◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت34

  • 20:31 1404/2/14
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت34

با صدای مشاور بزرگ کاخ سرخ که خبر از ورود پادشاه و ملکه اش میداد مهمونا به ترتیب بلند شدن و جام بدست با قاشق کوچیکی که به لبه جامشون با محتویات قرمز رنگی به آرومی می کوبیدن و ادای احترام کردن(نمیدونم محتویات جام، خون بود یا شراب ولی هرچی بود زیاد مهم نبود)...اینم یجور ادای احترام برای پادشاه این کاخ بود.

در بزرگ بالای پله ها باز شد و بالاخره وارد شدن....با بیرون اومدن جفتشون از تاریکی و آشکار شدن چهرشون،ثانیه ای خون به مغزم نرسید و حس کردم سمت یه سیاهچاله عمیقی کشیده شدم....پس ملکه خونی که انتخاب شده بود،این بود...و این ملکه کسی نبود جز: نــــوا

اما...اما چطور ممکنه؟؟...ولی این همون رفیق من نیست...این چشما سرخن...سردن...بی روحن...مثل قبل قهوه ای و گرم نیستند...این لبا بی رنگ و روحن...خندون نیستن...این روح اون دختری نیست که از هرچیزی چنان سوژه ای می ساخت که صدسال بعد هم با یادآوریش از خنده غش می کردی...این دختر سرد که سرماش تا مغز استخونم سرایت کرده اون دختری نیست که من باهاش پیمان دوستی بستم....چه بلایی سر رفیقم اومده بود؟؟یا بهتر بگم...چه بلایی سرش آورده بودن؟؟

با صدای جیغ و هورا که نشان دهنده به سلطنت رسیدن نوا بود چشم از نگاه بیروحش برداشتم و سمت بقیه دخترا برگشتم که مثل من میخکوب یه جسم زیبا اما بی روح شده بودن...

از زمان ورودمون هیچکدوم روز خوش ندیدیم اما بااین حال بدترین بلاها سر نوا میومد که انگار چرخه زندگی دشت سبز با اون بیشتر مشکل داشت....باید هرطور شده باهاش صحبت میکردم که شاید بدونم قضیه چیه؟!

با صدای جرو بحث سایه برگشتم سمتش

سایه:ولم کن...کری الاغ...میگم ولم کن ببینم تو این خراب شده چه اتفاقی داره میوفته...میخوام بدونم اون شیطان صفتی که واسه من رو صندلیش لم داده چه بلایی سر خواهرم آورده؟....میگم ولــــــم کن.

با صدای دادش هومان از جاش بلند شد و سمت سایه رفت...میدونستم اون علاوه بر هدایت کننده ارواح، اصلی ترین قدرتش ایجاد رعب و وحشت تو دل مردمه...دستش سمت سر سایه رفت....انگار که میخواست بدترین کابوس رو برای سایه بسازه...اما قبل از برخورد کامل دستش با سر سایه ،سایه خیلی سریع بطور غریزی خم شد و با ضربه ای به شکم محافظش ازشون دور شد و تند وسط سالن رفت....بااینکارش انگار بقیه دخترا جونی دوباره گرفته باشن بی درنگ با قدرتی قوی تر از قبل از دست محافظاشون فرار کردن.

فقط من مونده بودم...با نفسی عمیق حس کردم جای خون توی رگهام آبه...گوشم از صدای امواج سهمگین و خروشان پر بود...بی تعلل با کوبیدن پام رو زمین گودال عمیقی از آب زیر پای محافظم ایجاد شد و با مکشی شدید اون رو بلعید...رهاشده سریع سمت دخترا دوییدم....تعجب سلاطین برام از هرچیزی لذت بخش تر بود...حس میکردم قدرتم به حد اعلای خودش رسیده و کل وجودم رو تسخیر کرده.