افسانه ماه آبی...پارت12

-سام چقدر دیگه مونده تا برسیم؟

سام:چیزی نمونده...رسیدیم

همگی ایستادیم و به پشت سر سام یا همون انرژی کلاب خیره شدیم.

شبیه یه پارک بود ولی با این تفاوت که خیلی بزرگتر از اون بود و پر بود از وسایل های ورزشی سبک و سنگین...دورتادور کلاب رو حصاری از جنس سنگ فلورین،گرفته بود که ارتفاع این حصار تا کمی زیر گردنمون میرسید.

با تائید هویت سام و سامیار توسط شناساگر انرژی کلاب،وارد شدیم.

به گفته سام شناساگر برای جلوگیری از ورود بچه ها و نوجوونا بود که آسیبی بهشون نرسه.در صورت تائید نشدن هویت توسط شناساگر،طلسم محافظ کلاب ،مهاجم رو تا مسافت 50 متر به جهت مخالفش پرت میکنه و درهمین حین محافظای کلاب بیرون میان تا جلوی مهاجم رو بگیرن.

شگفت زده از تکنولوژی منحصربه فرد اینجا پرسیدم:از همین استراتژی هم برای شهر استفاده کردین؟؟

سامیار که تا اون لحظه ساکت بود،به سمت ما برگشت و گفت:نه،روی شهربلوط دونوع طلسم کارشده...طلسم اول،یه طلسمیه که شهربلوط رو از دید اهریمنان قایم کرده و هیچ کسی حتی فرمانرواها هم قادر به دیدن شهربلوط نیستن،ضمنا شهربلوط دقیقا در وسط درختان بلوطه و خب کسی به ذهنش خطور نمیکنه که شهری اینجا وجود داشته باشه...اما جهت اطمینان طلسم دیگه ای هم کار شده،که این طلسم هر موجود پلید تاکید میکنم فقط موجودات پلید رو هیپنوتیزم میکنه و جوری نشون میده که انگار جای شهر کلی درخت بلوط هست و با کنترل ذهن اهریمنان اونا رو در خلاف جهت شهر هدایت میکنه...اینجوری هیشکی از وجود ما اطلاع نخواهد داشت.

نوا:عجیب تر از چیزیه که فک می کردم ولی سامیار، طلسم از کجا میتونه تشخیص بده کی خوبه کی بد؟

سامیار:طلسم به ظاهر توجه نمیکنه،انرژی درونی موجودات رو حس میکنه و از اونجا میتونه تشخیص بده که کی واقعا خوبه و کی واقعا بده...خب حالا اگه سوالی نمونده بهتره تا قبل از غروب با تمریناتتون آشنا بشین.

با تائید حرفش وارد یه اتاقک مجزای نیلی رنگ شدیم.هیچی داخل اتاقک نبود اما برعکس بیرون که کوچیک دیده میشد،داخلش خیلی بزرگ بود..با تعجب و پرسشی به سمت سام وسامیار برگشتیم که سام گفت:خب دخترا به اتاق تصور و تحقق خوشش اومدین....اینجا جایی که جادو شما رو در موقعیت های مختلف قرار میده و شما رو وادار به مبارزه میکنه...دقیقا همون عملکرد هوش مصنوعی و شبیه سازیه دنیایه شما رو داره!!خب حالا وسایلتون رو اونجا بزارین و بیاین وسط تا شروع کنیم.

همونجور که گفت عمل کردیم و بعد هم جایی که گفته بود، وایسادیم و منتظرموندیم تا ببینیم چه بلایی میخوان سرمون بیارن.

سام و سامیار وقتی دیدن آماده شدیم دستاشون رو بالا بردن و دوبار دست هاشون رو بهم کوبیدن.

با انجام اینکار کل اتاقک تاریک شد و چشم، چشم رو نمیدید.با صدای سام که گفت:شروع شد...شوکه به اطراف نگاهی انداختم که کم کم داشت به شکل یه جنگل تاریک درمیومد...ترسیده خواستم سمت بچه ها برگردم که دیدم خبری ازشون نیست...حدس اینکه کار جادو بود و این موقعیت تنها بودن، یه شبیه ساز بود سخت نبود....نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به اطرافم انداختم که حالا کاملا تبدیل به جنگل شده بود...حقیقت نمیدونستم این یه شبیه سازه یا واقعا تویه جنگل واقعیم.اما هرچی بود قرار نبود اتفاقای خوبی بیفته.فوشی نثار روح جادو کردم و شروع به راه رفتن کردم.

حس میکردم از لابه لای درختا تحت نظرم و چند نفر دارن نگام میکنن.

اهمیتی ندادم...شاید توهم زدم والا از این جادو چیزی بعید نیست.

چن دقیقه ای بود راه میرفتم که با حس نفس کسی  رو گردنم سریع به عقب چرخیدم ولی چیزی ندیدم...با تردید دوباره به جلو برگشتم و به راهم ادامه دادم...همینجوری راه میرفتم که با حس کشیده شدن موهام دوباه به عقب چرخیدم...دیگه کم کم داشتم میترسیدم و با هرقدم راه رفتن ،یه دورکامل میچرخیدم و باز به راهم ادامه میدادم ، به وضوح شاهد رد شدن سایه هایی تیره تراز شب بودم..سایه هایی با چشمای سرخ...ارواح بودن یا جن،چیزی نمیدونم...ولی هرچی بودن پلید و بدذات بودن.

+ملوووووووودی

با شنیدن اسمم که پچ وار گفته میشد،سیخ سرجام خشک شدم...هوا سرد و مه گرفته شده بود و اون سایه ها بیشتر شده بودن

+ملودی..بیا اینجاااا

وحشت کرده بودم و مدام جیغ میزدم و سام و سامیار رو صدا میزدم تا جادو رو خنثی کنن اما هیچی خبری نمیشد جز نزدیکتر شدن سایه ها و بلندتر شدن اون صداها که هی میگفت بیا پیش ما...بیا اینجا و هزااااار کوفت دیگه

تند تند راه میرفتم و اهمیتی به اون صداها نمیدادم ،نمیدونم کجا میرفتم ولی مهم نبود...با حس دست کسی رو کتفم و پرت شدنم رو زمین چنان جیغ بلندی زدم که حنجرم زخم شد....لعنت بهت سام...لعنت بهت سامیاااار

-این جادوی کوفتی رو خنثی کنین ،بسه توروخداااااااا،بسه من نمیتونم ...من میترسم 

همینجوری تند تند پشت سر هم حرف میزدم که با کشیده شدن پای راستم رو زمین،تندتند جیغ زدم و پای راستم رو سمت خودم کشیدم و سریع بلند شدم و شروع به دوییدن کردم...جلوم رو بخاطر وجود مه نمیدیدم ولی فقط میدوییدم.میتونستم راحت صدای خنده ها و جیغای اون موجودات مزخرف و دوییدنشون رو پشت سرم حس کنم...صداشون رو که میگفتن راه فراری نداری...نمیتونی در بری...بیا اینجا... رو میشنیدم و بیشتر وحشت میکردم.

نمیدونم چیشد و پام به چی گیر کرد که محکم خوردم زمین و زانوم زخم شد،خواستم دوباره بلند شم که هردو پاهام گرفته شد و محکم کشیده شدم داخل مه ها و فقط صدای جیغم بود که گوش عالم رو کر کرد.