افسانه ماه آبی...پارت11

دو روزی گذشته بود و اما هنوز خبری از نوا نبود...هرچی هم از سوهو می پرسیدم اظهار بی اطلاعی می کرد مرتیکه گلابی(وجی:اخه چرا با این فلک زده مشکل داری...-با قیافش حال نمی کنم..وجی:صحیح)
مروارید رفته بود حموم و سایه هم طبق معمول در خواب ششمین پادشاه گوگوریو بود و آوینا هم تو فاز داوینچی زده بود وطراحی میکردو منم با نهایت افتخار داشتم سیب میخوردم(خوچیه گوشنم بود...انتظار نداشته باشین الان میوه اژدها بخورم...خر ما از همون طفولیت دم نداشت...چه دنیای خودمون باشیم چه اینجا ،میوه قابل خوردن فقط سیبه...تازه مقوی هم هست)
مروارید:یکی اون حوله منو بدددددده
با عربده مروارید چنان از جا پریدم که هسته سیب افقی رفت تو حلق....با ضربه های سنگین آوینا یه دور با عزرائیل،عشق نوا دیدار کردم که کراش زدم روش (لامصب یَک ژیگریه)...با کلی سرفه و خوردن آب بالاخره هسته رضایت داد رفت تو معدم...چندی نگذشته بود که با حرف مروارید،جدوآبادم یه بار جلوم قر دادن.
مروارید:عه نمیخواد حولمو اینجا گذاشتم
برگشتم سمت آوینا و پوکرفیس بهم خیره شدیم....دآخه من چی به این زشتَک بگم دلم خنک شه
با بیرون اومدن مروارید از حموم،سایه هم از خواب بیدار شد
-به به سایه خانوم در دنیای مردگان دنبالتون بودیم،چیشد تو دنیای زندگان ملاقاتتون کردیم،هوووم؟
وسایه طبق دیالوگ همیشگیش فرمود:زر..نزن
-باتشکر
سایه:خواهش میکنم.لطف کردم
دیگه ادامه ندادم چون ادامش ختم میشد به جنگ جهانی سوم و بقیشم خودتون میدونین!
مروارید:بیایید ببینیم این تی وی دنیای وارونه چی چی داره؟
روی میزتلویزون یه بسته سی دی بود که با انتخاب یکی از اونا فیلمی با نام (شاهزاده خانم)پلی شد و ما این دفعه مثل آدمیزاد(نادرترین اتفاقی که هر صد سال یکبار رخ میده)نشستیم و مشغول تماشای فیلم شدیم!!
تو فیلم غرق شده بودیم که نمیدونم کدوم از خدا بی خبری، کله اندازه کَدوش رو آورد بین سر من و سایه و چنان جیغیییییی زد که تن گالیله تو گور ویبره رفت.با جیغ اون ما هم جیغ می زدیم...حالا بدبختی اونجا بود که از ترس ،هیچکدوممون چشممون رو از تی وی نمی گرفتیم و هی داد میزدیم که یهو یه دست سنگینی زد پس کله منو ،صدام بیرون نیومده خفه شد.
هیشکی دیگه جیغ نمیزد با سلام و صلوات شجاعت به خرج دادم و از خودگذشتگی کردم تا برگردم ببینم اون هیولا کیه و چه شکلیه که با قیافه نحس و نیشای تا بناگوش باز نوا روبه رو شدم.
چنان خون جلو چشمام رو گرفت که دیگه نفهمیدم چیشد فقط یادمه همگی پریدیم رو نوا و تا خورد میزدیم.ناگفته نماند که اونم کم نمیاورد و با اون خنده های تومخ ترازخودش کتکمون میزد...بشکنه دستت نوا یذره سیبی هم که خورده بودم در شُرُف بالا اومدن بود.
حین زد و خورد بودیم و هی فوش میدادیم،از این قبیل که:
مروارید:هوووی ،اخه....گلابی براچی...آر..آرتیست بازی درمیاری..هاااان؟
آوینا:الدنگ لک لک ،لحظه آخر....می...میگه دوستون دارم...آخه... مگه فیل...فیلم هندیه؟
سایه:پشمک... بزن...بزنمت پودر شی...به چه...به چه جرئتی به ما...به ما میگی...کله...کله پوک هاااااان؟؟
-چیه؟اره...بخند...بایدم بخندی...مارو تا س...سر قبرت بردی و برگر...برگردوندی بایدم سرکِی...کِیف باشی
نوا:بابا غلط...غلط کردم...ول کنین...اصل...اصلا...لیاقت فداکاری ندارین...که
-نه تو...تو لیاقت داری...مگ...مگه دهق...دهقان فداکاری...همین مونده بود تا...تا بلوزت رو دربیاری...بری...بری تو دهن گرگه...خاک...تو..سر
نوا:بابا به من چه....تنها راه بود...بعدم...بعدم حاضر بودم...به دسته...به دست گرگه ب..بمیرم...ولی...ولی دست شما...سرخ پوستا...نیوفتم
در کل ضرب و شتم با هن هن و نفس نفس همدیگه رو مورد لطف و رحمت خویش قرار میدادیم...همینجوری با بالش پاره شده نوا رو میزدم که از پشت چیزی بهم خورد و افتادم زمین...برگشتم دیدم سایه ست که بیخیال گفت:خطای دید بود.
از بیخیالیش حرصم گرفت و بلندشدم،کوبیدم تو سرش و این همان آغاز جنگ جهانی سوم بود.دیگه نوا مهم نبود،مهم بیشتر کتک زدن و کمترکتک خوردن بود.(یَک خر تو خری بود...البته بلانسبت ما و شما)
چنان کتک کاری میکردیم که خود بروسلی باید پیشمون برا شاگردی میومد...یهو آوینا رو جو گرفت و با پرش به بالا برای فرود اومدن رو نوا چنان قودااااای کشیده ای گفت که حاضرم شرط ببندم همه مرغای تو حیاط تخم طلا گذاشتن....بله در کل برای پیروزی از هیچی دریغ نمی کردیم..از فوت و فن های پاندای کونگ فو کار گرفته تا پرتاب سیب و موز و تقلید صدای تکواندوکارا برای پیروزی بهره می بردیم.(جنگ جهانی اول و دوم انقدر تلفات نداد که اینا دادن)
همینجوری درگیر بودیم که یهودراتاق به ضرب باز شد وقوم مغول(سوهو و دوستان)زرتی پریدن تو اتاق....(مرتیکه بی شخصیت نمیگه شاید لُخت بودیم)...با ورود اونا همه چی رفت رو صحنه آهسته...من برس مو به دست میکوبیدم رو کتف سایه...و سایه هم موهای مروارید رو گرفته بود و میکشید...مروارید هم با کفگیری که نمیدونم از کجا کِش رفته بود میخواست سایه رو بزنه که هی به سروصورت منه بدبخت میخورد..از اون طرف پای آوینا تو حلق نوا بود و دست نوا تو چشم آوینا....صحنه آهسته قطع شد و سریع صاف وایسادیم و هرچی دستمون بودیم رو زارت پرت کردیم پشت سرمون که صدای شکستن مهیبی بلند شد.
آروم فقط گردنمون رو برگردوندیم و به به...یک پرتاپ سه امتیازی از جانب من منجر به شکست آینه میزتوالت شده بود^-^
دوباره سمت قوم مغول برگشتیم که با افراد رنگین کمونی ملاقات کردیم.
هرکدوم از اعضای قوم مغول به رنگی از هفت رنگ رنگین کمون دراومده بودن.(*خشم خود را مهار کنید. باتشکر...سازمان روانشناسی ملودی)!!
نیشمون رو باز کردیم و نوا با کمال پررویی پرسید:چیزی میخواستین؟
شادلی مبهوت نالید:نه...فقط فکر کردیم اتفاقی براتون افتاده...ولی مثل اینکه اینطور نبوده
بهش اهمیت ندادیم و به سقف و درودیوار نگاه کردیم.
آوینا:سوهوجان،بگو بیان این اتاق رو جمع کنن،ما میریم یه چیزی بخوریم.بعدا میبینمتون(نویسنده:دلم برا سوهو کباااابه،کباب)
بعد هم ضربه ای به شونه سوهو زد و از اتاق رفت بیرون.
با چشمکی به شادلی اومدم بیرون که شنیدم نوا لحظه آخر گفت:عادت می کنید.فعلا
با پشت سر گذاشتن قوم مغول چنان قهقه ای زدیم که هرچی خاک وخل فرضی بود از دیوارای راهرو ریخت پایین.
نوا:دلم براشون میسوزه...گیرما افتادن
آووینا:خیلیم دلشون بخوداااا،درضمن بالاخره باید عادت کنن
-نمیدونم چرا ما محافظین دشت سبز شدیم!به ثانیه نکشیده همه چی میره روهوا
نوا که از چیزی خبر نداشت با گیجی پرسید:محافظین دشت سبز؟؟
-هوووم بریم سالن نشیمن اونجا برات تعریف کنیم درنبودت چیا فهمیدیم.
دوساعت تمام نشستیم و راجب اتفاقات افتاده حرف زدیم و به نوا از گذشته دشت سبز و چیزایی که میدونستیم توضیح دادیم.
یه ربعی از صحبتامون میگذشت که خدمه عمارت ما رو برای ناهار صدا کرد.
سر میز نشسته بودیم و عمیق تو فکر آینده بودم که جناب اَردکام گفت:بعد از ناهار کمی استراحت کنین که بعدش برای تعلیم و افزایش قدرت بدنیتون با بچه ها میرین انرژی کلاب
همگی باهم گفتیم:انرژی کلاااب؟؟
اَردکام:بله،مکانی برای تعلیمات وآموزش مهارتهای رزمی،تیراندازی،شنا و چیزای دیگه اس...سام و سامیار از مربیان اونجا هستن و به شما در یادگیری این مهارتها کمک میکنن.
نوا:اما ماکه قدرت هامون رو نمیدونیم چین؟برای چی باید آموزش ببینیم؟
اَردکام:آموزش این مهارت به شما در مبارزه تن به تن و تسلط بر قدرت هاتون کمک میکنه...هرچی بدنتون آماده باشه بهتر میتونین جادو رو کنترل کنین...بزار اینطوری بگم مثل گرم کردن بدن برای بازی فوتبال و والیبال یا هرچیز دیگه میمونه.تو این ورزشا هرچقدر گرمتر کنین،فعالیت بهتری خواهین داشت...ضمنا شما نه فقط بدنتون بلکه باید ذهن و قلبتون رو هم تقویت کنین. میفهمین که منظورم چیه؟
با گفتن بله ،مشغول خوردن غذا شدیم و دیگه هیشکی حرفی نزد.
بعد از غذا هرکدوم راهی اتاقمون شدیم تا چرتی بزنیم و برای تمرین آماده بشیم.