندش را پشت گوش های درازش زد و سریع گفت:نه نه فقط به من بگو

-پس بیا اینجا

برفی با جهشی تندتند سمت آوینا دوید و گفت:خب رازت رو بگو

آوینا چشمانش را مثل همان موقع ای که میخواست کسی را خر کند، کرد و گفت:برفی تو یتی رو میشناسی؟

برفی به دروغ گفت:اوووم نه فقط اسمش رو شنیدم...اخه میگن خیلی ترسناکه

آوینا با شنیدن دروغش لبخندی زد و گفت:اتفاقا وحشتناک نیست تازه خیلیم جذابه،ببینم تو مرد جذاب دوس دااااری؟

برفی خندید و گفت:معلومه 

-وااای پس باید یتی رو ببینی زیادی هیکلی و جذابه تازه خیلیم مهربونه برای اینکه گرسنه نمونم رفت تو این سرما برام غذا بیاره ،درسته یکم هوا سرده ولی یتی بغل خیلی گرمی داره

برفی که با شنیدن این حرف ها حسادت از چشمانش میبارید گفت:چرا باید یتی به موجود حقیری مثل تو محبت کنه اخه من به این زیبایی خیلی بهتر از توام که

آوینا که نزدیک هدفش شده بود مستانه خندید و گفت:اوووووه برفی حسودی نکن...خب اگه انقدر یتی رو دوست داری باید برای داشتنش بجنگی در غیراینصورت یتی مال منه ...مال من

و روی جمله مال من تاکید کرد که برفی عصبانی شد و محکم به حفاظ کوبید که قسمتی از حفاظ به خاطر ضربه محکم آن کوتوله برفی شکست و آوینا خوشحال از نقشه اش، مصنوعی اخمی کرد و ناراحت گفت:ای وای برفی چیکار کردی یتی ببینه از دستت ناراحت میشه اونوقت دیگه شانسی برای بدست آوردنش نداری

برفی پشیمان سریع گفت: بگو...خواهش میکنم بگو چیکار کنم...من سال هاست یتی رو دوست دارم ولی جرئت گفتنش رو ندارم ای وااای

-خب کاری نداره تو خودت یه کوتوله برفی هستی بیا تو غارو حفاظ رو دوباره بساز

برفی که از پیشنهاد آوینا خوشش امده بود،سریع پذیرفت و وارد غار شد!!

آوینا هم سریع از فرصت استفاده کرد و از غار خارج شد.

برفی حفاظ رو درست کرد ولی خودش در غار گیر افتاد....

 

افسانه ماه آبی...پارت14

  • 22:10 1404/1/29
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت14

نوا وحشت زده خود را پشت درخت قطور پژمرده ای قایم کرده بود تا از چنگال های آن وِندیگِرخونخوار در امان باشد.قفسه سینه اش از شدت دوییدن و نفس کم آوردن، درد میکرد.صدای خِرخِر آن هیولای ناشناخته هرلحظه آدرنالین خونش را بالا میبرد.در تلاش بود تا صدای نفس های تندش را مهار کند که مبادا باعث لو رفتن جایش شود.با چکیدن قطره لزج مانندی رو شانه اش از ترس صاف ایستاد...به آرامی سرش را بالا برد و غرق در چشمان کاملا سیاه آن وندیگری شد که حالا بالای شاخه نشسته بود و نوا را می نگرید.نفس در سینه نوا حبس شد.نوا چند قدمی از درخت فاصله گرفت و سریع عقب گرد کرد و بی وقفه شروع به دوییدن کرد.وندیگر با کشیدن جیغ نازک و گوشخراشی،جستی بلند زد و جلوی نوا فرود آمد.نوا با دیدن آن هیولا خواست بایستد که تعادلش بهم خورد و دو زانو روی زمین افتاد.با نزدیک شدن آن موجود خوفناک سریع عقب عقب رفت و بلند شد تا دوباره در خلاف جهت آن(وندیگِر)بدود که پایین تنه اش اسیر چنگالای تیزآن اهریمن شد.قبل از این کامل بالا کشیده شود دستش را دراز کرد و یک مشت خاک در دستش گرفت.در تلاش برای رهایی از چنگالای اهریمن بود.بخاطر قد بلند وندیگر،ارتفاع نسبتا زیادی با زمین داشت.دوباره با ترس نگاهی به صورت آن موجود کرد که دید زبان چندش و لزج مانندش را روی دندان های تیزتر از نیزه اش کشید...وندیگر نوا را سمت دهانش برد که نوا ترس را کنار گذاشت و خاک درون مشتش را  به سمت چشمای هیولا پاشید...وندیگر بخاطر برخورد خاک با چشمانش جیغ دلخراشی کشید و چنگالش هایش را باز کرد و به سمت چشمش برد که این امر باعث رهایی نوا از دستانش شد...نوا با جیغ که هرلحظه منتظر ترکیدن جمجمه سرش از برخورد با زمین بود ، با حس نکردن دردی به آرامی لای چشم هایش را باز کرد و درکمال تعجب دید به اندازه یک کف دست با زمین فاصله دارد...از فکر به اینکه دوباره اسیر چنگال ان موجود شده قلبش برای لحظه ای متوقف شد و دوباره شروع به تند تپیدن کرد.سریع به عقب برگشت که دید اهریمن روی زمین نشسته و چشمانش را میمالد و شانه هایش از گریه میلرزد...به سختی تلاش کرد همانگونه که روی زمین می ایستد در هوا هم بایستد...با اندکی تلاش موفق شد..از معلق بودن در هوا متعجب بود اما ترس از هیولا اجازه اظهار تعجب را به او نمیداد ... در نتیجه همانطور عقب گرد کرد تا از هیولا دور شود...هنوز چند قدمی نرفته بود که با یادآوری گریه آن هیولای زشت از حرکت ایستاد...برگشت و به وندیگر نگاهی انداخت که آن را مچاله شده در حال مالیدن چشمانش دید...عقل و دلش درجنگ بودند،عقلش میگفت باید هرچه سریعتر از ان اهریمن دوری کنی و دلش میگفت هرچقدر هم که اهریمن باشد احساس دارد و درد میکشد...در نهایت نوا گوش به صدای دلش داد و پروازکنان به آرامی سمت هیولا رفت و روبه روی صورتش ایستاد،بامکثی دستش را روی دست یا پنجه اهریمن گذاشت....اهریمن دست از مالیدن چشم هایش برداشت و به نوای معلق درهوا نگاهی کرد...چشمان سیاه هیولا بخاطر کثیفی متورم شده و رگ های قرمزی درونش بیداد میکرد...نوا سمت چشمان وندیگر رفت و با دستانش خاک روی چشمان هیولا را پاک کرد و با فوت ارام خاک ها زدود.ناخودآگاه بوسه کوچکی روی هردو چشم وندیگر زد و ازش فاصله گرفت.

وندیگر شوکه بود از بوسه و محبت نوا...تاکنون کسی اورانبوسیده و به او محبتی نکرده بود...حس قشنگی در قلب یخ زده اهریمن پدید آمد....حسی که از بین برد انجماد قلب یخ زده هیولا را...حسی که پاک کرد سیاهی مطلق چشمانش را...حسی که چنگال های تیز اورا مهار کرد...حسی که جسمش را به جسم پسربچه ای کوچک تبدیل کرد...نوا مبهوت به پسربچه مقابلش خیره شده بود و چشم از آن کودک زیبا نمی گرفت.پسربچه ای که بی گناه قربانی پلیدی خانواده و مردم حریص سرزمینش شده بود.نوا تعجبش را پس زد و دستان کوچک و سفید پسر را در دستانش گرفت وآرام پرسید:اسمت چیه اقاکوچولو؟

پسربچه لبخند دلنشینی زد و گفت:یاسان،اسمم یاسانه 

نوا:چه اسم قشنگی داری مثل خودت...والدینت کجان یاسان؟

یاسان اندکی فکر کرد و گفت:نمیدونم، خالم می گفت وقتی تازه به دنیا اومده بودم خونوادم و همه خواهربرادرای بزرگم کشته میشن و منو هم خالم اینا به سرپرستی می گیرن ولی خیلی باهام بدرفتارمی کردن . برای همین منم یه روز تصمیم گرفتم از خونه فرارکنم و اینکارو هم کردم و به این جنگل اومدم اما بعدها یه پیرزن بدجنس منو گول زد و به این هیولا تبدیلم کرد....ممنونم که دوباره منو به خودم برگردوندی ابجی

نوا خوشحال از شنیدن لفظ آبجی،گفت:ای من قربونت پِسمَلی،از این به بعد خودم خونوادتم ،باشه؟

یاسان ذوق زده گفت:راستکی؟؟

نوا:راستکیه راستکی...حالا بزن بریم از این جنگل نفرین شده خلاص بشیم.

نوا دست در دست پسرک6یا7ساله، راه افتادن که نهاد جلوی نوا ظاهر شد و حلقه تلپورت رو برای اونا باز کرد

نوا شوکه با چشمانی ریز شده پرسید:نهاد نگو که در تمام این مدت اینجا بودی و کمکم نکردی؟

نهاد خندید و گفت:لازم بود بانوی من،باید به ترست غلبه میکردی و قدرت هات رو بدست میاوردی

نوا حرصی نالید:حیف که جای مناسبی نیست وگرنه یه تار مو هم رو سرت نمیذاشتم موفندوقی

بعد از این حرفش دست یاسان را گرفت وبه همراه نهاد وارد حلقه تلپورت شد.......

 

اما درآن سو دخترکی گیر افتاده در دستان  سایرِن هِد درازقد، درتلاش بود برای رهایی از آن جانور پلید.

ارتفاع بسیار زیاد با زمین ترسش را چندین برابر کرده بود و با نزدیک تر شدن به یکی از چشم های دندانه دارسایرن هد بی فکر پایش را بالا برد و با نهایت ضربه ای به چشمش کوبید...نعره پر از درد سایرن هد در جنگل پیچید و باعث فراری دادن زاغ های جنگل شد...سایرن هد از درد ملودی را روی زمین کوبید که شانه ملودی از برخورد با زمین صدمه شدیدی دید و جیغ دلخراش ملودی بلند شد.

ملودی از درد روی زمین دراز کشیده بود و از شکستگی استخوان شانه اش ناله میکرد و به خود میپیچید...سایرن هد با بهتر شدن چشمانش عصبانی دوباره نعره ای بلند زد و دست لاغر مشت شده اش را بالا برد تا ملودی را له کند...دستش تا میانه راه امد که ملودی سریع به سمت چپش چرخید، درخود مچاله شد و غریزی مشتش را بر زمین خیس و گلی کوبید....با ضربه ملودی ناگهان ریشه هایی قطور و سبز از دل زمین بیرون جهیدند و همانند پیله ای دور ملودی پیچیدند واز او در برابر مشت قدرتمند سایرن هد محافظت کردند...ملودی درون حصاری از همان ریشه ها دیدی به اطراف نداشت و ندید که چگونه ریشه ها بدن آن سایرن هد پلید را شکافتند و آن را دریدند...تکه های دریده شده بدن سایرن هد پراکنده روی زمین افتادند و زمین چنان آن تکه ها در خود بلعید که گویی تاکنون سایرن هدی وجود نداشته....ملودی از شدت درد شانه اش نتوانست طاقت بیاورد و هوشیاری اش را از دست داد...نگهبانی که از بالا شاهد اتفاقات بود و آرن نام داشت روی زمین فرود آمد و ریشه ها را کنار زد و ملودی را در آغوش گرفت و برای گیر نیفتادن به دست باقی سایرن هد ها،سریع وارد حلقه تلپورت شد.....

افسانه ماه آبی...پارت13

  • 19:47 1404/1/29
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت13

{راوی}

سام و سامیار با هدایت دخترها به مکانی به ظاهر اتاق تصور،حقیقتی نه چندان کوچک رو از دخترا مخفی کردن.

اونا به ظاهر وانمود کردن اتاقکی که واردش شدن اتاق شبیه سازیه ولی اتاق شبیه سازی با عنوان جعبه تصور دوتا اتاق اونورتر از اتاقی بود که بهش وارد شدن.

جایی که دخترا پا بهش گذاشتن هیچ نامی جز اتاق تلپورت نداشت و این یعنی دخترا در شبیه سازیه جنگل تاریک نیستن،بلکه اونا بطور واقعی پا به جنگل تاریک گذاشتن.جنگلی از قلمرو اهریمنان!!

سام:به نظرت میتونن؟

سامیار:باید بتونن..اونا محافظن..زمان زیادی برای دشت سبز باقی نمونده..باید هرچه سریعتر قدرت هاشون رو بشناسن تا بتونیم در تقویت و تسلط بهشون کمک کنیم.

سام:اگه آسیبی بهشون برسه چی؟

فوکای تازه از راه رسیده گفت:نگران نباشین،تحت نظر نهگبانای قوی شهربلوطن.اگه نتونن قدرتشون رو بیدار کنن،نگهبانا وارد عمل میشن تا نجاتشون بدن.

سام و سامیاربا فوکا کمی دورتر از جادوگران و بزرگان قبایل مختلفی که دور گوی بزرگ جهان بین نشسته بودن و دخترها رو تحت نظر داشتن،ایستاده وشاهد ماجرا بودن!!

از بزرگان و ریش سفیدان گرفته تا جوانان شهر بلوط در دل برای موفقیت آن پنج دختر جوان و ترسیده دعا میکردند.

باشد که این آزمون نیروی خفته وجودین محافظین قصه ما را بیدار کند....

و اما کمی آن طرف تر در قعرجنگل تاریک محافظین قصه ما گرفتار پلیدی موجودات جنگل شده بودند.

ملودی اسیر دستان سایرن هدها...آوینا نزدیک کوهای سرد و قطبی گرفتار یِتی شده بود...آن طرف تر مروارید در خطر کِرکِن ،روی تپه سنگی کوچک در وسط دریاچه عمیق،زانوهایش را در آغوش کشیده و در جستجوی کمکی از غیب بود...سایه گمشده در بین ارواحان دنیای زیرین و نوا اسیر چنگال های وِندیگِر شده بود.

هر یک به طرز وحشتناکی در خطر بودند و هیچ کس به یاری و نجاتشان نرفته بود...پس با این وضع دخترا فقط دو راه داشتند:

1_ترسشون رو مهار کنندوبجنگن تا صلاحیت خودشون رو برای محافظ شدن ثابت کنن

یا

2_بترسن و تلاشی برای نجات یافتن نکنن و شکست رو بپذیرن

حالا سوال اینجاست دخترا کدوم راه رو انتخاب میکنن؟

نظرشما چیه؟؟

 

(توضیحاتی درمورد موجودات نام برده شده:

*سایرن هد:موجوداتی ترسناک با هیکلی نسبتا انسان شکل اما بسیار لاغر وبا قدی بسیار بلند که با صدای فریبنده ،طعمه را در دام می اندازند.

انها میتوانند صدایی شبیه صدای اورژانسی،صدای محیط یا صدای قربانیان قبلی را تقلید کنند!!

*یِتی:موجودی شبیه انسان اما بزرگتر و پشمالوتر، زندگی در کوه های برفی(نام دیگر:مرد برفی)

*کِرکِن:موجودی عظیم الجثه معروف به هیولای دریا،سبب غرق شدن کشتی و مسافران

*وندیگر:موجودی با قلبی یخ زده و سیری ناپذیر

*ارواح دنیای زیرین:ارواح های سرگردان جنگل تاریک)

افسانه ماه آبی...پارت12

  • 16:14 1404/1/29
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت12

-سام چقدر دیگه مونده تا برسیم؟

سام:چیزی نمونده...رسیدیم

همگی ایستادیم و به پشت سر سام یا همون انرژی کلاب خیره شدیم.

شبیه یه پارک بود ولی با این تفاوت که خیلی بزرگتر از اون بود و پر بود از وسایل های ورزشی سبک و سنگین...دورتادور کلاب رو حصاری از جنس سنگ فلورین،گرفته بود که ارتفاع این حصار تا کمی زیر گردنمون میرسید.

با تائید هویت سام و سامیار توسط شناساگر انرژی کلاب،وارد شدیم.

به گفته سام شناساگر برای جلوگیری از ورود بچه ها و نوجوونا بود که آسیبی بهشون نرسه.در صورت تائید نشدن هویت توسط شناساگر،طلسم محافظ کلاب ،مهاجم رو تا مسافت 50 متر به جهت مخالفش پرت میکنه و درهمین حین محافظای کلاب بیرون میان تا جلوی مهاجم رو بگیرن.

شگفت زده از تکنولوژی منحصربه فرد اینجا پرسیدم:از همین استراتژی هم برای شهر استفاده کردین؟؟

سامیار که تا اون لحظه ساکت بود،به سمت ما برگشت و گفت:نه،روی شهربلوط دونوع طلسم کارشده...طلسم اول،یه طلسمیه که شهربلوط رو از دید اهریمنان قایم کرده و هیچ کسی حتی فرمانرواها هم قادر به دیدن شهربلوط نیستن،ضمنا شهربلوط دقیقا در وسط درختان بلوطه و خب کسی به ذهنش خطور نمیکنه که شهری اینجا وجود داشته باشه...اما جهت اطمینان طلسم دیگه ای هم کار شده،که این طلسم هر موجود پلید تاکید میکنم فقط موجودات پلید رو هیپنوتیزم میکنه و جوری نشون میده که انگار جای شهر کلی درخت بلوط هست و با کنترل ذهن اهریمنان اونا رو در خلاف جهت شهر هدایت میکنه...اینجوری هیشکی از وجود ما اطلاع نخواهد داشت.

نوا:عجیب تر از چیزیه که فک می کردم ولی سامیار، طلسم از کجا میتونه تشخیص بده کی خوبه کی بد؟

سامیار:طلسم به ظاهر توجه نمیکنه،انرژی درونی موجودات رو حس میکنه و از اونجا میتونه تشخیص بده که کی واقعا خوبه و کی واقعا بده...خب حالا اگه سوالی نمونده بهتره تا قبل از غروب با تمریناتتون آشنا بشین.

با تائید حرفش وارد یه اتاقک مجزای نیلی رنگ شدیم.هیچی داخل اتاقک نبود اما برعکس بیرون که کوچیک دیده میشد،داخلش خیلی بزرگ بود..با تعجب و پرسشی به سمت سام وسامیار برگشتیم که سام گفت:خب دخترا به اتاق تصور و تحقق خوشش اومدین....اینجا جایی که جادو شما رو در موقعیت های مختلف قرار میده و شما رو وادار به مبارزه میکنه...دقیقا همون عملکرد هوش مصنوعی و شبیه سازیه دنیایه شما رو داره!!خب حالا وسایلتون رو اونجا بزارین و بیاین وسط تا شروع کنیم.

همونجور که گفت عمل کردیم و بعد هم جایی که گفته بود، وایسادیم و منتظرموندیم تا ببینیم چه بلایی میخوان سرمون بیارن.

سام و سامیار وقتی دیدن آماده شدیم دستاشون رو بالا بردن و دوبار دست هاشون رو بهم کوبیدن.

با انجام اینکار کل اتاقک تاریک شد و چشم، چشم رو نمیدید.با صدای سام که گفت:شروع شد...شوکه به اطراف نگاهی انداختم که کم کم داشت به شکل یه جنگل تاریک درمیومد...ترسیده خواستم سمت بچه ها برگردم که دیدم خبری ازشون نیست...حدس اینکه کار جادو بود و این موقعیت تنها بودن، یه شبیه ساز بود سخت نبود....نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به اطرافم انداختم که حالا کاملا تبدیل به جنگل شده بود...حقیقت نمیدونستم این یه شبیه سازه یا واقعا تویه جنگل واقعیم.اما هرچی بود قرار نبود اتفاقای خوبی بیفته.فوشی نثار روح جادو کردم و شروع به راه رفتن کردم.

حس میکردم از لابه لای درختا تحت نظرم و چند نفر دارن نگام میکنن.

اهمیتی ندادم...شاید توهم زدم والا از این جادو چیزی بعید نیست.

چن دقیقه ای بود راه میرفتم که با حس نفس کسی  رو گردنم سریع به عقب چرخیدم ولی چیزی ندیدم...با تردید دوباره به جلو برگشتم و به راهم ادامه دادم...همینجوری راه میرفتم که با حس کشیده شدن موهام دوباه به عقب چرخیدم...دیگه کم کم داشتم میترسیدم و با هرقدم راه رفتن ،یه دورکامل میچرخیدم و باز به راهم ادامه میدادم ، به وضوح شاهد رد شدن سایه هایی تیره تراز شب بودم..سایه هایی با چشمای سرخ...ارواح بودن یا جن،چیزی نمیدونم...ولی هرچی بودن پلید و بدذات بودن.

+ملوووووووودی

با شنیدن اسمم که پچ وار گفته میشد،سیخ سرجام خشک شدم...هوا سرد و مه گرفته شده بود و اون سایه ها بیشتر شده بودن

+ملودی..بیا اینجاااا

وحشت کرده بودم و مدام جیغ میزدم و سام و سامیار رو صدا میزدم تا جادو رو خنثی کنن اما هیچی خبری نمیشد جز نزدیکتر شدن سایه ها و بلندتر شدن اون صداها که هی میگفت بیا پیش ما...بیا اینجا و هزااااار کوفت دیگه

تند تند راه میرفتم و اهمیتی به اون صداها نمیدادم ،نمیدونم کجا میرفتم ولی مهم نبود...با حس دست کسی رو کتفم و پرت شدنم رو زمین چنان جیغ بلندی زدم که حنجرم زخم شد....لعنت بهت سام...لعنت بهت سامیاااار

-این جادوی کوفتی رو خنثی کنین ،بسه توروخداااااااا،بسه من نمیتونم ...من میترسم 

همینجوری تند تند پشت سر هم حرف میزدم که با کشیده شدن پای راستم رو زمین،تندتند جیغ زدم و پای راستم رو سمت خودم کشیدم و سریع بلند شدم و شروع به دوییدن کردم...جلوم رو بخاطر وجود مه نمیدیدم ولی فقط میدوییدم.میتونستم راحت صدای خنده ها و جیغای اون موجودات مزخرف و دوییدنشون رو پشت سرم حس کنم...صداشون رو که میگفتن راه فراری نداری...نمیتونی در بری...بیا اینجا... رو میشنیدم و بیشتر وحشت میکردم.

نمیدونم چیشد و پام به چی گیر کرد که محکم خوردم زمین و زانوم زخم شد،خواستم دوباره بلند شم که هردو پاهام گرفته شد و محکم کشیده شدم داخل مه ها و فقط صدای جیغم بود که گوش عالم رو کر کرد.

افسانه ماه آبی...پارت11

  • 12:59 1404/1/29
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت11

دو روزی گذشته بود و اما هنوز خبری از نوا نبود...هرچی هم از سوهو می پرسیدم اظهار بی اطلاعی می کرد مرتیکه گلابی(وجی:اخه چرا با این فلک زده مشکل داری...-با قیافش حال نمی کنم..وجی:صحیح)

مروارید رفته بود حموم و سایه هم طبق معمول در خواب ششمین پادشاه گوگوریو بود و آوینا هم تو فاز داوینچی زده بود وطراحی میکردو منم با نهایت افتخار داشتم سیب میخوردم(خوچیه گوشنم بود...انتظار نداشته باشین الان میوه اژدها بخورم...خر ما از همون طفولیت دم نداشت...چه دنیای خودمون باشیم چه اینجا ،میوه قابل خوردن فقط سیبه...تازه مقوی هم هست)

مروارید:یکی اون حوله منو بدددددده

با عربده مروارید چنان از جا پریدم که هسته سیب افقی رفت تو حلق....با ضربه های سنگین آوینا یه دور با عزرائیل،عشق نوا دیدار کردم که کراش زدم روش (لامصب یَک ژیگریه)...با کلی سرفه و خوردن آب بالاخره هسته رضایت داد رفت تو معدم...چندی نگذشته بود که با حرف مروارید،جدوآبادم یه بار جلوم قر دادن.

مروارید:عه نمیخواد حولمو اینجا گذاشتم

برگشتم سمت آوینا و پوکرفیس بهم خیره شدیم....دآخه من چی به این زشتَک بگم دلم خنک شه

با بیرون اومدن مروارید از حموم،سایه هم از خواب بیدار شد

-به به سایه خانوم در دنیای مردگان دنبالتون بودیم،چیشد تو دنیای زندگان ملاقاتتون کردیم،هوووم؟

وسایه طبق دیالوگ همیشگیش فرمود:زر..نزن

-باتشکر

سایه:خواهش میکنم.لطف کردم

دیگه ادامه ندادم چون ادامش ختم میشد به جنگ جهانی سوم و بقیشم خودتون میدونین!

مروارید:بیایید ببینیم این تی وی دنیای وارونه چی چی داره؟

روی میزتلویزون یه بسته سی دی بود که با انتخاب یکی از اونا فیلمی با نام (شاهزاده خانم)پلی شد و ما این دفعه مثل آدمیزاد(نادرترین اتفاقی که هر صد سال یکبار رخ میده)نشستیم و مشغول تماشای فیلم شدیم!!

تو فیلم غرق شده بودیم که نمیدونم کدوم از خدا بی خبری، کله اندازه کَدوش رو آورد بین سر من و سایه و چنان جیغیییییی زد که تن گالیله تو گور ویبره رفت.با جیغ اون ما هم جیغ می زدیم...حالا بدبختی اونجا بود که از ترس ،هیچکدوممون چشممون رو از تی وی نمی گرفتیم و هی داد میزدیم که یهو یه دست سنگینی زد پس کله منو ،صدام بیرون نیومده خفه شد.

هیشکی دیگه جیغ نمیزد با سلام و صلوات شجاعت به خرج دادم و از خودگذشتگی کردم تا برگردم ببینم اون هیولا کیه و چه شکلیه که با قیافه نحس و نیشای تا بناگوش باز نوا روبه رو شدم.

چنان خون جلو چشمام رو گرفت که دیگه نفهمیدم چیشد فقط یادمه همگی پریدیم رو نوا و تا خورد میزدیم.ناگفته نماند که اونم کم نمیاورد و با اون خنده های تومخ ترازخودش کتکمون میزد...بشکنه دستت نوا یذره سیبی هم که خورده بودم در شُرُف بالا اومدن بود.

حین زد و خورد بودیم و هی فوش میدادیم،از این قبیل که:

مروارید:هوووی ،اخه....گلابی براچی...آر..آرتیست بازی درمیاری..هاااان؟

آوینا:الدنگ لک لک ،لحظه آخر....می...میگه دوستون دارم...آخه... مگه فیل...فیلم هندیه؟

سایه:پشمک... بزن...بزنمت پودر شی...به چه...به چه جرئتی به ما...به ما میگی...کله...کله پوک هاااااان؟؟

-چیه؟اره...بخند...بایدم بخندی...مارو تا س...سر قبرت بردی و برگر...برگردوندی بایدم سرکِی...کِیف باشی

نوا:بابا غلط...غلط کردم...ول کنین...اصل...اصلا...لیاقت فداکاری ندارین...که

-نه تو...تو لیاقت داری...مگ...مگه دهق...دهقان فداکاری...همین مونده بود تا...تا بلوزت رو دربیاری...بری...بری تو دهن گرگه...خاک...تو..سر

نوا:بابا به من چه....تنها راه بود...بعدم...بعدم حاضر بودم...به دسته...به دست گرگه ب..بمیرم...ولی...ولی دست شما...سرخ پوستا...نیوفتم

در کل ضرب و شتم با هن هن و نفس نفس همدیگه رو مورد لطف و رحمت خویش قرار میدادیم...همینجوری با بالش پاره شده نوا رو میزدم که از پشت چیزی بهم خورد و افتادم زمین...برگشتم دیدم سایه ست که بیخیال گفت:خطای دید بود.

از بیخیالیش حرصم گرفت و بلندشدم،کوبیدم تو سرش و این همان آغاز جنگ جهانی سوم بود.دیگه نوا مهم نبود،مهم بیشتر کتک زدن و کمترکتک خوردن بود.(یَک خر تو خری بود...البته بلانسبت ما و شما)

چنان کتک کاری میکردیم که خود بروسلی باید پیشمون برا شاگردی میومد...یهو آوینا رو جو گرفت و با پرش به بالا برای فرود اومدن رو نوا چنان قودااااای کشیده ای گفت که حاضرم شرط ببندم همه مرغای تو حیاط تخم طلا گذاشتن....بله در کل برای پیروزی از هیچی دریغ نمی کردیم..از فوت و فن های پاندای کونگ فو کار گرفته تا پرتاب سیب و موز و تقلید صدای تکواندوکارا برای پیروزی بهره می بردیم.(جنگ جهانی اول و دوم انقدر تلفات نداد که اینا دادن)

همینجوری درگیر بودیم که یهودراتاق به ضرب باز شد وقوم مغول(سوهو و دوستان)زرتی پریدن تو اتاق....(مرتیکه بی شخصیت نمیگه شاید لُخت بودیم)...با ورود اونا همه چی رفت رو صحنه آهسته...من برس مو به دست میکوبیدم رو کتف سایه...و سایه هم موهای مروارید رو گرفته بود و میکشید...مروارید هم با کفگیری که نمیدونم از کجا کِش رفته بود میخواست سایه رو بزنه که هی به سروصورت منه بدبخت میخورد..از اون طرف پای آوینا تو حلق نوا بود و دست نوا تو چشم آوینا....صحنه آهسته قطع شد و سریع صاف وایسادیم و هرچی دستمون بودیم رو زارت پرت کردیم پشت سرمون که صدای شکستن مهیبی بلند شد.

آروم فقط گردنمون رو برگردوندیم و به به...یک پرتاپ سه امتیازی از جانب من منجر به شکست آینه میزتوالت شده بود^-^

دوباره سمت قوم مغول برگشتیم که با افراد رنگین کمونی ملاقات کردیم.

هرکدوم از اعضای قوم مغول به رنگی از هفت رنگ رنگین کمون دراومده بودن.(*خشم خود را مهار کنید. باتشکر...سازمان روانشناسی ملودی)!!

نیشمون رو باز کردیم و نوا با کمال پررویی پرسید:چیزی میخواستین؟

شادلی مبهوت نالید:نه...فقط فکر کردیم اتفاقی براتون افتاده...ولی مثل اینکه اینطور نبوده

بهش اهمیت ندادیم و به سقف و درودیوار نگاه کردیم.

آوینا:سوهوجان،بگو بیان این اتاق رو جمع کنن،ما میریم یه چیزی بخوریم.بعدا میبینمتون(نویسنده:دلم برا سوهو کباااابه،کباب)

بعد هم ضربه ای به شونه سوهو زد و از اتاق رفت بیرون.

با چشمکی به شادلی اومدم بیرون که شنیدم نوا لحظه آخر گفت:عادت می کنید.فعلا

با پشت سر گذاشتن قوم مغول چنان قهقه ای زدیم که هرچی خاک وخل فرضی بود از دیوارای راهرو ریخت پایین.

نوا:دلم براشون میسوزه...گیرما افتادن

آووینا:خیلیم دلشون بخوداااا،درضمن بالاخره باید عادت کنن

-نمیدونم چرا ما محافظین دشت سبز شدیم!به ثانیه نکشیده همه چی میره روهوا

نوا که از چیزی خبر نداشت با گیجی پرسید:محافظین دشت سبز؟؟

-هوووم بریم سالن نشیمن اونجا برات تعریف کنیم درنبودت چیا فهمیدیم.

دوساعت تمام نشستیم و راجب اتفاقات افتاده حرف زدیم و به نوا از گذشته دشت سبز و چیزایی که میدونستیم توضیح دادیم.

یه ربعی از صحبتامون میگذشت که خدمه عمارت ما رو برای ناهار صدا کرد.

سر میز نشسته بودیم و عمیق تو فکر آینده بودم که جناب اَردکام گفت:بعد از ناهار کمی استراحت کنین که بعدش برای تعلیم و افزایش قدرت بدنیتون با بچه ها میرین انرژی کلاب

همگی باهم گفتیم:انرژی کلاااب؟؟

اَردکام:بله،مکانی برای تعلیمات وآموزش مهارتهای رزمی،تیراندازی،شنا و چیزای دیگه اس...سام و سامیار از مربیان اونجا هستن و به شما در یادگیری این مهارتها کمک میکنن.

نوا:اما ماکه قدرت هامون رو نمیدونیم چین؟برای چی باید آموزش ببینیم؟

اَردکام:آموزش این مهارت به شما در مبارزه تن به تن و تسلط بر قدرت هاتون کمک میکنه...هرچی بدنتون آماده باشه بهتر میتونین جادو رو کنترل کنین...بزار اینطوری بگم مثل گرم کردن بدن برای بازی فوتبال و والیبال یا هرچیز دیگه میمونه.تو این ورزشا هرچقدر گرمتر کنین،فعالیت بهتری خواهین داشت...ضمنا شما نه فقط بدنتون بلکه باید ذهن و قلبتون رو هم تقویت کنین. میفهمین که منظورم چیه؟

با گفتن بله ،مشغول خوردن غذا شدیم و دیگه هیشکی حرفی نزد.

بعد از غذا هرکدوم راهی اتاقمون شدیم تا چرتی بزنیم و برای تمرین آماده بشیم.

افسانه ماه آبی...پارت10

  • 00:03 1404/1/29
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت10

{ملودی}

-مری جون اون مربای تمشک رو بده

مروارید:یعنی من گل بگیرم دهن او نوا رو که مری گفتن رو تو دهن شماها انداخت اه...بگیر،کوفت کن

-عصبی نشو پوستت چروک میشه ،میمونی رو دستموناا بعد باید باهات ترشی لیته درست کنیم با ماکارونی بخوریمت...اوممم به به

مروارید:زهرمار آدم بشو نیستی تو نه؟؟

-آدم شم که تو تنها میشی

مروارید:خب بشم

با این حرفش سایه و آوینا سریع به سقف و لوستر و دیوار نگاه کردن..مروارید اول متوجه منظورم نشد و اون زر،رو زد ولی وقتی فهمید چنان جیغ سبزی کشید که به وضوح صدای ترک خوردن شیشه پنجره ها رو هم شنیدم

مروارید:خیلی الدنگییییییییی 

آوینا:خب بابا چیزی نگفت ،اصلا شاید ملودی منظورش فرشته بود تو چرا بدبرداشت کردی؟

مروارید:نخیر من دوستام رو بهتر از خودم میشناسم،از این لطفا در حقم نمیکنن

سایه:منطقی بود.

داشتیم حین لومبوندن صبحونه، زر هم میزدیم که سوهو همانند قاشق نشسته ای زرتی پرید وسط کلام های گهربارمون

سوهو:اگه صبحونتون رو خوردین ، بیاین بریم سالن نشیمن تا چند دقیقه دیگه جادوگرا از راه میرسن

با اینکه تو دلم داشتم رقص ترکیبی بندری کره ای میرفتم اما به ظاهر حرفاش رو به سیبیلای نداشته ام حساب کردم...نه تنها من بلکه بچه ها هم همینطور بودن.

سوهو که انگار اون عکس العمل موردنظرش رو دریافت نکرده بود ،دوباره گفت:تا چن دقیقه دیگه جادوگرا میرسناااا

سایه با بیخیالی ذاتیش گفت:خب بسلامتی،میخوای فرش قرمز پهن کنیم یا شتری،شترمرغی چیزی قربونی بدیم؟؟

سوهوبا کلافگی گفت:بابا دارم میگم نوا رو پیدا کردن

سایه:خب؟

سوهو که همون یذره عقلشم با رفتارای ما پریده بود گیج گفت: خب یعنی رفیقتون رو دارن میارن...خوشحال نشدین؟

آوینا:همون دیشب به اندازه کافی خوشحالی کردیم...مهم زنده بونش بود حتی اگه ناقص شده باشه

سوهو که انگارکه عجیب ترین موجودات کهکشان راه شیری رو ملاقات کرده باشه (حقم داره بدبخت)سکوت کرد که گفتم:چیزی دیگه ای هم هست که بگی؟؟

سوهو آب دهنش رو باصدا قورت داد و گفت:نه ..چیزی نیست ..میبینمتون

بزور چند کلمه گفت و مبهوت رفت بیرون و درسالن روهم بست.

بسته شدن در همانا،عربده زدن ما همانا

-ایوووول بالاخره اون شل مغز داره میاااااد

آویناه:نیش ناش نیناش ناش،امروز روز منههههههه

مروارید:تکون بده او او تکون بده او او

سایه ادای گوینده ها درآورد و گفت:محافظین پس از قرن های بسی طولانی ما شاهد نادرترین گودزیلای جهان خواهیم بوووود،هورااااااا

(سخنی از نویسنده:اینا جو زده شدن حالیشون نیست چی میگن دیگه شما اهمیت ندین.باتشکر)

از ذوق هرچی دری وری بود گفتیم و هرچی رو میز بود یا میکردیم تو حلق همدیگه یا میزدیم به سروصورت هم و درودیوار سالن

وقتی اطمینان حاصل کردیم از ترکوندن سالن و خالی کردن قرای مونده تو کمر و صدای جیغ خفه شده در حنجره رضایت دادیم از سالن بریم بیرووون.

چشمتون روز بد نبینه آقا، ما برگشتیم سمت در تا از سالنی که فرقی با آشغال دونی نداشت بزنیم بیرون با شش جفت چشمای وزغی(منظور خانم متعجبه..ادبیات رو با تقلب پاس می کردن اینا)روبه رو شدیم.

سام با شوک بریده بریده گفت:اینجا چرا...اینجوری..شده؟؟

بی اهمیت به سوالش سمت سوهو برگشتم وگفتم:

-سوهوجان قربون دستت ننه تو این سالن رو تمیز کن،ماهم بریم یه دوش بگیریم خوشگل کنیم بیایم...هرچی نباشه نوا داره میاد

و بعد هم با گرفتن دهن باز سوهو به چپ ترین نقطه کلیه راستمون از سالن زدیم بیرون.....رایحه دل انگیز مربا و تخم مرغ و شیر و چای و هزار کوفت دیگه روی سر وصورتمون تو سالن پیچیده بود(چندش هم خودتونید،ایش)

سریع چپیدیم تو اتاقامون و نوبتی رفتیم حموم!!با اجرای زنده کنسرت و دعوا با شوهر خیالی(شامپو) و مشاوره دادن به سوسک تو حموم که ذلیل شده هرچی پرز ومرز داشت ریخت،بالاخره رضایت دادم و دل از یار قدیمیم(حموم)کندم....با کلی جفتک پرونی با مروارید و تروکوندن بالش ها و بلندشدن پرها در هوا،لباسامون رو تنمون کردیم و سپس با ادکلن دوش گرفتیم واز اتاق خارج شدیم....همزمان با ما سایه و آوینا هم بیرون اومدن...آروم و با طمانینه(زر میزنه اینا دو دقیقه بهم دیگه نپرن،روزشون شب نمیشه...در کل مسیر یا فوش هایی به زبان شامپانزه های مریخی میدادن یا کتک کاری میکردن یا میزدن تو فاز عشق و عاشقی...هرکاری میکردن جز باطمانینه راه رفتن)راهی طبقه پایین شدیم.

چند دقیقه ای بود کنار سوهو و خانوادشون نشسته بودیم وبه در چشم دوخته و در انتظار یار خود بودیم(اوووق)...زر زدم داشتم برنامه ریزی میکردم وقتی نوا رو دیدم چطوری فوشش بدم دلم خنک شه یا چطوری بزنمش که مغزش از دماغ بزنه بیرون(نوا مرده بود بهترازاین بود بیاد پیش شما)

تقه ای به خورد و در توسط پیشخدمت عمارت باز شد...دوتا مرد جوان با قدی بلند وهیکلی متوسط با لباس سفید و شنل مشکی وارد شدن.(با ورود اون دوتا موزیک پلیر مغزم خودکار شروع به فعالیت کرد....رنگ چشماشو نگو__عطرموهاشو نگو __آخه باید ببینی،قشنگیاشو نگو __مدل عکساشو نگو __خودشو دوستاشو نگو __خیلی دیوونه داره ،فالوواشو نگو....آهنگ طبق معمول از میلاد آزادفر)همینجوری داشتم نامحسوس قر میدادم که با صدای سلام اونا موزیک رو قطع کردم ،همچون دختری گوگولی موگولی رو مبل نشستم و دوباره منتظر به در خیره شدم ولی بازم خبری از نوا نشد...با سوال سایه به اون دوتا مرد نگاه کردم

سایه:پس نوا کو؟

سوهو:نهاد پس نوا کجاست؟

نهاد که مردی با موهای فندقی رنگ بود،گفت:

نهاد:نگران نباشین،پیداش کردیم،سالمه ولی زخم بدی داره،فعلا بردیمش کلبه آلن تا تحت نظر پریان درمانگر باشه

-کلبه آلن؟؟

سام:بله کلبه آلن...توسط بزرگترین پری درمانگر ساخته شده و یجور مرکز درمانیه که کادر درمانش که همون پریان درمانگرن قادر به شفابخشی هر نوع بیماری و زخمی هستن.

-بابا براااااوو

سوهو:خب حالا کی میتونیم نوا ببینیم؟

نهاد:من وارد کلبه نشدم ولی فوکا میدونه،بزار ازش بپرسم

نهاد رو کرد سمت همراهی که باهاش وارد شده بود و چن قدم اون ورتر با سامیار درحال صحبت کردن بود.

نهاد:فوکا،نگفتن چن روز قراره نوا رو اونجا نگه دارن؟

فوکا با صدای نهاد دست از صحبت کردن برداشت و چرخید سمت ما و با لبخند نمکین گفت:چرا گفتن،زخمش عمیقه و یک و نیم روز طول میکشه تا درمان بشه..یه نصف روز هم بیشتر نگهش میدارن تا ضعف بدنش رو تقویت کنن.. تقریبا دو روز دیگه نوا مرخص میشه

-خب الان نمیتونیم ببینمش؟؟

فوکا:نه هرکسی نمیتونه وارد کلبه آلن بشه . اونجا یه مکان درمانی و مقدسه!!حتی وقتی هم کسی تو شهر بیمار بشه تو خونه خودش درمان میشه مگر اینکه جراحت سنگینی داشته باشه مثل دوستتون

نفس عمیقی از مطمئن بودن حال نوا کشیدم و روبه بچه ها لبخند زدم

سوهو رو کرد سمت پسرا و گفت:ممنون پسرا،واقعا ممنون،خسته نباشید

نهاد:وظیفمون بود داداش...خوشحال شدیم تونستیم کمکی کنیم

-ممنونم آقایون بابت پیداکردن دوستمون،برای جبران چیکار میتونیم براتون بکنیم؟

فوکا:نیازی نیست بانو،همین که دوستتون سالمه برای ما کافیه...ولی خواهش میکنم دشت سبز رو دوباره مثل اول پرطراوت و شاداب کنید که آرزوی دیرینه تمام اهالیه شهر بلوطه.

آوینا:برای جبران تمام لطفاتون از هیچ کاری برای احیا کردن طبیعت دریغ نمی کنیم.

بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن و خدافظی،رفتیم بالا و چپیدیم تو اتاق سایه اینا و هرکدوم سرگرم کاری شدیم...تحمل این دوروز سخت بود ولی حاضر بودم برای دوباره سالم دیدن نوا دویست سال هم صبرکنم(روح نوا:آره جون خودت پشمک!)

 

افسانه ماه آبی...پارت9

  • 20:48 1404/1/28
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت9

سوهو:جادو در هر مکان و زمانی وجود داره ،فقط کافیه بهش باور داشته باشی...در دنیای شما همتون اونقدر غرق در مادیات و تکنولوژی شدین که علل افریده شدنتون روهم فراموش کردین...کل فکرتون در حول محور پول و مقام بالاتر و ماشین و خونه های گرون قیمت میگذره و روز به روز دارین از ذات پاک خودتون دور میشین..این همون اثریه که اهریمنان دارن در تمام ابعاد مکان و زمان میذارن.

-با این حساب اتفاقات خوبی در انتظارمون نیست،درسته؟

سوهو:این دیگه به خودتون بستگی داره که اتفاقات خوب پیش بره یانه؟

سایه با تشر گفت:مرگ دوستمون هم به خودمون بستگی داشت نه؟؟؟

سوهو:نه ولی حقیقتا به مرگ دوستتون مشکوکم

سایه:نکنه میخوای بگی زندس و اون همه خون سس کچاپ بود؟؟مسخره

سوهولبخندی زد و گفت:نه سس کچاپ نبود ولی دوستتون هم نمرده...منتهی زخمی شده.....وقتی وارد این سرزمین شدین اونم به عنوان نگهبان مسئولیت سنگینی بهتون داده شده و همچنین یادتون نره که شما برگزیدگاه ماه آبی هستین...به این راحتیاااا نمیمیرن 

-اون گرگ شاهرگش رو درید میفهمیییی؟

سوهو:مروارید اگه انسان بودین،اره مرده بود ولی شما انتخاب شدین...فک میکنم تا الان فهمیده باشین این سرزمین چیااا داره و چه چیزایی توش ممکنه....شما محافظین دشت سبز هستین، درسته شما زخمی میشین، درد میکشین ولی نمیمیرین

ملودی:پس الان کجا میتونه باشه ؟توچنگالای اون گرگ؟

سوهو: نه دشت سبز با وجود اهریمنان بازم دشت سبزه،هیچوقت نمیذاره آسیبی به محافظش برسه...مطمئن باشین نوا رو قایم کرده تا به دست دیوها یا حتی اون پادشاه ها نیوفته....نگران نباشین همین فردا دو تا از بهترین جادوگرای شهر رو میفرستم دنبالش...اونا قدرتش رو حس میکنن ، زودتر پیداش میکنن

-قدرت؟مگه ما قدرت هم داریم؟

سوهو:اره ولی این حجم از اطلاعات برای امروزتون بسه میترسم آمپر مغزتون بسوزه^-^

بعد این حرفش بلند شد و از اتاق رفت بیرون

-زندس؟

سایه:اگه نوا منظورته که با این اطلاعات ، به قول سوهو باید زنده باشه ،راستش حس خوبی دارم از اینکه فهمیدم میتونم امیدی برای زنده بود رفیقم داشته باشم.

آوینا:قلبم از هیجان زنده بودنش میخواد از سینم بزنه بیرون....واقعا خداروشکر...نمیدونم بدون اون شل مغز چطوری میخواستم به زندگیم ادامه بدم(ابراز محبتت افقی تو حلق شوهر نداشته نوا)

ملودی:حالا که امیدی به زنده بودنش داریم ، ذهنم آروم شده و شکمم هشدار گرسنگی میده.

-واااای اره منم گشنمه

داشتیم راجب غذا حرف میزدیم که سوهو دوباره با تقه ای به در وارد اتاق شد و گفت:به به چه عجب ما لبخند برلبان شما چهار بانوی عزیز دیدیم.

-بخاطر خبر خوبت راجب زنده بودنه نواس ،ممنونم

سوهو:کاری نکردم،قول میدم تا فردا سالم کنارتون باشه،حالا بلندشین بیاین شام بخوریم که فردا رفیقتون شما رو دید از رنگ پریدتون وحشت نکنه ، زودباشین

باشنیدن اسم شام چنان سمت در اتاق یورش بریم که انگار اون ماتم زده های شوهرمرده چن دقیقه پیش ما نبودیم.هرکدوم یه تنه به سوهو زدیم که اون فلک زده هی به راست هی به چپ میچرخید و در آخر خواست بیفته که در رو گرفت و سرش رو تکون داد و با لبخند کاملااااااا مصنوعی بیرون اومد.مردک دلقک بخواد فوش بده شلوارش میکشم رو سرش ایییییش!!

با راهنمایی سوهو به سمت سالن غذا خوری رفتیم و حین راه رفتن سوهو اطلاعاتی از اتاق ها و مکان های عمارت میداد...بخوام کلی از این عمارت بگم، یه عمارت نه خیلی بزرگی بود و نه کوچیک!سه تا طبقه داشت که طبقه اول شامل سالن ورودی، اتاق پذیرایی،آشپزخونه وسالن غذاخوری بود. کف پارکت شده سالن ورودی با فرش های بزرگ ابریشمی قرمز رنگ پوشیده شده بود که جلوه خاصی با پارکت و یک دست مبل اونجا ساخته بود.بیشتر فضای سالن پربود از گل های خیلی خوشگل و عجیب.طبقه دوم شامل اتاق تی وی،اتاق مطالعه وتحقیقات بود که به سبک کلاسیک ساخته شده بودوطبقه سوم در کل9تا اتاق دارا بود که دوتا از اتاق ها رو به ما داده بودن و این طبقه هم به صورت مدرنی دکور شده بود.

در کل خونه کاملا به سبک خونه های ایرونی خودمون چیده شده بود و این حس امنیت و راحتی رو بهمون میداد.با صدای سوهو که برای ورود تعارف میکرد،وارد سالن غذاخوری شدیم که عده ای سرمیز با لبخند نگاهمون کردن.با سلام و احوال پرسی مودبانه سرمیزشام نشستیم که سوهو شروع به معرفی اعضای سرمیز کرد...(-بخدا فک این پسره آخرش میشکنه ببین کی گفتم...وجی:در کل 18سال عمرت فقط یه حرف درست زدی اونم این بود...-زر نزن باز تو پیدات شد...وجی:من بودم تو کور بودی ندیدی بیشووور...-گمشووو انگار نوه پسریه ملکه الیزابته چه خودتم تحویل میگیری...وجی:من خودم رو نگیرم تو منو میگیری...-عمرا...وجی:ایش گمشو اصلا من رفتم...-بری که برنگردی)

با صدای سوهو دست از خوددرگیریم برداشتم و به حرفاش گوش دادم.

سوهواول به یک خانوم و آقای مسنی که بالای میز نشسته بودن اشاره ای کرد و گفت : پدر و مادرم هستن...پدرم یه گرگینه و مادرم یه پری هستش...(لبخند زورکی زدم که با محبت جوابم رو دادن..هیییع نکنه میخوان غذا بخوریم چاق بشیم چله بشیم بعد اینا قورتمون بدن...وجی:متوهم بس کن...-اهم باش بابا نزن)بعد اشاره ای به دوتا پسر(سام و سامیار..دوقلو) و دوتا دختر(آرمیتی و سپیتا) که کنارشون بودن، کرد که هردو پسرا وسپیتا با موهای عسلی خاله زاده های سوهو بودن و آرمیتی هم همسر سام بود.کنار سوهو دختری شبیه سوهو نشسته بود و نیشش تا بناگوش باز بود(ادبیاتت لایک داره)و شادلی(خواهرسوهو) نام داشت.واقعا هم بهش میومد چون کل وقتی که سرمیز بودیم با ذوق و شوق از دیدن ما می گفت...انقدر از ما گفت که یه لحظه خواستم بلند شم بگم مرسی لطف دارین،ما متعلق به شماییم که خب طبق معمول وجی(وجدان) سررسید و مانع آبروریزی شد.

 بعد از شام تو سالن پذیرایی نشسته بودیم و از مسئولیت و قدرت هامون حرف میزدیم...اینجور که جناب اَردکام(بابای سوهو... پدرش نژاد ایرانی و مادرش نژاد کره ای داره)گفت،طبیعت خودش به زودی قدرت های مارو بهمون نشون میده و کم کم خودمون فوت و فن استفادش رو یاد میگیریم.فقط باید مهارت هایی مثل تیراندازی و رزمی و شنا رو هم یاد بگیریم که بتونیم تسلط و قدرت بدنی بیشتر و بهتری داشته باشیم. همچنین به گفته سوهو فردا قبل از طلوع آفتاب دو جادوگر میرن تا نوا رو پیدا کنن. چند ساعت دیگه هم موضوعاتی رو تحلیل کردیم وبعد با گفتن بااجازه ای از سالن خارج شدیم.

---------

-خیلی ممنون سوهو بابت همه چیز

سوهو:کاری نکردم که بانو این ها در مقابل کارهایی که شما در آینده انجام میدین ،چیزی نیست.منم به عنوان برادر بزرگترتون بدونین هر چیزی خواستین بی تعارف به من بگین،باشه؟

آوینا خوشحال چنان ضربه ای به کتف سوهو زد که زبونش افتاد بیرون (این سوهو دیگه اون آدم سابق نمیشه):حتماااا داداااااااش بزرگه

سوهو سرفه ای دردناک کرد و گفت:هنوز تمرین ندیده ضربت انقدر محکمه وای به روزی که تمرین کنی

آوینا:اوهووو،این که چیزی نبود،باید ضرب دست نوا رو بچشی،لامصب دست نیس که گرز رستمه بلاااا

سوهو:مشتاق دیدار این نوا بانوام تا ببینم صحت داره کلامتون یا نه؟

سایه بیخیال گفت:یه نصیحت سعی کن کلا نزدیک نوا نباشی چون با دلیل یا بی دلیل همیشه میزنه پس کلت.

سوهو خندید و گفت:حتما نصیحتت رو در نظر میگیرم ،بهتره دیگه استراحت کنین تا فردا...شب خوش

شب بخیری گفتیم و سمت اتاقامون رفتیم(چه زود هم صاحاب شدن)

سایه و آوینا و نوای گمشده قرار بود تو یه اتاق باشن،من وملودی هم تو یه اتاق....خسته لباسام رو با لباس خواب پشمی و گشاد آبی رنگ(رنگ موردعلاقمه) عوض کردم بعد هم جیش،بوس،لالاااا(حرف بچه رییس)

 

افسانه ماه آبی...پارت8

  • 15:26 1404/1/28
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت8

با صدای ضربه ای به در اتاق خورد اشکام رو پاک کردم و با صدای گرفته بفرمائیدی گفتم.

در به آرومی باز شد و پسری با موهای بلند و لباس یکدست مشکی با طرح هایی به رنگ طلایی وارد اتاق شد.چهره مهربون و زیبایی داشت و ته چهرش شبیه کره ای ها بود.

با لبخندی که زینت دهنده صورتش بود رو به ما سلامی کرد که متقابلا جوابش رو هم گرفت.جلوتر اومد و روی مبل نشست و گفت:

پسره:خب دخترا چطوره اول خودمون رو بهم دیگه معرفی کنیم...اوووم من لی سوهو هستم میتونین سوهو صدام کنین...خب محقق و راهنما هم هستم...و شماچی؟

به ترتیب اسممون رو گفتیم و دوباره سکوت کردیم

سوهو:خب چرا انقدر آرومین؟اصولا دخترا هم کنجکاون و هم شیطون...برام تازگی داره...حداقل یه لبخندی بزنین

آوینا که تا اون موقع ساکت بود یهو به سمت سوهو براق شد و با خشم داد زد:دوستمون مرده،حتی نمیدونیم جنازش کجاست بعد تویه از همه جا بی خبراومدی میگی لبخند بزن...چشم حتما ،میخوای برات عربی هم برقصیم ؟ تعارف نکنااا...پاشو برو بیرون آقا وقت گیرآورده دلقک

سایه سریع سمت آوینا رفت و شونه هاش رو گرفت و روی مبل نشوند و گفت:آروم باش آوی،چیزی نیست..نفس عمیق بکش

بعدم رو به سوهو گفت:آقا اصلا وقت مناسبی برای آشنایی انتخاب نکردید لطفا تمومش کنید.

سوهوبا نگرانی و شرمندگی گفت:من رو ببخشید.من اطلاعی از این موضوع نداشتم..ما شما تو دشت سبز کنار درختای بلوط پیدا کردیم..نمیدونستیم همراه دیگه ای هم داشتید.ولی میشه بدونم برای دوستتون چه اتفاقی افتاده؟

سایه:خب اون....اون مرده

سوهوبا نگاهی متعجب که انگار نادرترین اتفاق جهان افتاده آروم پرسید:چطوری مرده؟

کلافه از فوضولی و یادآوری اون اتفاق تلخ با صدای نسبتا بلندی گفتم: یه گرگ بهمون حمله کرد،ما فرار کردیم ولی اون نتونست و...کشته شد.

سوهو:گرگ؟

-وااااای اره، گرگ،یه گرگ بزرگ خیلیییی بزرگ ،چند بار میپرسی اخه؟؟

سوهو با نگاهی مشکوک نفس عمیقی کشید و گفت:آروم باشین بانو،دلیلی برای این سوال هام دارم فقط یادتون میاد که چشمای گرگ چه رنگی بود؟

-اره مگه میشی یادمون بره گرگی رو که جلوی چشمامون دوستمون رو تیکه پاره کرد...آبی...آبی تیره...چشما و هیکل عجیبی داشت،بزرگتر از گرگ دیگه ای بود.

با هر کلمه ای که از دهنم خارج میشد،چشمای سوهو بزرگتر و رنگش پریده تر میشد.با تموم شدن حرفم با نگرانی به چشمای ناباورش زل زدیم...چی انقدر نگرانش کرده بود

ملودی:سوهو خوبی؟

سوهو:رِکس

-چی؟

سوهو:اون گرگ ، گرگی نبوده جز رکس.تنها گرگی هست که چشمای آبی داره و آلفای تمام گرگ های درنده قلمرو اهریمنانه.

آوینا:چرا نسیه حرف میزنی واضح تر بگو.

سوهو:شما به سرزمین وارونه اومدین.پس باید یه سری اتفاقاتی که افتاده رو بهتون بگم تا بیشتر بفهمید چرا اینجایید وبا یک سری چیزها آشنا بشید.

لطفا بشینید و خوب گوش کنین.

بی حرف روی مبلا نشستیم و منتظربهش نگاه کردیم.

سوهو:حدود دوهزار سال پیش،غیب گویی بزرگ آینده ای پر از تاریکی رو پیش بینی میکنه اما مردم اون زمان بهش گوش نمیدن و حرفای اون رو تخیل یه پیرفرتوت در نظر میگیرن.ولی اون مرد قبل از مرگش داخل دفترچه ای اتفاقات اون پیش بینی رو مینویسه واون رو مهروموم میکنه  به رفیقش که میشه جد پدربزرگ من میده تا از خطر درامان باشه.اتفاقات اون پیش بینی این بود که ، زمانی با بیشتر شدن حس طمع و حریص تر شدن نیروهای دشت سبز ، اهریمنان قدرت میگیرن و دشت سبز و اهالیش نابود میشن.اما پادشاهای اون زمان که هرکدوم بر قلمرویی حکومت میکردن این رو نمیپذیرن و مغرور از داشتن موهبت(یعنی بخشیدن چیزی ارزشمند) پاک الهی، هرکسی که در مورد این پیشگویی حرف میزد رو میکشتن و خانوادشون رو قتل عام می کردن...به تدریج دروغ،کشت و کشتار،طمع و دزدی رایج میشه و مانند بیماری واگیردار بیشتر اهالی دشت سبز رو درگیر خودش میکنه ،اما باز هم کسی اهمیتی نمیده تا اینکه از همسران آخر هر فرمانروا فرزندانی متولد میشه با خوی و قدرت اهریمنی.....منتهی مردم اونقدر در کثافت و پلیدی غرق میشن که اهمیتی به این موضوع  هم نداده و حتی خودشون هم کم کم ،خوی و قیافه اهریمنی میگیرن اما عده ای که به پیشگویی اعتقاد داشتن ولی برای حافظت از خانوادشون اعتراضی نکرده بودن ،حالا بطور کامل باور کرده بودن و برای همین با برداشتن دار و ندارشون مهاجرت کردن به قسمتی از ضلع شمالی دشت سبز یعنی اینجا...پدرا و مادرامون با جادو و قدرت هایی که داشتن این خونه ها و این شهر کوچیک رو ساختن که ما بهش میگیم جنگل بلوط ،چون درختای بلوط زیادی داره...مردم این شهر با گذشت زمان های بسیار طولانی بازهم اصالت و نجابت خودشون و پیشینیانشون رو فراموش نکردن و این شهر کوچیک تنها نقطه ای از دشت سبز هست که رسالت و پاکیش رو حفظ کرده.

مردم اینجا از جن و پری گرفته تاااا گرگینه و الهه ها،همه نیکی رو در وجودشون پرورش داده و با استفاده از یه طلسم قدرتمند که دورتا دور شهر رو پوشونده اجازه ورود به هیچ موجود اهریمنی رو نمیدن.

مبهوت بودم از داستان غم انگیز و وحشتناکی که شنیدم،طمع و زیاده خواهی چه کاری که با موجودات نمیکنه حالا چه انسان چه هر موجود دیگه

آوینا:سوهو سرنوشت اون پادشاها و فرزندان آخرشون چیشد؟

کنجکاو از از سوال آوینا به سوهو نگاه کردم،سوهو لبخند غمگینی زد و گفت: خب اون بچه ها هر روز بزرگتر، قوی تر و بی رحمتر میشدن برخلاف مردمان دیگه ای که با اون خوی اهریمنی تبدیل به دیو و غول ودیگر موجودات وحشتناک شده بودند این بچه ها بخاطر الهه بودنشون هروز زیباترهم میشدن. با رسیدن به سن جانشینی خوی اهریمنیشون بیدار شد و این پنج فرزند با همکاری همدیگه تمام اعضای خانواده رو قتل عام کردن و بر تخت پادشاهی نشستن.اون گرگی هم که ....اوووم خب دوست شما رو کشت،دوست اهریمن ترین سلطان دشت سبزه یعنی خدای جنگ وخون

با شنیدن حرف آخرش هیییین بلندی کشیدم دستامو جلو دهنم گرفتم.

سایه:مگه این دشت چنتا پادشاها داره؟

سوهو:خب پنج تا که هرکدوم بر بخشی از قلمرو با توجه به قدرتاشون حکومت میکنن.

ملودی:میشه بیشتر راجبشون بگی

سوهو: اولین الهه معروف به خدای آب ها بر اقیانوس و دریاها وموجودات زیستا درون اونها حکومت میکنه...دومین الهه هم خدای هنر و موسیقیه که میتونه با نوازش تار های چنگ مخصوصش(نوعی ساز)هرجایی رو ویران کنه...سومین الهه مشهور به خدای رعد، ایجاد کننده سهمگین ترین طوفان های ابریه...چهارمین الهه با نام خدای دنیای مردگان و زیرین شناخته میشه که یه هدایت کننده ارواحه و اما اخرین الهه که ترسناکترین و بی رحم ترینه معروفه به خدای جنگ و خون کسی که روز جانشینیش با دستای خودش گردن تمام اعضای خانوادش رو قطع کرد و خونشون رو درون کریستال های اطلسی تو قفسه محبوبش نگه میداره.

-چطوری تونست همچین کاری کنه؟

سوهو:اونا اهریمنن،ذاتشون تاریکه و کاریش هم نمیشه کرد.

آوینا:پس ماچرا اومدیم اینجا،اگه نمیشه جلوشون رو گرفت پس چطوری طبیعت رو نجات بدیم؟

سوهو:آوینا من نگفتم نمیشه جلوشون رو گرفت،گفتم راه حلی برای جلوگیری ازشون نداریم....یعنی داشتیم..اون پیشگو گفته بود،همه چی رو گفته بود حتی گفته بود در پایان این نبرد کی قراره پیروز بشه ولی همه اون نوشته ها و اون دفترچه توسط جادوی سیاه جادوگران قلمرو اهریمنان از بین رفت و من چیزایی رو به شما گفتم که از پدربزرگم که اولین و اخرین نفر اون دفترچه رو خونده بود،شنیدم.

ملودی:حس میکنم وارد یه فیلم تخیلی و اکشن شدم ، اینجا هیچی باعقل جوردرنمیاد.

سوهو:جادو در هر مکان و زمانی وجود داره ،فقط کافیه بهش باور داشته باشی...در دنیای شما همتون اونقدر غرق در مادیات و تکنولوژی شدین که علل افریده شدنتون روهم فراموش کردین...کل فکرتون در حول محور پول و مقام بالاتر و ماشین و خونه های گرون قیمت میگذره و روز به روز دارین از ذات پاک خودتون دور میشین..این همون اثریه که اهریمنان دارن در تمام ابعاد مکان و زمان میذارن.