افسانه ماه آبی...پارت3

Moongirl Moongirl Moongirl · 1404/1/25 18:13 · خواندن 8 دقیقه

مغزم هشدار میداد ولی بدنم گوش نمی کرد . انقدری دوییده بودم که روی زانوهام خم شدم و دم عمیقی گرفتم ، انگار همون اونجا بود که خون به مغزم رسید و فهمیدم چیکار کردیم به سمت بچه ها برگشتم تا به بچه ها بگم سریعتر برگردیم:

-نه ب...چه..ها

اما نبودن ...چی؟...بچ..بچه ها نبودن یعنی چی ؟ توهم زدم؟با نیشگون ریزی که از خودم گرفتم فهمیدم توهم نیست واقعیه واقعی!!

-ملووووودی ....سااااااایه....توروخدا جواب بدین ،وقت مسخره بازی نیست......آویناااا کجایی تو؟...مروااارید

-بچه هاااااا

ترس؟واژه ای خیلی کوچیکی برای توصیف حال اون لحظم بود.

سرد بود ، تاریک بود ، داخل جنگل بودم ، گم شده بودم ، از همه مهم تر بچه ها نبودن

هرچیزی برام قابل تحمل بود جز تاریکی و تنهایی ، اونم کجا؟؟ تو جنگل ...قاصدکی نبود، کرم شب تابی نبود که هوا رو روشن کنه

ماه انگار با این منطقه کدورتی داشته باشه نورش رو ازشون دریغ کرده بود.

-آوینااا....سااایه مسخره بازی بسه توروخدا میدونین که از تاریکی میترسم ...جون من بس کنین ...جون هرکی دوس دارین..ملودی...مر..مروارید

و این حقیقت که من گم شدم و این بازی بچه ها نیست مثل پتک هی تو سرم کوبیده میشد ، نمیدونستم بچه ها تو چه وضعین و اونا هم شرایطشون مثل منه یانه؟

سعی میکردم از راهی که اومدم ،برگردم ،ولی مثل هزارتو بود ، همه چیز شبیه هم ، هیچ راه برگشتی نبود.

------------------------------------------------

{آوینا}

زانوهام رو بغل کرده بودم و به درخت قطور پشت سرم تکیه داده بودم.

نیم ساعتی بود تو این جنگل بزرگ و تاریک گیر کرده بودم. انقدر داد زده بودم و اسم بچه ها رو صدا زده بودم گلوم میسوخت.

خسته شده بودم بس که گشته بودم ولی راه برگشتی پیدا نکرده بودم ، خبری هم از بچه ها نبود.

صدای های مزخرفی که میومد مثل صدای جغد و یه صداهای دیگه ای که نمیدونم برای چه موجوداتی بودن باعث ترسم شده بود.

دلم برای درخت بید مجنون و بودن در کنار بچه ها لک زده بود با اینکه اردو رفته بود و تنها تو دشت مونده بودیم ولی بالاخره کنار هم بودیم ، خود درخت عین یه محافظ بود برامون. ولی الان تنهام ، جایی هم برای پناه ندارم . بلند شدم دوباره شروع به راه رفتن کردم . هم میتونستم راهی برای خلاص از این منطقه طلسم شده پیدا کنم و هم میتونستم با راه رفتن خودم رو گرم کنم.

نمیدونم چقدر راه رفته بودم ، یه ساعت ، دوساعت ، سه ساعت ، چقدر؟! 

ولی هرچی بود دیگه نای راه رفتن نداشتم . سردم بود ، گشنه و تشنه وسط درختا روی دو زانوم نشستم و بغضم ترکید.

از ته دل از خدا کمک میخواستم ، با صدای بلند شروع به خوندن آیه الکرسی کردم که روحم رو آروم میکرد. چشام رو باز کردم و اشکام رو پاک کردم که نور ریزی دیدم . دور بود ، شاید یه خونه بود شایدم یه کلبه و سوییتی چیزی....در هر حال خوشحال از چیزی که میدیدم تمام توانم رو جمع کردم و با گفتن اسم خدا شروع به دوییدن کردم.....هر چه جلوتر می رفتم نور بزرگتر ، بزرگتر میشد. نفس نفس میزدم و اکسیژن کم اورده بودم از گشنگی و گرسنگی ضعف کرده بودم ولی با اینها محکم می دوییدم و میدوییدم.

رسیدم بالاخره به منبع نور رسیدم ....ولی چه رسیدنی!!!

هیچ خونه و کلبه و سوییتی یا هرچی از این قبیل نبود.جاش یه غار بود ، یه غار بزرگ که نور از داخل اون به بیرون می تابید.

چرا تا حالا راجب این غار نشنیده بودم . چرا تو رسانه ها رو در مورد وجود این غار اونم تو جنگل به این معروفی تا به حال چیزی ندیده بودم یا حتی پدربزرگم که زیر و بم جنگل رو بلد بود ، چرا تا حالا از وجود غار تو این جنگل چیزی بهم نگفته بود.

افکاراتم رو پس زدم ، مهم نبود چرا تا حالا چیزی راجب این غار نشنیدم یا ندیدم ، مهم الان فقط پیدا کردن یه سرپناه محکم و روشن بود.

ولی اگه خرسی ، گرازی ، حیوون وحشی توش باشه چی؟

در هر حال بهتر از تو جنگل موندنه که

با این جمله خودم رو قانع کردم و اولین قدم رو داخل غار گذاشتم و واردش شدم.

با وارد شدنم موج عظیمی از آرامش تو وجودم رخنه کرد.

دستم رو تو جیب سویشرت صورتی رنگم گذاشتم که با لمس چیزی خوشحال و ذوق زده کشیدمش بیرون. یه ویفر کوچیک کاکائویی بود .

سایه برای هممون یکی داده بود تا موقع دیدن ماه آبی بخوریم ولی انقدر غرق بودیم که از یادمون رفته بود . روکشش رو باز کردم همینطوری که میخوردم در راستای مسیر غار راه میرفتم . نور از انتها میومد ولی چی بود که انقدر روشنایی داشت ، یعنی طلا و جواهر بود یا چی؟

همینطوری که میرفتم مراقب دور و اطرافمم بودم که یه موقع خوراک حیوون وحشی نشم.

هوای غار نسبت به بیرون گرمتر بود و این هم یکی از مزایای غار بود.مدتی بود که راه میرفتم و چیز خاصی ندیده بودم. ولی کم مونده بودم تا به انتهای غار برسم ، سعی میکردم اروم راه برم و سر و صدا نکنم که از بیدار شدن احتمالی هر جونور موجود تو این غار جلوگیری کنم.هرچی به انتهای غار نزدیک تر میشدم ،ضربان قلبم تندتر ، سرعت قدم هام بیشتر میشد .چند قدمی به انتهای غار مونده ایستادم ، یه جوری بود انگار مثل این خونه قدیمیا اتاق تو اتاق بود جوری که از این تونل که خارج بشم باید وارد تونل روبه روییش بشم. ایندفعه تند تند رفتم و با چند قدم بلند به انتهای غار رسیدم اما صبر کن...نههههه...تونلی که ازش خارج شدم کنار چهار تونل دیگه بود و هر پنج تونل رو به یک تونل تنها و بزرگ ،بود.

اینطور که حدس میزدم اون چهار تونل مجزای کنار تونل من ورودیشون از جنگل بود و انتهاشون مثل راهی که من اومدم به این تونل گنده و پر نور روبه رو ختم میشد . ولی عجیب تر از اون نور بود . حتی اگه طلا و جواهر هم بود در حدی نور نمیدادن که منی که با فاصله خیلی دوری از غار بودم ببینم و دنبالش بیام ، پس این چی بود؟؟

حس کنجکاویم گل کرده بود و این باعث شده بود بدون فکر کردن به عواقب کارم پا تو تونل بزرگ بزارم و برم به منشا نور برسم.

این تونل برخلاف تونل قبلی پر از گل و گیاه و هرچیزی غیر قابل درکی بود.

مسیری که می رفتم از هر دو طرف تحت تصرف گل هایی با ظاهری شبیه به گل رزسرخ بود منتها با این تفاوت که روی گلبرگ هاشون پر بود از خارهای کوچیک مشکی رنگ . ظاهرعجیب غریبشون باعث میشد چشمام رو روی رنگ سرخ فریبندشون ببندم و به راهم ادامه بدم. 

جاهایی که قدم میزاشتم علاوه بر گلای سرخ عجیب پر بود از گل های زیبا و عجیب دیگه ای که به عمرم نه دیده بودم و نه در موردشون چیزی شنیده بودم . پروانه های رنگارنگی که با بال های تعجب برانگیزی بالای بعضی گلای زیبا میرقصیدن و پرواز میکردن . گاهی غبطه میخوردم به حال پروانه ای..هرچند عمر کوتاهی داشت اما همین عمر زندگی کوتاهش هم پر بود از زیبایی های خلقت و شگفتی های آن.

غرق در تفکراتم بودم که با شنیدن نجوایی از دنیای درون مغزم بیرون اومدم...زمزمه ها برام آشنا بود اما از اون آشنا تر صدای نجواگر بود..چراکه این صدای کسی نبود جز ، سااایه!! ذوق زده از یافتن یکی از چهار رفیقم گوشام رو تیز کردم و سمت صدا دوییدم...ازخوشحالی گریم گرفته بود و اشکام جلوی دیدم رو تار کرده بود.

با هر قدم نزدیک تر شدن ، صدا و زمزمه ها برام واضح تر میشد...با فهمیدن چیزی که سایه میخوند از تعجب چند لحظه ای مکث کردم..

تو این شرایطم ول کن نیس...این جو زده داشت آهنگ جونکوک(از اعضایBTS)رو اونم تو این شرایط میخوند. نفسی گرفتم دوباره راه افتادم و بالاخره دیدمش...یا بهتره بگم دیدمشون...چون تنها نبود و از روی سویشرت آبی رنگ فهمیدم مروارید هم کنارشه خودش هم مثل همیشه سویشرت مشکی تن کرده بود(انگار شوهر نداشتش مرده ، ایش)

به دیوار تکیه داده بودند و سر سایه رو شونه مروارید بود و مروارید هم چشاش رو بسته بود و رد اشک رو گونه هاش مشخص بود.

آروم برای ایکه نترسن به سمتشون رفتم و انگار با دوباره دیدنشون چشمه خشک شده چشمم دوباره تَر شد و با هق هق صداشون کردم

-س..سا..سایه...مرو..مروارید.....خدایا شکرت...شکرت بالاخره دیدمشون

با شنیدن صدام شوکه بلند شدن و ایستادن ، مهلت ندادم درک کنن چیشده و محکم بغلشون کردم ..بعد دقایقی به خودشون اومدن و متقابلا محکم بغلم کردن و باهم زدیم زیر گریه...این چند ساعت مثل جهنم بود حتی بدتر از جهنم خیلی بدتر!!

ربع ساعتی گذشته بود و ما همچنان منتظر نشسته بودیم تا شاید نوا و ملودی هم سر برسن.

مروارید : راستی آوینا انقدر از دیدنت خوشحال شدم که یادم رفت بپرسم،چطوری پیدامون کردی؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم : با صدای یه غاز وحشی

مروارید با چشای از حدقه زده بلند گفت: هن؟ غاز وحشی؟

-آره دیگه ،غاز وحشی

بعد این حرفم هم اشاره ای به سایه کردم که به آنی قرمز آلبالویی شد(البته از خشم ^_^...خوچیه؟کرمه دیگه..موقعیت حالیش نیست :)

سایه : حیف شرایطش رو ندارم وگرنه چنان میزدمت بفهمی کی صدای غاز میده

-هییییع ، ترسیدممم(الکی)

خواست حرفی بزنه که با بلندشدن صدای ریزی از همون سمتی که من اومده بودم ، ساکت شد.

این چی بود دیگه؟؟خدایا نکنه حیوونی غولی دیوی اژدهایی چیزی باشه؟؟بابا من هنوز جوونم کلی آرزو دارم..شوور نکردم ..انصاف نیست به این زودی بمیرم..اصلا قول میدم از این به بعد دست تو دماغم نکنم..با اکانت فیک مخ دخترای دماغ عملی کلاس رو نزنم..سرامتحان تقلب نکنم..آدامس رو صندلی معلما نچسبونم...دیگه چی؟؟آهاااان پسر همسایه هم دید نزنم(وجی : بیخودی قول نده این یه قلم رو نمیتونی انجام بدی..-میتونم..وجی :نمیتونی..-میگم میتونم..وجی :منم میگم نمیتوونی..-یه دلیل بیار که نتونم..وجی :سیکس پک داره..اصلا چنان قانع شدم که خودم ریختم ،پرام موند..وجی:مگه کلاغی؟..- اه خفه دیه نذاشتی به مناجاتم برسم ..وجی:بی ادب زشت) همونجوری با خودم درگیر بودم که با صدای جیغ این دوتا وحشی آمازونی قلبم ریخت تو پاچه شلوارم..از جیغ اونا منم چنان عربده ای زدم که تارهای حنجرم ، نخ سوزن لازم شدن.