افسانه ماه آبی...پارت16

برفی حفاظ را درست کرد ولی خودش در غار گیر افتاد.

آوینا که حالا آزاد شده بود نگاهی به اطراف انداخت و یتی را دید.

سریع به برفی گفت:برفی یتی داره میاد من میرم تا تو به عشقت برسی،اخه میدونی که اگه من باشم یتی تورو قبول نمیکنه. پس فعلا

برفی خوشحال شد و با آوینا دست داد و آوینا هم سریع رفت تا پشت سنگ بزرگ کنار ورودی غار قایم شود.

یتی از راه رسید و حفاظ را باز کرد،برفی با دیدن یتی خوشحال دوید و یتی را بغل کرد که یتی خشمگین برفی رو محکم بر زمین کوبید و دادی زد و گفت:اون دختر کجاست؟؟

برفی با چشمان اشک الود گفت:رفت،چرا بهش اهمیت میدی من بیشتر از اون تورو دوست دارم و بهت میام.

یتی از حرص دوباره دادی زد و گفت: خفه شو، الان خودم میکشمت ،تو فراریش دادی

یتی حفاظ را پایین کشید و سمت برفی برگشت که اورا بکشد. آوینا طاقت نیاورد و از پشت سنگ بیرون آمد و جلوی حفاظ ایستاد و داد زد:اون تو رو دوست داره یتی

یتی که آماده کشتن برفی بود،مکثی کرد ونگاهی به دخترک ریز مقابلش انداخت

یتی:چی؟؟

-آرپیچی داوینچی ، مرتیکه غووول خیلیم دلت بخودااا یکی مثل برفی دوست داشته باشه...چه نازیم داری ماشالله...زیادی لی لی به لالات گذاشتن لوس شدی،برفی تورو دوست داره، میدونم که توهم دوستش داری ،حسش میکنم پس دست از خشمت بردار و با برفی زندگی کن...بدبخت از تنهایی کپک زدی...مطمئن باش اگه اینکار رو نکنی میام تو غارو پشماتو میزنم...غول فهم شدی؟؟؟اییییش

آوینا که همانند چرخ خیاطی تندتند حرف میزد با اتمام سخنان گهربارش دمی عمیق کشید و مصمم به یتی خیره شد....یتی نگاهی به برفی انداخت و با دیدن چشمان خیس برفی دلش لرزید...کنار برفی زانو زد و اورا درآغوش کشید و گفت:دوست دارم برفی...خیلی وقته

برفی از خوشحالی اشکی ریخت و آرام لب زد:منم

آوینا که با دم نداشته اش گردو میشکست فیگوری گرفت گفت:به نظرم برگشتیم دنیای خودمون باید یه دفتر عقد و ازدواج باز کنم استعداد دارم

دوباره لبخندی زد و سریع از آن کوهستان یخ زده عبور کرد...رفت و ندید که چگونه با ایجاد عشق میان دو موجود اهریمنی ذات ناپاک آنها را پاک کرد و کوهستان یخ زده را پر از معجزه عشق کرد.

با فرود آمدن فوکا جلوی پایش جیغی زد و پی در پی فوش داد:ذلیل شی الهی..الهی دوست دخترت برینه به روحت آدم شی...ایشالله خوراک گاو وگوشفند شی مرتیکه یونجه...این چه طرز اومدنه؟؟

فوکا قهقه ای زد و گفت:بیا بریم بعدا هم میتونی فوش بدی...الان وقت مناسبی نیست،بیا تا گیر یه اهریمن دیگه نیفتادیم.

آوینا خسته سریع قبول کرد و با فوکا وارد حلقه تلپورت شد...

------------------

هوا سرد شده بود و با هزار زور و زحمت بالای بلندترین شاخه درخت نشسته بود تا از شر ارواح درامان باشد.

شک داشت شاخه بتواند وزنش را تحمل کند اما دیگر نای حرکت هم نداشت.

همانطور نشسته ،سرش را به تنه درخت تکیه داد.

ربع ساعتی گذشته بود که با حس کشیده شدن پای آویزان از شاخه،ترسیده تکیه اش را درخت برداشت و پایین را نگاه کرد اما چیزی ندید.

خواست دوباره تکیه دهد که دوباره پایش کشیده شد نگاهی به پایین انداخت که پایش را اسیر دست خونین قطع شده ای دید. جیغ بلندی زد و با پای آزادش روی دست خونی میکوبید تا پایش را رها کند.

با ازاد شدن پایش، دستش را روی دهانش گذاشت و هق هق اش را خفه کرد و دوباره به درخت تکیه داد و چشمانش را بست.

با حس بالا پایین شدن چیزی مقابل چشماش آرام لای چشم هایش را بازکرد. با دیدن جنازه سر و ته آویزان خونی از شاخه بالاسرش آن هم با چشمانی باز و دهانی خندان فریادی از ته دل سر داد و خودش را عقب کشید که از درخت پرت شد پایین ...بخاطر برخورد با شاخه های کوچک تر صدمه زیادی از برخورد با زمین ندید ولی حسابی زخمی شد.

با یادآوری آن جنازه و افتادنش روی زمین سریع بلند شد و ایستاد خیره در صورت و بدن های خونی و وحشتناک ارواح خبیثی شد که سعی در تسخیر جسمش داشتند. سریع شروع به دویدن کرد . صدای گریه و جیغ و خنده ارواح آزارش میداد و او را بیشتر از هرلحظه ای می ترساند.

با کشیده شدن لباسش،از پشت روی زمین افتاد که روحی رویش پرید و گلویش را فشرد...سایه در تلاش برای ذره ای اکسیژن بود و ارواح با خنده بالا پایین می پریدن و جیغ میزدن.سایه برای لحظه ای چشمانش رابست تا حداقل جسمش ،با ندیدن آن روح عوضی راحت تر بمیرد.خود را در دنیایی از گل و گیاهان تصور کرد و نفس عمیقی کشید که بوی گل در مشامش پیچید.دوباره نفس عمیقی کشید که با حس آزاد شدن چشمانش را سریع باز کرد و هن بلندی گفت و سرفه کرد. سریع ایستاد که دید ارواح سرگردان دنبال چیزی میگردند و کاری به او ندارند . نگاهی به روحی که قصد کشتنش را داشت ،انداخت ولی روح انگاراو را نمیدید. دستش را ترسیده سمت روح برد و خواست به سرش دست بزند که دستش از بدن روح عبور کرد...ترسیده به عقب قدم برداشت.باصدای پایش روح نگاهش را به او داد . سایه از نگاه روح به خود لرزید و قدم از قدم برنداشت....روح به سمتش قدم برداشت که سایه بی صدا قدمی به سمت راست رفت و روح بی اینکه آن را ببیند به جای قبلی سایه رفت.

سایه با هزار سوال فرصت را غنیمت شمرد و به سرعتی باورنکردنی دوید جوری که درختان را محو میدید و برگ های خشک شده زیر پایش به هوا بلند شده بودند.سایه با خروج از آن بیشه نفرین شده نفسی کشید و روی دو زانواش خم شد و چشمانش را بست... همانطور خم شده چشمانش را باز کرد که با ندیدن بدنش قلبش ایستاد...باخود گفت نکند جسمم تسخیر ارواح شده ولی با یاداوری رفتارای چن دقیقه پیش ارواح بر این فرضیه خط قرمز بزرگی زد.

تمرکز کرد تا بدنش را دوباره بدست اورد دوباره خود را در دشت پرطراوت فرض کرد و با رایحه زیبای گل های دشت چشمانش باز کرد و بدنش را دید.دست و پایش را نگاه کرد و صورتش را لمس کرد و نفسی از سراسودگی کشید.

دیگر انقدر فیلم های تخیلی دیده بود که بتواند بفهمد قدرت ماورایی اش نامرئی شدن است علاوه بر اون سرعتو چالاکی بیشتری هم هنگام دوییدن داشت .خوشحال از کشف توانایی هایش جیغ ریزی سر داد و بالاپایین پرید.

+خوشحالم که بانوی من تونسته به قدرت هاش دست پیدا کنه.

سایه با اندکی مکث از پسر خوش پوش پرسید:ممنون...شما کی هستین؟

پسره با ملایمت همانطور که دست سایه گرفته بود و راه میرفتند گفت:من آیدن هستم بانوی من...از جادوگران شهربلوط

سایه:از اشناییت خوشحال شدم آیدن 

آیدن:همچنین بانو

آیدن حلقه تلپورت رو باز کرد و هردو باهم وارد حلقه شدند...

در اتاق تلپورت هر پنج حلقه تلپورت همزمان باهم باز شدند و محافظین دشت سبز با تنی خسته و صورتی زخمی به همراه نگهبانانشون وارد اتاق شدند.

و اینطور شد که دختران قصه ما از آزمون سخت و دشوار سربلند و پیروز بیرون آمدند.