افسانه ماه آبی...پارت14

نوا وحشت زده خود را پشت درخت قطور پژمرده ای قایم کرده بود تا از چنگال های آن وِندیگِرخونخوار در امان باشد.قفسه سینه اش از شدت دوییدن و نفس کم آوردن، درد میکرد.صدای خِرخِر آن هیولای ناشناخته هرلحظه آدرنالین خونش را بالا میبرد.در تلاش بود تا صدای نفس های تندش را مهار کند که مبادا باعث لو رفتن جایش شود.با چکیدن قطره لزج مانندی رو شانه اش از ترس صاف ایستاد...به آرامی سرش را بالا برد و غرق در چشمان کاملا سیاه آن وندیگری شد که حالا بالای شاخه نشسته بود و نوا را می نگرید.نفس در سینه نوا حبس شد.نوا چند قدمی از درخت فاصله گرفت و سریع عقب گرد کرد و بی وقفه شروع به دوییدن کرد.وندیگر با کشیدن جیغ نازک و گوشخراشی،جستی بلند زد و جلوی نوا فرود آمد.نوا با دیدن آن هیولا خواست بایستد که تعادلش بهم خورد و دو زانو روی زمین افتاد.با نزدیک شدن آن موجود خوفناک سریع عقب عقب رفت و بلند شد تا دوباره در خلاف جهت آن(وندیگِر)بدود که پایین تنه اش اسیر چنگالای تیزآن اهریمن شد.قبل از این کامل بالا کشیده شود دستش را دراز کرد و یک مشت خاک در دستش گرفت.در تلاش برای رهایی از چنگالای اهریمن بود.بخاطر قد بلند وندیگر،ارتفاع نسبتا زیادی با زمین داشت.دوباره با ترس نگاهی به صورت آن موجود کرد که دید زبان چندش و لزج مانندش را روی دندان های تیزتر از نیزه اش کشید...وندیگر نوا را سمت دهانش برد که نوا ترس را کنار گذاشت و خاک درون مشتش را به سمت چشمای هیولا پاشید...وندیگر بخاطر برخورد خاک با چشمانش جیغ دلخراشی کشید و چنگالش هایش را باز کرد و به سمت چشمش برد که این امر باعث رهایی نوا از دستانش شد...نوا با جیغ که هرلحظه منتظر ترکیدن جمجمه سرش از برخورد با زمین بود ، با حس نکردن دردی به آرامی لای چشم هایش را باز کرد و درکمال تعجب دید به اندازه یک کف دست با زمین فاصله دارد...از فکر به اینکه دوباره اسیر چنگال ان موجود شده قلبش برای لحظه ای متوقف شد و دوباره شروع به تند تپیدن کرد.سریع به عقب برگشت که دید اهریمن روی زمین نشسته و چشمانش را میمالد و شانه هایش از گریه میلرزد...به سختی تلاش کرد همانگونه که روی زمین می ایستد در هوا هم بایستد...با اندکی تلاش موفق شد..از معلق بودن در هوا متعجب بود اما ترس از هیولا اجازه اظهار تعجب را به او نمیداد ... در نتیجه همانطور عقب گرد کرد تا از هیولا دور شود...هنوز چند قدمی نرفته بود که با یادآوری گریه آن هیولای زشت از حرکت ایستاد...برگشت و به وندیگر نگاهی انداخت که آن را مچاله شده در حال مالیدن چشمانش دید...عقل و دلش درجنگ بودند،عقلش میگفت باید هرچه سریعتر از ان اهریمن دوری کنی و دلش میگفت هرچقدر هم که اهریمن باشد احساس دارد و درد میکشد...در نهایت نوا گوش به صدای دلش داد و پروازکنان به آرامی سمت هیولا رفت و روبه روی صورتش ایستاد،بامکثی دستش را روی دست یا پنجه اهریمن گذاشت....اهریمن دست از مالیدن چشم هایش برداشت و به نوای معلق درهوا نگاهی کرد...چشمان سیاه هیولا بخاطر کثیفی متورم شده و رگ های قرمزی درونش بیداد میکرد...نوا سمت چشمان وندیگر رفت و با دستانش خاک روی چشمان هیولا را پاک کرد و با فوت ارام خاک ها زدود.ناخودآگاه بوسه کوچکی روی هردو چشم وندیگر زد و ازش فاصله گرفت.
وندیگر شوکه بود از بوسه و محبت نوا...تاکنون کسی اورانبوسیده و به او محبتی نکرده بود...حس قشنگی در قلب یخ زده اهریمن پدید آمد....حسی که از بین برد انجماد قلب یخ زده هیولا را...حسی که پاک کرد سیاهی مطلق چشمانش را...حسی که چنگال های تیز اورا مهار کرد...حسی که جسمش را به جسم پسربچه ای کوچک تبدیل کرد...نوا مبهوت به پسربچه مقابلش خیره شده بود و چشم از آن کودک زیبا نمی گرفت.پسربچه ای که بی گناه قربانی پلیدی خانواده و مردم حریص سرزمینش شده بود.نوا تعجبش را پس زد و دستان کوچک و سفید پسر را در دستانش گرفت وآرام پرسید:اسمت چیه اقاکوچولو؟
پسربچه لبخند دلنشینی زد و گفت:یاسان،اسمم یاسانه
نوا:چه اسم قشنگی داری مثل خودت...والدینت کجان یاسان؟
یاسان اندکی فکر کرد و گفت:نمیدونم، خالم می گفت وقتی تازه به دنیا اومده بودم خونوادم و همه خواهربرادرای بزرگم کشته میشن و منو هم خالم اینا به سرپرستی می گیرن ولی خیلی باهام بدرفتارمی کردن . برای همین منم یه روز تصمیم گرفتم از خونه فرارکنم و اینکارو هم کردم و به این جنگل اومدم اما بعدها یه پیرزن بدجنس منو گول زد و به این هیولا تبدیلم کرد....ممنونم که دوباره منو به خودم برگردوندی ابجی
نوا خوشحال از شنیدن لفظ آبجی،گفت:ای من قربونت پِسمَلی،از این به بعد خودم خونوادتم ،باشه؟
یاسان ذوق زده گفت:راستکی؟؟
نوا:راستکیه راستکی...حالا بزن بریم از این جنگل نفرین شده خلاص بشیم.
نوا دست در دست پسرک 10یا11ساله، راه افتادن که نهاد جلوی نوا ظاهر شد و حلقه تلپورت رو برای اونا باز کرد
نوا شوکه با چشمانی ریز شده پرسید:نهاد نگو که در تمام این مدت اینجا بودی و کمکم نکردی؟
نهاد خندید و گفت:لازم بود بانوی من،باید به ترست غلبه میکردی و قدرت هات رو بدست میاوردی
نوا حرصی نالید:حیف که جای مناسبی نیست وگرنه یه تار مو هم رو سرت نمیذاشتم موفندوقی
بعد از این حرفش دست یاسان را گرفت وبه همراه نهاد وارد حلقه تلپورت شد.......
اما درآن سو دخترکی گیر افتاده در دستان سایرِن هِد درازقد، درتلاش بود برای رهایی از آن جانور پلید.
ارتفاع بسیار زیاد با زمین ترسش را چندین برابر کرده بود و با نزدیک تر شدن به یکی از چشم های دندانه دارسایرن هد بی فکر پایش را بالا برد و با نهایت ضربه ای به چشمش کوبید...نعره پر از درد سایرن هد در جنگل پیچید و باعث فراری دادن زاغ های جنگل شد...سایرن هد از درد ملودی را روی زمین کوبید که شانه ملودی از برخورد با زمین صدمه شدیدی دید و جیغ دلخراش ملودی بلند شد.
ملودی از درد روی زمین دراز کشیده بود و از شکستگی استخوان شانه اش ناله میکرد و به خود میپیچید...سایرن هد با بهتر شدن چشمانش عصبانی دوباره نعره ای بلند زد و دست لاغر مشت شده اش را بالا برد تا ملودی را له کند...دستش تا میانه راه امد که ملودی سریع به سمت چپش چرخید، درخود مچاله شد و غریزی مشتش را بر زمین خیس و گلی کوبید....با ضربه ملودی ناگهان ریشه هایی قطور و سبز از دل زمین بیرون جهیدند و همانند پیله ای دور ملودی پیچیدند واز او در برابر مشت قدرتمند سایرن هد محافظت کردند...ملودی درون حصاری از همان ریشه ها دیدی به اطراف نداشت و ندید که چگونه ریشه ها بدن آن سایرن هد پلید را شکافتند و آن را دریدند...تکه های دریده شده بدن سایرن هد پراکنده روی زمین افتادند و زمین چنان آن تکه ها در خود بلعید که گویی تاکنون سایرن هدی وجود نداشته....ملودی از شدت درد شانه اش نتوانست طاقت بیاورد و هوشیاری اش را از دست داد...نگهبانی که از بالا شاهد اتفاقات بود و آرن نام داشت روی زمین فرود آمد و ریشه ها را کنار زد و ملودی را در آغوش گرفت و برای گیر نیفتادن به دست باقی سایرن هد ها،سریع وارد حلقه تلپورت شد.....