◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت26

  • 23:25 1404/2/8
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت26

با ایستادن رکس به آرومی همراه یاسان از پشتش پیاده شدم.

روبه روی کاخی بزرگ مثل همونایی که تو فیلما میدیدم حتی زیباتر از اونا وایساده بودم.تم قرمز و مشکیش به شدت خیره کننده بود.

آروم پشت سر رکس راه افتادم.نمیدونستم پا تو چه جایی میذارم و شرطی که بی اطلاع از اون شیطان قبول کردم چیه ولی در حال حاضر من تنها کسی بودم که میتونستم یاسان رو نجات بدم...به محض بیدار شدن یاسان فرار میکردم و هرجوری شده به دنیای خودمون برمیگشتم...دیگه نه دشت سبز برام اهمیتی داشت و نه موجودات حاضر در اون.

روبه روی در فلزی بزرگ وایسادیم که رکس زوزه کوتاهی کشید...با تموم شدن زوزه اش در کاخ به آرومی باز شد و ما واردش شدیم.

همینجوری سرگردون وسط اون قصر بزرگ وایساده بودم که با صدای پایی به سمت عقب برگشتم...شاهانه با اون شنلش قرمزش از پله های قصر پایین میومد.

خسته از سنگینی یاسان خودم تند تند از پله ها بالا رفتم و روبه روش وایسادم.

-حالا تصمیمت چیه؟میخوای با من و این بچه چیکار کنی؟...باتوام

بی اهمیت به حرفم دستی زد که سریع پیشخدمتی اومد و با سری خم شده گفت:امر بفرمایید سرورم

+بچه رو ازش بگیر و ببر به همون جایی که از قبل گفته بودم.بعد خودم میام و رسیدگی میکنم.

پیشخدمت با گفتن چشمی سمتم اومد تا یاسان رو بگیره که سریع از رو پله ها بلند شدم و رو هوا به عقب رفتم.

-من بچه رو به کسی نمیسپرم از کجا معلوم که بلایی سرش نیاری..هان؟؟

+اینجا چیزی بر میل تو نیست و هرکاری که من بگم انجام میشه..ضمنا لزومی نمیبینم تموم کارام رو به تو توضیح بدم حتی درمورد این بچه.

-من بچه رو به تو نمیدم..نمیدم...نمیــــدم

خواستم سریع ازش فاصله بگیرم که با بشکنی که زد حتی نتونستم گردنم رو تکون بدم...با بشکن دیگش یاسان از دستم رها شد و سمت پیشخدمت رفت. خدمتکار سریع یاسان رو از هوا گرفت و غیبش زد...هیچکس اون لحظه توجهی به اشکا و التماسایی که میکردم، نمیکرد...بی رمق به اون دیو اهریمن که بویی از خوبی نبرده بود ،نگاه کردم.

با حرکت دستش مثل یه عروسک به سمتش روونه شدم.

با قفل شدن بازوم تو دستش محکم منو از پله بالا کشید...با نهایت درموندگی تلاش می کردم برای رهایی از دستای پر زورش و اون انگار که چیزی حس نمیکرد ،منو سمت اتاقی می کشید.

در اتاقی رو باز کرد ومحکم پرتم کرد وسط اتاق که دوزانو روی زمین افتادم..بی اهمیت به دردم تند سمت در دوییدم که در رو بست و قفلش کرد .

اونقدر محکم به در میکوبیدم که دستام زخم شده بودن...باسروصدایی از حیاط کاخ سریع به سمت پنجره طویل که سرتاسر بصورت افقی و عمودی با میله پوشیده شده بود دوییدم.

با دیدن یاسانی که بهوش اومده بود و از ته دل جیغ میکشید،بی قرار خودمو به پنجره کوبیدم و داد زدم:تروخدااااا.....ولــــش کن...عوضی تو قول دادی...تو قول دادی بهش اسیبی نرسونی.....یاااااسان...یاسان

اما نشنید...هیچکس نشنید..نه صدای فریاد منو شنیدن...و نه صدای جیغای بچگونه یاسان رو

اون شیطان..اون اهریمن بی تفاوت جوری که انگار عادی ترین صحنه عمرش باشه با اشاره ای به پیشخدمت، یاسانو بین اون گله گرگ وحشی و خونخوار پرت کرد...یاسان ترسیده وبی حرکت نشسته بود...گرگا هی بهش نزدیک میشدن و زوزه میکشیدن.

با تکون سری که اون عوضی سمت رکس داد؛ رکس غرشی کرد...و این انگار اجازه ای بود برای حمله ور شدن اون گله گرگ سمت یاسان مظلوم من.

با صدای جیغ یاسان ،محکم و بلند دادی زدم که شیشه های پنجره ترک خوردن:نـــــــه یاســـااان