افسانه ماه آبی...پارت4

هی من داد میزدم هی اونا داد میزدن...از اون سمتی من اومدم یه سایه خیلی گنده میومد که با هر راه رفتنش سنگای ریز کنار دستم بالا پایین میرفتن...با ورود اون حجم گنده چشمام رو بستم و با نهایت توان جیغ زدم...میگم جیغ یعنی جیغغغغ

حین جیغ زدن دیدم صدا از کسی در نمیاد و اتفاقی نیفتاده ، آروم چشام رو باز کردم و از لای چشمام نگاهی به سایه (رفیقم)و مروارید انداختم ، که دیدم چشماشون اندازه چشمای گاو،دهنشون اندازه قطر دهانه غار علیصدر باز مونده خودشونم شبیه ماموت گیرافتاده در یخ منجمد شدن.(لطف دارن ایشوون نسبت به دوستاشون)

آروم سرم رو برگردوندم تا نگاهی به جایی که نگاه اونا خشک شده بودم کنم، با دیدن چیزی که رو به روم بود خودم سهله پدر فردوسی تو گور هنگ کرد.(وجی :هان چیشد دوستات رو مسخره میکردی خودت که بدتر هنگیدی...-زر نزن..وجی:در هر شرایطی بی تربیتی..-همینی که هست)...از شوک بیرون اومدم دوباره چنان جیغی زدم بلوط سنجاب جنگل آمازون از دستش افتاد...حالا چرا باز جیغ زدم؟بخاطر اینکه اون سر و صداها و سایه ها متعلق بوووود بههههه ......جناب آقای انیشتین..اهم اهم ببخشید منظورم نوا و ملودی بود....اون سروصدای اه و ناله هم از ملودی بود که پای راستش آسیب دیده بود با تکیه به نوا لنگان لنگان راه میرفت.

ملودی و نوا : سلام

با شنیدن صداشون عین تیری از تفنگ هفت تیر گریخته (وجی:اون کمانه..-من دوس دارم بگم هفت تیر...وجی :خب بگو..-میگممم) پریدیم سمتشون که بدبختا از ترس یه دو سه قدمی عقب رفتن.

مروارید : خوبین؟کجابودین؟سالمین؟چرا سر و صورتتون کثیفه؟ملودی تو چرا میلنگی؟خب بگین چیشده دیه اااه

ملودی با خنده نمکین: ارومتر دختر، ترمز بگیر یه ذره  ، بذار نفسمون جا بیاد و یجا بشینیم بعد پات رو بزار رو گاز و سوال بپرس.

مروارید :ببخشید ، هول شدم . بیاین بشینین اینجا.

باکمک سایه و مروارید، ملودی رو تکیه به دیوار نشوندن و منم دست نوا رو گرفتم و رو به روی ملودی اینا نشستیم. چن دقیقه ای نشستیم تا حالشون خوب شه و کمی از خستگیشون در بره.

سایه:خب تعریف کنین ، چیشده که سرو وضعتون اینجوریه؟

با این سوال سایه، نوا شروع به تعریف کردن ماجرا کرد.

نوا: تنها بودم ، هرچی صداتون زدم و گشتم نه شما بودین و نه راه برگشتی هیچیه هیچی..ترسیده بودم. هوا تاریک ،منم تنها بودم..ایستاده به یه درخت تکیه داده بودم و غرق فکر بودم تا راهی برای برگشت پیدا کنم که با صدای جیغ بلندی به خودم اومدم ... تشخیص صدای ملودی کار سختی نبود ..به سمت صدا دوییدم ولی دقیق نمیدوستم کدوم سخته ، تاریک بودن هوا هم همه چی رو خرابتر کرده بود.چند باری ملودی رو صدا زدم ولی جوابی نشنیدم .سعی کردم طبق همون صدایی که شنیدم تا حدودی مسیر رو برم...همینجوری راه میرفتم که دوباره جیغ زد و درخواست کمک کرد ، صداش واضح تر بود و فهمیدم نزدیکشم پس دوباره صداش زدم ،باز جواب نداد ،دفعه دوم که صداش زدم انگاری من رو شناخت و صدام کرد....بهش که رسیدم دیدم تو تله شکار گیر کرده و از درخت آویزون شده...خوشحال از پیدا کردنش سمتش رفتم...قدم به طناب نمیرسید تا ببرمش ... با هزار زور و زحمت رفتم بالای درخت که سر و صورتم زخم شد ، بالاخره تونستم با چاقوی ضامن داری که برای چوب خشک جمع کردن تو جیبم گذاشته بودم طناب رو ببرم و ملودی رو از اون مخمصه نجات بدم ، ولی طناب فاصله تقریبا زیادی با زمین داشت همین باعث شد ملودی زمین بخوره ،پاش صدمه ببینه ولی خداروشکر زیاد آسیبی بهش نرسید.... تهش هر دوبا سر و صورت زخمی رو زمین کنار هم با تکیه به همون درخت نشسته بودیم که بعدش با دیدن یه نوری اومدیم سمت غار و خلاصه الانم اینجاییم.

مروارید:خدااایا عجب اردویی شدااا ،اون از روزش ، اینم از شبش..حالا تا اینجا که بخیر گذشت ، بگین ببینم چیزی هم خوردین؟؟

ملودی:اره اون ویفرهای کاکائویی که سایه داده بود رو خوردیم،شماچی؟؟

مروارید:ماهم همینطور

-خداروشکر که سالم کنارهمیم

سایه:اوهوم به نظرم یکم استراحت کنیم و دوباره راه بیفتیم...حقیقتا کنجکاو پیدا کردن منشا نورم. هممون به طریقی اون نور رو دیدیم ، هرچی هم که هست نور طلا و جواهر و...هم نیست، یه چیز قدرتمنده که تونسته با این شدت بتابه ، یجورایی حسم میگه قرار اتفاقای غیرمنتظره ای بیفته..نمونش این غار که کم از عجایب هفتگانه جهان نداره

-موافقم ، اگه از راهی که اومدیم برگردیم میرسیم به جنگل یعنی همون پله اول و ممکنه حتی خانوادمون هم نتونن پیدامون کنن.همین راه جلوییمون رو میریم اگه راه خروج بود که چه بهتر اگر هم نبود ، یه کار دیگه میکنیم به هرحال بهتر از سرپله اول برگشتنه که

با موافقت بچه ها حدودای یه ساعتی رو استراحت کردیم و دوباره بلند شدیم تا راه بیفتیم. دست تو دست هم راه میرفتیم که مثل سری قبل از هم جدا نشیم و هر از گاهی در حدود پنچ دقیقه ای استراحت میکردیم و دوباره راه میفتادیم.

نوا : سایه ساعت چنده؟ساعت من فک کنم باتریش تموم شده کار نمیکنه!

سایه بعد از کمی مکث، گفت:ساعت منم کار نمیکنه، ملودی توچی؟

ملودی:امم..خب برای منم کار نمیکنه همون ساعت00:00وایساده..دقیقا همون لحظه شروع واقعه ماه آبی!!

-اووف،اینم یه مشکل دیگه،هرچی هست زیر سر اون ماهه 

نوا:بیخیال،کاریه که شده ،به راهمون ادامه بدیم.

ذهنم درگیر اتفاقات افتاده، بود و چراهای بی پاسخ زیادی تو ذهنم بود.با برخورد نور خیلی غلیظی به چشمام ،سریع دستام رو جلوم گرفتم.

مروارید: کور شدم ، این چیه دیگه ؟؟

سایه:فک کنم که نه ، مطمئنم همون منبع نوره ،بالاخره بهش رسیدیم.

با نیم نگاهی بهم عین ارتش جومونگ خدابیامرز سمت نور هجوم بردیم...وارد جایی شدیم که نور ازش به بیرون می تابید.جایی که هرچی از زیباییش بگم ، کم گفتم...اصلاکلمه ای برای وصف چنین مکانی در لغت نامه فارسی پدید نیومده.

مکانی که شبیه به یک تالار اشرافی و مجلل کوچیک بود ، وسطش پایه ای از جنس سنگ مرمر ساخته شده بود که یک گوی خیلی بزرگ بالای اون و معلق در هوا ، قرار داشت ، دور و اطراف و سقف پر بود از یخ ها و کریستال های رنگارنگ که برخی مات و برخی شفاف بودن!! (عکس مکان رو آخر پارت گذاشتم ، ایده خودمه ساختش هم توسط هوش مصنوعیه^_^)

آروم آروم به سمت گوی رفتیم .. پایه اش رو لمس کردیم که یهو نوا دستش رو روی گوی گذاشت . گوی تکون ریزی خورد و شروع به چرخیدن کرد ...چنان تند میچرخید که از ترس ،از گوی فاصله گرفتیم.

ملودی:فکر کنم نباید دست میزدی

سایه:الان چی میشه؟

نوا:خیلی پر سرعت داره میچرخه

مروارید:رنگای داخلش دارن جدا میشن 

-بهتر نیست از اینجا بریم؟

با این حرفم سریع به سمت خروجی دوییدم که در کمال تعجب هیچ خروجی اونجا نبود همه راه ها بسته شده بودن و این یعنی ...

نوا:گاومون زایید

سایه:تبریک فراوان

ملودی:بهتری بگی تسلیت فراوان

سایه:شاید

پایان پارت4__اینم عکس مکان منبع نور