◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت55

  • 19:54 1404/2/24
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت55

{ملودی}

-بلوط کجا داری میری؟...بلوط وایسا با توام اخه فسقلــی.

ای خـــدا این چرا اینجوری میکنه اخه؟...از صبح تا حالا به طرز بدی گرفته و بی حاله...حالا هم که یهو از خونه چوبیش اومده بیرون و سمت اون باغ ممنوعه میدوعه...ریز و فسقلیه...براهمین گرفتنش هم سخته.

آشور از قبل بهم هشدار داده بود که وارد این باغ نشم ولی نمیتونم بذارم بلوط تنهایی بره و صدمه ای هم ببینه.

بی اهمیت به تذکر آشور از حصار باغ رد شدم.

بلوط به طرز عجیبی غیبش زده بود....از دست این جونور

-بلـــــوط...بلوط کجایی؟...بیا برگردیم اینجا خطرناکه....بلـــوط از دست تو...اخرش به کشتنمون میدی سنجاب کوچولوی بد

در پی بلوط سرمو به اطراف میچرخوندم...برعکس اکثر جاهای دشت سبز، این باغ جای به شدت پر طراوت و زیبایی بود.

رایحه گلا تو هوا پیچیده بود...از فاصله دوری صدای آب میومد که بی ربط به چشمه ای نبود.

آروم آروم سمت صدای آب رفتم.

با نزدیک تر شدن به آب بلوط رو دیدم که روی تخته سنگ کوچیکی نشسته و به چیزی خیره شده...تند سمت بلوط دوییدم و بغلش کردم.

-اخ کوچولــو..یهو کجا رفتی تو؟نمیگی من نگرانت میشم...چرا امروز اینطوری شدی تو بلوط؟

اما بی حرف و هیچ ریکشنی خیره به جلوش بود...کنجکاو به جلو برگشتم که با دیدن آشور به حالت نشسته که داشت نقاشی میکشید مبهوت اسمش رو صدا زدم.

انگار که با شنیدن اسمش متوجه حضورم باشه تند سمتم چرخید...با دیدنم اخمو و حرصی از جاش بلند شو و تیز سمتم اومد.

آشور:مگه من بهت نگفتم وارد این باغ نشو؟چرا حرف تو کلت نمیره اخه؟

لج کرده از تن صدای بلندش بی اهمیت بهش برگشتم و بلوط به بغل سمت خروجی رفتم.

-بروبابا این باغتم ارزونیه خودت...اگه اومدم اینجا فقط بخاطر بلوط بود که نگرانش بودم.

با ظاهر شدن یهوییش جلوم ترسیده و بی تعادل بهش برخورد کردم.

-هــی براچی عین بز میپیچی جلو آدم؟وحشی

آشور بی اهمیت به حرفم بازومو گرفت و گفت:گوش کن ملودی...وقت مسخره بازیو و اینجورچیزا نیست...اون بیدار شده...کل دشت سبز از جمله خودت و دوستات در خطرین...پس حرفایی که میزنم از روی دلیله...بفهم و لجبازی رو بذار کنار.

گیج از لحن نگران آشور که ازش بعید بود نگاش کردم.

-دقیقا کی بیدار شده؟...چرا باید منو دوستام در خطر باشیم؟

با کمی مکث بازومو ول کرد و سمت بوم نقاشیش راه افتاد و در همون حال گفت:اهریمن تاریک

-چی؟...اهریمن چی؟

آشور:اهریمن تاریک

-مگ..مگه فقط شما همون سلاطین اهریمن نیستین؟؟

آشور:چرا...ولی هیچکس جز ما سلاطین دقیق از حادثه ای که اتفاق افتاد خبر نداره...یه حادثه ای که دهن به دهن چرخیده و یه چیزایی بهش اضافه و یه چیزایی هم ازش کم شده.

دستشو روی بوم نقاشی گذاشت که طرحش ماه آبی بود.

_یه حادثه مرموز...یه افسانه...افسانه ماه آبی!!

با این حرفش دود غلیظی از درون بوم نقاشی تو هوا پیچید و من شوکه از شنیدن اسم اون افسانه خیره شدم تو چشمای عجیب آشور!!

 

 

 

------------------------------

اینم یه پارت دیگه...وقت اضافه آوردم یه پارت نوشتم..دیگه اگه کمه ببخشید...برم یه پارت هم از رمان فریب بذارم

لایک و کامنت یادتون نره قشنگــــا💖✨🌹