◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت2

  • 11:51 1404/1/25
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت2

-بعد از غذا نظرتون چیه تو این هوای خنک و آفتابی یه چرت بزنیم میچسبه ، هممون خسته ایم تازه مروارید یه پتو مسافرتی هم اورده ، منم که دیشب فقط سه ساعت خوابیدم هلاک خوابم

سایه: اره نظر خوبیه 

با اوکی دادن همه مشغول غذا شدیم 

....

-سایه همه پتو رو کشیدی رو خودت بزار به ما هم برسه ای بابا

ملودی: بابا ول کنین دیگه ، یه چرت ساده این همه دنگ و فنگ نداره که

با تشر ملودی و تقسیم عادلانه پتو خوابیدیم.غافل از اتفاقات پیش رومون!!!

----------------

با سوز سردی که باعث لرزشم شده بود از خواب بیدار شدم،کمی صبر کردم تا به قول آوینا مغزم لود بشه ، هوشیار شدنم همانا ، دیدن اون حجم از تاریکی همانا. یعنی چی ، چه خبره اینجا؟

بلند شدم و صندلای راحتیم رو پوشیدم و از بین شاخ و برگ رد شدم و از توی درخت بیرون اومدم .

سوز سرما و تاریکی باعث شده بود هم بفهمم بیدارم و اینا خواب نیست و هم بترسم .

شب شده بود هیچ اتوبوس و آدمی نبود .

ما خوابیده بودیم بخاطر خستگی زیاد متوجه چیزی نشدیم و احتمالا مدیر و معلما یا متوجه غیبتمون نشدن که احتمال کمی داره و یا متوجه شدن و گشتن ولی پیدامون نکردن و این یعنی ما تنها اینجا گیر افتادیم . یاخدااااااا

سریع به سمت درخت دوییدم ، سعی کردم ارامشم رو حفظ کنم که بچه از ترس سنگ کوب نکنن. چنتا نفس عمیق کشیدم و اروم شروع به صدازدنشون کردم: ملودی، سایه ،آوینا ، مروارید ، بیدار شید بچه ها بیدار شید اتفاق بدی افتاده بلند شین دیگه

ملودی: چیشده نوا ،چته ، چرا کولی بازی در میاری

-بیدار شین بدبخت شدیم همه رفتن و ما تنها موندیم ،دِ بیدار شین دیگه 

اخر جملم رو چنان دادی زدم که چهارتاشون سیخ نشستن و بهم نگاه کردن

صبر کردم تا به قولی سیستمشون لود بشه بعد ، از ماجرا بگم

سایه: چرا تاریکه؟

-چون شب شده، اصلا نترسینااا خب چیزی نیست ... اوووم .... خب ما خواب موندیم و شب شده و خب... اوووم...همه رفتن

با هزار جون کندنی جملم رو تموم کردم قیافه بچه ها با هر کلمه ای که از دهنم خارج میشد،ترسیده تر و شوک زده تر میشدن ،من هم میترسیدم اما سعی میکردم اروم باشم تا اونا هم به تدریج ارامششون رو به دست بیارن.

آوینا: یعنی ما گیر افتادیم؟

-نه بابا تو هم ... فردا صبح میان دنبالمون...نگران نباشین جامون امنه بتونیم امشب رو سپری کنیم همه چی حل میشه.

مروارید : نوا راس میگه کافیه یه امشب رو به صبح برسونیم خلاص میشیم. مگه نه؟

آوینا: معلومه که اره یعنی باید خلاص شیم فقط سرده ، خیلی سرده

-اتیش درست کنیم؟

سایه:نابغه فندک داری؟

-جهت اطلاع تو وسایل من همه چی پیدا میشه ، فعلا پاشین بریم چوب خشک و علف جمع کنیم 

آوینا: تاریکه اخه

-وااای عجب اسکلایی گوشیتون چراغ قوه داره فیلسوفان ارشد مناطق محروم ، درضمن کنارهم باشیم بهتره ، خطر کمتره

اینو گفتم و با برداشتن گوشی سایه و پوشیدن سویشرتم از درخت زدم بیرون....بچه ها هم با پوشیدن لباس گرم و برداشتن گوشی اومدن بیرون

محض احتیاط فندک و چاقوی ضامن داری که برای پیک نیک های خانوادگی ازش استفاده میکردیم رو از مامانم قرض گرفته بودم رو تو جیب مخفی سویشرتم گذاشتم.

همینجوری که با بچه ها داشتیم چوب خشک جمع می کردیم ، حواسمون بود از درخت و همدیگه دور نشیم. با صدای سایه به طرفش برگشتم ، به ساعت مچی دستش نگاه میکرد و گفت : بچه ها دیروز تو اینستا دیدم که امروز ساعت12 شب ماه آبی میشه و قاره آسیا هم یکی از قاره هایی که میتونه این پدیده رو ببینه ، ما که هم تو طبیعتیم دیدمون عالیه و هم کنار هم بهترین فرصته برای دیدنش ، نظرتون چیه؟

-اره منم راجبش شنیدم ،حتما ساعتت رو برای 12 کوک کن که از یادمون نره..خب هرچی جمع کردیم بسه بیاین برگردیم.

باهم دیگه اتیش درست کردیم ، نور ماه کاملا زمین رو روشن کرده بود به خصوص چون تو طبیعت بودیم ، نور ماه تسلط بیشتری روی زمین داشت ، نیازی به چراغ قوه گوشی هامون نداشتیم ، گوشی هامونم که آنتن نمیداد ولی خب ملودی تو گوشیش یه انیمیشن دانلود کرده بود که با کلی مسخره بازی و بریز و بپاش دیدیم و خندیدیم ،بعد از کلی خوشگذرونی از آلاچیق درختیمون بیرون اومدیم و ردیفی روی تپه کوچولوی کنار درخت نشستیم و آسمون رو نگاه کردیم...منتظر ماه آبی بودیم ،یه ربع به دوازده بود و ما همچنان مشتاق ماه آبی

ستاره ها به خاطر نبود آلودگی نوری پررنگ و درخشان جلوی چشمامون میرقصیدن و بجای صدای بوق ماشین و صدای تلویزیون و... صدای جیرجیرک های توی طبیعت موسیقی این فضای زیبا بود .

تو اون لحظه هیچی یادم نبود نه نگرانی کنکور ، نه ترسم از تنها موندمون تو این طبیعت بزرگ و نه هیچ چیز دیگه...فقط و فقط ذهنم درگیر این منظره زیبا و خلاقیت و توانایی خدا بود.

سایه : میدونین افسانه ها ، راجب ماه آبی چی میگن؟

-نه ، بگو

سایه: میگن وقتی درسال ماه دوبار کامل بشه پس از اون ماه آبی نمایان میشه و ماه پنج محافظ برای طبیعت انتخاب میکنه.

آوینا: فک کن اون پنج محافظ ما باشیم

-اونوقت محافظ نمیشیم که هیچ ، میشیم نابود کننده طبیعت

ملودی با خنده: به خصوص نوا ، یعنی دوثانیه نشده نصف کره زمین میره رو هوا بس که مودیه میزنه داغون میکنه

-اوووووی من به این نازی بعد بزنمت میگید چرا میزنی اه

آوینا: اره یه تو نازی یه یزید

-شما خودت خفه که نصفه بعدی زمین رو  خودت نابود میکنی.

مروارید : این رو خوب گفت 

سایه : بچه ها یه دیقه مونده ، نگا کنین دیگه

با اعلام سایه شوخی و مسخره بازی رو کنار گذاشتیم و با حلقه کردن دستامون رو بازوی همدیگه به ماهی که کم کم رنگ آبی رو به خودش میگرفت نگا کردیم.

ملودی:خداااای من چه خوشگله

آوینا: داریم از این منظره زیباتر؟

-چقده ناب و بکره

سایه:بهترین منظره عمرم

مروارید:سکوت میکنم

با جرقه بنفش رنگی که روی ماه خورد ،انگار هاله ای از بادی عظیم، زمین رو تکون داد جوریکه با بچه ها کمی به سمت عقب مایل شدیم و موهامون رفت رو هوا

-اون دیگه چی بود؟

مروارید:نکنه طلسمی چیزی بشیم؟

آوینا:بعدش تبدیل به قورباغه بشیم

سایه : اون روکه بودیم آوی ، طلسم شیم احتمالا ادمیزاد میشیم^-^

آوینا:نمکدون، نمکات تموم نشه

ملودی:اون چی بود؟شما هم اون جرقه رو دیدین؟

-عجیب بود، مگه نه؟!

مروارید : اره

آوینا:وووی لرز کردم 

سایه:منم فقط نمیدونم چرا خوابم میاد!!

ملودی:هوا که سرد هست منتها تو خوش خوابی در هر حال

با دیدن صحنه مقابل خیلی اروم بچه ها رو صدا زدم

زیبا بود؟ نه ! محشر بود ، فوق العاده بود ، رویایی بود

کلی قاصدک توی هوا به رقص دراومده بودن ، باد آرومی اونا رو هی تکون میداد ، کلی کرم شبتاب چنان از بین قاصدک ها رد میشدن که انگار باهم مسابقه گذاشته بودن. ماه یکدست آبی بود، نورش کل زمین رو تصرف کرده بود . یقه سویشرتم رو درست کردم دوییدم وسط قاصدک ها و در پی کرم شب تاب ها....

از خوشحالی دور خودم میچرخیدم و میخندیدم 

کم کم بچه ها اومدن کلی بالا پایین پریدیم ، قاصدک ها هرجا میرفتن ماهم دنبالشون میرفتیم ،گاهی در جهت باد و گاهی در خلاف جهت باد

انگار نه انگار شب بود،انگارنه انگار لحظه به لحظه در حال دور شدن از درخت بودیم. انگار مست بودیم و هیچی حالیمون نبود. میخندیدم ، میدوییدیم ، و لحظه به لحظه از درخت و از هم دیگه دور میشدیم