-
19:28 1404/2/14
-
sungirl

تو حیاط به همراه محافظین ویژه وریا منتظر عالیجناب وایساده بودیم.
دقیق نمیدونم چیشده بود یعنی عالیـــــجناب وریا تمایلی به توضیح دادن نداشتن..گورخر
درهرحال با کلی جیغ جیغ کردن فقط فهمیده بودم امروز به مناسبت برگزیده شدن ملکه خون تو کاخ سرخ جشنی برپا شده و خب وریا از پنج سلاطین دشت سبز حضورش الزامی بود.
فقط سوال بود برام منو چرا داره با خودش میبره؟؟قطعا با این همه محافظ نباید نگران فرار من باشه...با اومدنش بیخیال افکاراتم شدم به همراه محافظین و وریا سمت خشکی شنا کردیم...با رسیدن به خشکی سوار کالسکه مجلل شاهنشاهی شدیم و سمت کاخ سرخ راه افتادیم.
کالسکه به سرعت نور حرکت می کرد و از شدیت تندیش سرگیجه و حالت تهوع گرفته بودم.
بالاخره بعد از دقایقی سرشار از عذاب رسیدیم.
مهمونا با لباس های گرون قیمت از کالسکه هاشون پیاده میشدن و به همراه یه محافظ به سمت کاخ می رفتن....بخاطر ورود وریا همگی سرجاشون ایستادن و تا کمر برای وریا خم شدند و یکصدا گفتند:درود بر فرمانروای اقیانوس ها
وریا بی هیچ اهمیتی نسبت بهشون مغرور و اخمو از کنارشون رد شد و وارد کاخ شد.
نگاه پر از خشم و حسادت یه سری از دخترا رو به وضوح رو خودم حس می کردم...پسرندیده های بدبخت...بیاین ارزونی خودتون...انگار کشته مرده این بوزینه ام.
بالاخره با فیس فیس کردنا و قدمای آروم این لاکپشت پیر روی صندلی بزرگ سلطنتی که مخصوص وریا گذاشته بودن نشستیم.
دوتا محافظ هر دو سمت مبل و دوتا هم پشت سر مبلمون وایساده بودن.
به غیر از مبل ما سه تا مبل دیگه هم گذاشته شده بود که بی شک برای بقیه سلاطین دشت سبز بود....و خب صاحب این جشنم که فرمانروای جنگ بود و این مراسم هم یجورایی عروسیش محسوب میشد.
با ایستادن وریا متعجب خیرش شدم که بی اهمیت بهم جلو رفت.کنجکاو پشت سرش بلند شدم که با دیدن دخترا کنار اون 4 پادشاه لحظه ای قلبم از خوشحالی ایستاد.
خدایااااونا خواهرای من بودن؟؟....چقدر تو اون لباسای زیبا و اشرافی خوشگل دیده میشدن.
با ذوق و شوق خواستم سمتشون برم که با اسیر شدن مچ دستم توسط یکی از محافظین وریا نتونستم از جام جم بخورم...شرایط دخترا هم مثل من بود...با نشستن سلاطین مارو هم وادار به نشستن کنار هریکیشون و به دور از همدیگه کردن...دلم تنگ بغل کردنشون و شنیدن صداشون بود و این عوضیای سنگدل نمیذاشتن.