◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت45

  • 12:13 1404/2/19
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت45

-ماجرا داره هرلحظه جالب تر و پیچیده تر میشه...ما باید سلاطین رو از پلیدی دور کنیم...اهریمن واقعی رو پیدا کنیم و نابودش کنیم؛فقط دراونصورته که دشت سبز دوباره پاک و پرطراوت میشه....ولی از همشون مهمتر فهمیدن قدرت های واقعیمونه!!!

ملودی:درسته؛اما خودتون میدونین که از اینجا بریم ،هیچ راه ارتباطی باهم نخواهیم داشت و این کار رو برامون سختتر میکنه...پس باید هر اطلاعاتی که بدست آوردین رو یادتون باشه تا شاید تونستیم یه جایی یا یه جوری باهم ارتباط بگیریم.

مروارید:صبر کن ملودی...اون اهریمن با جدا کردن ما ازهم بیشتر قدرت میگیره...یادتون میاد گوی چی گفت...دوست، قلب یک زندگیه...اگه قرار باشه هرکدوم از ما بی اطلاع از اون یکی، راه خودش رو بره نه تنها به هدف نمیرسیم بلکه بیشتر از قبل هم ازش دور میشیم...قدرت اصلی ما در پیوند دوستی و صداقت ماهاست...همون چیزی که اهریمن واقعی ازش متنفره...باید باهم ارتباط بگیریم وگرنه شکست میخوریم!!

حق با اون بود...اتحاد ما همیشه و همه جا باعث موفقیتمون شده بود....ما هیچوقت هیچ کاری رو بدون هم انجام نمیدادیم...برعکس خیلیا ما دوست نبودیم شاید باید بگم یک روح در پنج جسم متفاوت بودیم....از تمام رازها تا انجام خیلی از شیطنت ها رو یا باهم درمیون میذاشتیم یا باهم انجامش میدادیم.....هیچ قدرتی جز قدرت دوستی و اتحاد نمیتونه پیروز میدان جنگ باشه.

نوا:فک کنم بهتره با یه نفر آشناتون کنم.

باصداش از افکاراتم دست برداشتم و با شیطنت رو بهش گفتم

-با فندوق خاله؟؟

نوا عصبی نگام کرد که سریع به لوستر اتاق خیره شدم و نمایشی سوت زدم.

نوا:خیــــر،میخوام با دوستم اشنات کنم.

دوست...به غیر از ما دوستی هم داره؟....ای نفـس کـــش 

-صب کن ببینم تو جز ما غلط میکنی دوست دیگه ای داشته باشی...دختره ملعون، ما کم بودیم میخوای یه خره دیگه هم به ما اضافه کنی؟؟

سایه متفکر به دیوار زل زد و اروم گفت:الان این مارو تعریف کرد یا تخریب؟

مبهوت از جمله به شدت مزخرفمم رو مبل نشستم و دستامو توهم قفل کردم

-همینی که هست...به من چه...عصبی شدم نفهمیدم چی گفتم..ولی درهرحال غلط میکنی با یکی دیگه دوست بشی...فهمیدی نفهم؟

نوا:خدایـــا؛آقا اره فهمیدم...حالا اجازه میدی از این خر رونمایی کنم؟

-راحت باش

با لبخندی که مطمئنم پشتش کلی فوش ناموسی بود،دستش رو روی گردنبندش گذاشت و چشماشو بست...حالا بزنه مارمولک بپره بیرون...بخدا قید همه چیو میزنم از اینجا تا خونمون پابرهنه میدواَم

با پخش شدن دود صورتی و اکلیلی از گردنبند و ظاهر شدن یه تکشاخ دهنم از تعجب باز مونده بود.

این الان...این یه تک...تکشاخـــــه؟؟

-وااااای اینو...یه تکشاخه(وجی:نه پس،یه خره فقط موهاشو رنگ کرده)...چه خوشگلم هست(وجی:دقیقا برعکس تو)...ولی خب به زیبایی چیکو جون من نمیرسی بیریخت(وجی:حسود)

اهمیتی به وجدان درونم ندادم و به پشمای پام حسابش کردم که خب اونم دید پشم شده دمش گذاشت دهنش و رفــت!

نوا از حرفام خنده ای کرد و بالاخره مارو بهم معرفی کرد.

بعداز کلی ابراز ذوق و خوشحالی رومبلا نشستیم و نوا ماجرا رو به شاین توضیح داد و ازش راه حلی برای ارتباطمون خواست!!

 

---------------------------------------

دوستان عزیزم اول ممنونم از اینکه این لطف رو در حقم میکنین و رمانم رو میخونین

دوم پارت ها رو از اول خوندم و اونجاهایی که ایراد لفظی یا غلط املایی داشت رو تصحیح کردم باز اگر ایرادی دیدین خیلی ممنون میشم که هرچه سریعتر با شماره پارت موردنظر بهم اطلاع بدین تا درستش کنم...و در آخر بابت بی حواسیم عذرخواهی میکنم....ممنون از همراهی شما عزیزان💖🌹