افسانه ماه آبی...پارت15

اما چه کسی خبر دارد از حال دخترک گیر افتاده در وسط عمیق ترین دریاچه دشت سبز؟؟
دخترکی که از نشستن زیاد پاهایش خواب رفته بود و قادر به حرکت هم نبود.دخترکی که آرام نشسته بود که بلکه آن هیولای بدقواره وحشتناک بیخیالش شود، اما هیولا چنین خیالی نداشت.هیولا چند باری دور صخره بلند چرخید و ایستاد.
کِرکِن خسته از بدست نیاوردن طعمه اش(مروارید)غرش بلندی کرد و به سوی دخترک شنا کرد تا دخترک را شکار کند...جهش بلندی زد که روی مروارید بپرد اما مروارید سریع نیم خیز شد فرار کند که از روی صخره پرت شد درون آب.
کرکن خوشحال از افتادن مروارید درون آب، دوباره درون دریاچه شیرجه زد.
صخره قطور را دور زد تا به مروارید برسد.
مروارید ترسیده مدام دست و پا میزد تا غرق نشود اما ترس از هیولا تمام ذهن اورا به دست خاموشی سپرده بود.خسته از تلاش، درون آب کشیده شد که کرکن سر رسید و دهان باز کرد تا ببلعد دخترک نیمه بی هوش درون دریاچه را.
اما برخلاف انتظار نیرویی مروارید را به مبارزه طلبید. مروارید قبل از اینکه هیولا اورا ببلعد چرخشی درآب انجام داد تا فرار کند که با آن چرخش ،گرداب کوچکی زیر پایش موج گرفت . مروارید زمانی برای تعجب نداشت پس سریع دوباره چرخی زد که گرداب بزرگتر شد.کرکن که بخاطر گرداب به طعمه خود نرسیده بود، دست انداخت تا دوباره آن را بگیرد که مروارید سریع عقب گرد کرد و دوپایش را بهم چسباند و همانند دم یک پری دریایی آنها را تکان داد با اینکار در خلاف جهت آب به سرعت شنا کرد و با هر بار بالاپایین بردن پاهایش گرداب ها عمق میگرفتند و کرکن را هر لحظه دورتر از شکارش میکردند.مروارید خود را به صخره ای بلند رساند و سعی کرد از آن بالا برود اما نشد.کرکن که از شر گرداب ها خلاص شده بود از خشم نعره ای بلند زد و سمت مروارید پاتند کرد. مروارید نگاهی به نزدیکتر شدن کرکن و نگاهی به صخره بلند کرد، نفس عمیقی کشید و دستش را روی تکه سنگ برآمده روی تنه صخره گذاشت تا خود را بالا بکشد .صخره از برخورد دست مروارید تکان ریزی خورد و سنگ هایی پله مانند از دلش بیرون زد مروارید بی اهمیت سریع پا روی اولین سنگ گذاشت وبا لیز نبودن سنگ تند تند شروع به بالا رفتن کرد.وقتی به میانه صخره رسیدنگاهی به دریاچه انداخت که کرکن در تلاش برای بالا آمدن از سنگ هابود ،کرد.تندتند بالا رفت و خود را روی سبزه های بالای صخره انداخت...کرکن که حالا به کمک سنگ ها روی تنه صخره ایستاده بود دست دراز تا مروارید را بگیرد اما مروارید سریع جا خالی داد و در دل دعا کرد که سنگ صخره ها بشکند و کرکن در آب بیفتد...صخره که گویی صدای مروارید را شنیده باشد، لرز ریزی کرد و کرکن با غرشی درون آب پرت شد، بعد از آن تکه های شکسته سنگ های پله مانند بالا آمدند در مقابل چشمان متعجب مروارید معلق ماندند.
مروارید مبهوت دست دراز کرد تا یکی از سنگ ها بگیر که با برخورد نوک انگشتش باسنگ ،سنگ شروع به درخشش کرد و با بلند شدن دود سفیدی از آن تبدیل به الماسی بی رنگ و درخشان شد.مروارید مبهوت تر از قبل دوباره دست به سنگ دیگری زد که آن هم تبدیل به زمرد سرخ شد...مروارید ذوق زده پی در پی اینکار را انجام داد که بالاخره تمام آن سنگ های شکسته تبدیل به سنگ های قیمتی و جادویی شدند.سنگ ها به هم چسبیدند و به شکل یک گردنبند درآمدند...مروارید با خوشحالی آن را از هوا گرفت و به گردن خود انداخت....با این اینکار انگارکه برق 200ولتی وصلش کرده باشند، سیخ شد و چشمان گشاد شده اش لحظه ای حالت چند رنگی گرفتند و خنثی شدند...مروارید از شدت آن شوک لحظه ای بیحال شد اما سریع تعادلش را به دست گرفت و ایستاد.سوالی از خود پرسید:
-این...این دیگه چی بود؟
+اطلس
مروارید با شنیدن صدا از جا پرید و برگشت خیره شد در چشمان دورنگ پسرشد
-تودیگه کی هستی؟
+من از نگهبانان شهربلوطم.اسمم نامین.
مروارید گیج سری تکون داد و گفت:گفتی این چیزی که الان دیدم چی بود؟
نامین: اطلس...یکی از قدرت هایی که فقط تعلق داره به یه محافظ...شما محافظ آب و اطلس هستین...اطلس به سنگ های قیمتی که خاصیت جادویی دارن گفته میشه. خاصیت هایی مثل شفادهی و خردودانش و حاصلخیزی و هرچیز دیگه...با وجود اهریمنان همه سنگ های اطلسی از بین رفته بودن ولی حالا شما تنها کسی هستین که بعد ازمدت ها دوباره اونا رو ساختین...
مروارید سکوت کرد و چیزی نگفت که نامین حلقه تلپورت را باز کرد و مروارید را به داخل آن راهنمایی کردو
مروارید و نامین هردو وارد حلقه تلپورت شدند....
--------------------
آوینا:اه لعنتی ولم کن دیگه، چی از جونم میخوای؟؟
آوینا نالان از سرمای جانسوز، گیر یِتی( مرد برفی کوهستان قطبی) افتاده بود.سرما تا مغز استخوان آوینا سرایت کرده بود و داشت دخترک را از پا در می آورد.
آوینا درون غاری که محل زندگی یتی بود ،اسیر شده و هیچ راه فراری نداشت.
یتی که در همین چند ساعت کوتاه دلباخته دخترک چموش شده بود،حاضر به رها کردن آن نمیشد.یتی دخترک را در آغوش گرفت تا گرمای بدنش دخترک لرزان را گرم کند.آوینا دلش برای تنهایی یتی میسوخت. در دل آرزو می کرد که ای کاش یک جفتی برایش پیدا شود تا بتواند از دستان گنده یتی رهایی یابد.
یتی آوینا را کنار آتش گذاشت رفت تا غذایی برای شام بیابد.
از غار خارج شد وحفاظ یخی ضخیم را پایین کشید تا دخترک چموش دست به فرار نزند.
بعد از رفتن یتی، آوینا بلند شد و سمت حفاظ رفت و داد زد و کمک خواست...تلاش کرد تا حفاظ یخی را بشکند اما نتیجه نداد...باید هرطور شده قبل از برگشت یتی از آنجا بیرون میرفت...دوباره بلند بلند داد زد و درخواست کمک کرد که اینبار صدای ریزی به گوشش رسید.آوینا در پی یافتن صاحب آن صدا ،خود را به حفاظ چسباند و گفت:
-کسی اونجا هست؟...اهااااااای...من اینجا گیرافتادم.....کمک....الو کسی میشنوه؟؟
+منم ، من هستم ،اینجام بالای درخت
آوینا سر به بالا برد و به شاخه نسبتا مرتفعی خیره شد و موجودی نه چندان کوچک رو بالای شاخه دید.
-تو...توکی هستی؟
+من کوتوله برفی ام...بهم میگن برفی...تو کی هستی؟
آوینا بی تردید فقط اسمش را گفت چراکه ممکن بود با فهمیدن هویت واقعی او زنده بیرون نرفته ،بمیرد.
-اممم....خب من آوینام...کمک کن ...کمکم کن از اینجا بیام بیرون
کوتوله برفی خبیثانه خندید گفت :چراااا باید کمکت کنم ،هوووم؟؟
-خواهش میکنم نجاتم بده
کوتوله برفی قهقهه بدجنسی زد و نوچی کرد.
آوینا کلافه و حرصی فوشی داد و تمرکز کرد تا شاید راهی بیابد.
آوینا با فکر به اینکه اهریمنان فریب کارند ،لبخند خبیثی زد...باخود فک کرد یکم حیله به جایی برنخواهدخورد.
پس با طمانینه و صدای پراز نازی سمت کوتوله برفی برگشت و گفت:
برفی میخوای یه رازی رو بهت بگم؟
کوتوله برفی کنجکاو گفت:راز...چه رازی؟؟
-بیا اینجا تا بهت بگم...تو که نمیخوای جز تو کسی راز به این مهمی رو بدونه؟
برفی موهای سفید بلندش را پشت گوش های درازش زد و سریع گفت:نه نه فقط به من بگو
-پس بیا اینجا
برفی با جهشی تندتند سمت آوینا دوید و گفت:خب رازت رو بگو
آوینا چشمانش را مثل همان موقع ای که میخواست کسی را خر کند، کرد و گفت:برفی تو یتی رو میشناسی؟
برفی به دروغ گفت:اوووم نه فقط اسمش رو شنیدم...اخه میگن خیلی ترسناکه
آوینا با شنیدن دروغش لبخندی زد و گفت:اتفاقا وحشتناک نیست تازه خیلیم جذابه،ببینم تو مرد جذاب دوس دااااری؟
برفی خندید و گفت:معلومه
-وااای پس باید یتی رو ببینی زیادی هیکلی و جذابه تازه خیلیم مهربونه برای اینکه گرسنه نمونم رفت تو این سرما برام غذا بیاره ،درسته یکم هوا سرده ولی یتی بغل خیلی گرمی داره
برفی که با شنیدن این حرف ها حسادت از چشمانش میبارید گفت:چرا باید یتی به موجود حقیری مثل تو محبت کنه اخه من به این زیبایی خیلی بهتر از توام که
آوینا که نزدیک هدفش شده بود مستانه خندید و گفت:اوووووه برفی حسودی نکن...خب اگه انقدر یتی رو دوست داری باید برای داشتنش بجنگی در غیراینصورت یتی مال منه ...مال من
و روی جمله مال من تاکید کرد که برفی عصبانی شد و محکم به حفاظ کوبید که قسمتی از حفاظ به خاطر ضربه محکم آن کوتوله برفی شکست و آوینا خوشحال از نقشه اش، مصنوعی اخمی کرد و ناراحت گفت:ای وای برفی چیکار کردی یتی ببینه از دستت ناراحت میشه اونوقت دیگه شانسی برای بدست آوردنش نداری
برفی پشیمان سریع گفت: بگو...خواهش میکنم بگو چیکار کنم...من سال هاست یتی رو دوست دارم ولی جرئت گفتنش رو ندارم ای وااای
-خب کاری نداره تو خودت یه کوتوله برفی هستی بیا تو غارو حفاظ رو دوباره بساز
برفی که از پیشنهاد آوینا خوشش امده بود،سریع پذیرفت و وارد غار شد!!
آوینا هم سریع از فرصت استفاده کرد و از غار خارج شد.
برفی حفاظ رو درست کرد ولی خودش در غار گیر افتاد....