◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت56

  • 23:54 1404/3/3
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت56

از شدت اون دود غلیظ به سرفه افتادم...کمی صبر کردم نفسم جا بیاد...همین که حالم خوب شد سرمو بلند کردم و خودم رو درون کاخی با تم سفیدطلایی دیدم...عجیب تر از هرچیزی جنب و جوش و لباسای رنگین و خنده های افراد حاضر در سالن بود....این خیلی با قصر آشور و آریاز فرق می کرد...روح داشت...زندگی داشت.

با صدای آشور دم گوشم با همون بهت سمتش برگشتم.

آشور:اینجا قصر سفیده

-هوم؟قصر سفید؟

آشور:اره،تنها قصر تو کل دشت سبز....میدونی دشت سبز یه کشور یا یه قاره نیست...بلکه ما به دنیای وارونه میگیم دشت سبز...حالا تو این دشت سبز البته دشت سبز سابق بیش از ده ها ایالت برای انواع موجودات وجود داشت که هرکدوم توسط یک ایالت دار رهبری میشدن و گزارشات رو به قصر سفید برای فرمانروای اعظم میاوردن....این ایالت ها شامل پریان،الهه ها،گرگینه ها،خوناشام ها ،اِلف ها و موجودات دریایی و..می شد.

-ولی طبق گفته افسانه ها و کتاب ها پنج فرمانروا بر دشت سبز حکومت میکردن.

آشور خنده ای کرد وبهم نگاهی انداخت و گفت:افسانه ها همیشه یه جای کارشون میلنگه...یه نصیحت رایگان تا چیزی رو به چشمت ندیدی و با وجودت لمسش نکردی باور نکن....اولین و بزرگترین فرمانروای دشت سبز "لیمان" بود....مردی برگزیده شده توسط آسمان...ابرقدرت...پاک دامن و دلیر...بعدها از این مرد فرزندی متولد شد از همون خون...منتهی پسری از جنس آتــش

خیره در چشمان آتشین نوزادی شدم که به شدت زیبارو بود.

سمت آشور برگشتم که با نگاهی که خیلی برام نااشنا بود خیره اون نوزاد بود...حس میکردم خاطره ای داره که هرگز از ذهن و روحش فراموش نمیشه.

-بعدش چیشد؟

به عقب چرخید و منم همراه باهاش آروم چرخیدم که با باغی خاکستر شده روبه رو شدم.

-هیــــع خدای من! اینجا چرا اینطوری شده؟

با صدای گریه بچه گونه ای از پشت درخت خشک شده به اون سمت نگاه کردم...تا خواستم قدم از قدمی بردارم سریع حجم بزرگی از کنارم رد شد....و اون کسی نبود جز پادشاه لیمان.

لیمان بازوی پسرک کوچیک و خرابکارش رو تو دستاش گرفت و بغلش کرد.

لیمان:پسر من روز به روز داره قوی تر میشه و همونقدر هم بی احتیاط...چرا احتیاط نمی کنی آهیر؟

اهیر:م...من می..میترسم پدر....تر...ترسناکه

لیمان:ترسناک نیست،تو فوق العاده ای،تو پسر منی،شجاع و دلیر،تا وقتی من پیشتم تو نباید از چیزی بترسی.

آهیر:ام...اما بقی...بقیه مسخرم...میگ...میگنن...میگن قد...قدرت من..وح...وحشتناکه

لیمان:نه من نمیذارم کسی چپ به پسرم نگاه کنه....حالا نظرت با یه مسابقه اسب سواری چیه؟

آهیر خندون از پیشنهاد پدرش جیغی کشید و محکم پدرش رو بغل کرد.

خیره اسب سواری پدر و پسر بودم که آشور ادامه داد.

آشور: آهیر خوب بود ،اون از خون پدرش بود...به همون اندازه پاک و مهربون...اما این رفتار بقیه بود که اونو اهریمن کرد، فقط و فقط بخاطر داشتن قدرتی از جنس شعله و آتش، متفاوت و منحصربه فرد!!

طبق رسومات هرساله برای آهیر جشن تولدی در قصر برپا شد و همه اهالی دشت سبز دعوت شدند....جشنی که بزرگترین عَزای دشت سبز رو به دنبال داشت.

جشنی که پدری رو از فرزندی گرفت و فرزندی رو تبدیل به یک اهریمن کرد....

 

 

 

----------------------------------------------------------------------------

قسمت آخر پارت قبلی(پارت55)تغییر کرده،پیشنهاد میکنم مجدد مطالعه اش کنین...سپاس از همراهیتون💖🌹

 

 

افسانه ماه آبی...پارت55

  • 19:54 1404/2/24
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت55

{ملودی}

-بلوط کجا داری میری؟...بلوط وایسا با توام اخه فسقلــی.

ای خـــدا این چرا اینجوری میکنه اخه؟...از صبح تا حالا به طرز بدی گرفته و بی حاله...حالا هم که یهو از خونه چوبیش اومده بیرون و سمت اون باغ ممنوعه میدوعه...ریز و فسقلیه...براهمین گرفتنش هم سخته.

آشور از قبل بهم هشدار داده بود که وارد این باغ نشم ولی نمیتونم بذارم بلوط تنهایی بره و صدمه ای هم ببینه.

بی اهمیت به تذکر آشور از حصار باغ رد شدم.

بلوط به طرز عجیبی غیبش زده بود....از دست این جونور

-بلـــــوط...بلوط کجایی؟...بیا برگردیم اینجا خطرناکه....بلـــوط از دست تو...اخرش به کشتنمون میدی سنجاب کوچولوی بد

در پی بلوط سرمو به اطراف میچرخوندم...برعکس اکثر جاهای دشت سبز، این باغ جای به شدت پر طراوت و زیبایی بود.

رایحه گلا تو هوا پیچیده بود...از فاصله دوری صدای آب میومد که بی ربط به چشمه ای نبود.

آروم آروم سمت صدای آب رفتم.

با نزدیک تر شدن به آب بلوط رو دیدم که روی تخته سنگ کوچیکی نشسته و به چیزی خیره شده...تند سمت بلوط دوییدم و بغلش کردم.

-اخ کوچولــو..یهو کجا رفتی تو؟نمیگی من نگرانت میشم...چرا امروز اینطوری شدی تو بلوط؟

اما بی حرف و هیچ ریکشنی خیره به جلوش بود...کنجکاو به جلو برگشتم که با دیدن آشور به حالت نشسته که داشت نقاشی میکشید مبهوت اسمش رو صدا زدم.

انگار که با شنیدن اسمش متوجه حضورم باشه تند سمتم چرخید...با دیدنم اخمو و حرصی از جاش بلند شو و تیز سمتم اومد.

آشور:مگه من بهت نگفتم وارد این باغ نشو؟چرا حرف تو کلت نمیره اخه؟

لج کرده از تن صدای بلندش بی اهمیت بهش برگشتم و بلوط به بغل سمت خروجی رفتم.

-بروبابا این باغتم ارزونیه خودت...اگه اومدم اینجا فقط بخاطر بلوط بود که نگرانش بودم.

با ظاهر شدن یهوییش جلوم ترسیده و بی تعادل بهش برخورد کردم.

-هــی براچی عین بز میپیچی جلو آدم؟وحشی

آشور بی اهمیت به حرفم بازومو گرفت و گفت:گوش کن ملودی...وقت مسخره بازیو و اینجورچیزا نیست...اون بیدار شده...کل دشت سبز از جمله خودت و دوستات در خطرین...پس حرفایی که میزنم از روی دلیله...بفهم و لجبازی رو بذار کنار.

گیج از لحن نگران آشور که ازش بعید بود نگاش کردم.

-دقیقا کی بیدار شده؟...چرا باید منو دوستام در خطر باشیم؟

با کمی مکث بازومو ول کرد و سمت بوم نقاشیش راه افتاد و در همون حال گفت:اهریمن تاریک

-چی؟...اهریمن چی؟

آشور:اهریمن تاریک

-مگ..مگه فقط شما همون سلاطین اهریمن نیستین؟؟

آشور:چرا...ولی هیچکس جز ما سلاطین دقیق از حادثه ای که اتفاق افتاد خبر نداره...یه حادثه ای که دهن به دهن چرخیده و یه چیزایی بهش اضافه و یه چیزایی هم ازش کم شده....اونقدری که به کل ماهیت واقعیش رو از دست داده!!

دستشو روی بوم نقاشی ای گذاشت که طرحی از قلبی مرده و غرق در خون داشت که عجیب وهم انگیز بود....

_یه حادثه مرموز...یه اتفاق فراموش شده...یه افسانه...افسانه ای که بوی خون میده...فقط خون!!

با این حرفش دود غلیظی از درون بوم نقاشی تو هوا پیچید و من شوکه از شنیدن اسم اون افسانه خیره شدم تو چشمای عجیب آشور!!

 

 

 

------------------------------

اینم یه پارت دیگه...وقت اضافه آوردم یه پارت نوشتم..دیگه اگه کمه ببخشید...برم یه پارت هم از رمان فریب بذارم

لایک و کامنت یادتون نره قشنگــــا💖✨🌹

افسانه ماه آبی...پارت54

  • 14:50 1404/2/21
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت54

با آخرین نگاهم بهش ،آروم و منقطع لب زدم:نم..نمی بخشمت..هو..هومان

و بالاخره با بستن چشمام پرشتاب سمت اون نور خیرکننده پرواز کردم.

{راوی}

هومان:حالش چطوره؟

=تعریفی نداره...اون مراسم شکست خورده روش اثر بدی گذاشته...امیدی هست که دوباره به خودش برگرده اما اینم بدون میتونه برای همیشه از دست بره...جسمش نصفه نیمه در اسارت اون شیطانه...باعث تعجبه برام که چطوری حسش نکردی؟

هومان:نمیدونم....مغزم هنگ کرده...فک نمی کردم سایه از چنین قدرتی برخوردار باشه که بتونه ارواح رو ببینه و حسشون کنه یا حتی باهاشون ارتباط برقرار کنه....ضمنا مطمئن بودم از طلسم قصر و اسیر بودن اون شیطان.

=کار از کار گذشته،از این به بعد بیشتر مراقبش باش...ذره ای غفلت میتونه سایه رو از بین ببره و اون شیطان دربند رو آزاد کنه....سایه از محافظین ماه آبی و دنیای زندگانه...میتونه ارواح این سرزمین رو به سرزمین های دیگه هدایت و رهبری کنه....اگه این قدرت به دست اون شیطان بیوفته به هیچ وجه دیگه نمیشه جلوشو گرفت و فاجعه ای که سیصد سال پیش اتفاق افتاد ، دوباره میوفته!!

هومان:خیلی خب...حواسم هست...بهتره سریعتر بری تا کسی از حضورت مطلع نشده.

هومان و ماهور(از پریان درمانگر) با بررسی مجدد حال سایه از اتاق خارج شدند.

اما واقعا حال سایه خوب بود؟

 

غرش های عصبیش...ضربه های پشت سرهم و محکمش همه رو ترسونده و گوشه گیر کرده بود.

+ارباب اجازه بدین دوباره مراسم رو شروع کنیم...اینبار با یه قربانیه دیگه....میتونیم از بقیه محاف...

با دیدن نگاه غرق در خون اون هیولا حرفاش نصفه موند و سریع با پوزشی ترسیده عقب کشید.

چه کسی جرئت داشت با وجود آن نگاه ترسناک لب به حرفی باز کند؟...قطعا هیچکس.

هیولایی که سالیان طولانی در خوابی عمیق خفته بود حالا با ورود محافظین ماه آبی از خواب بیدار شده بود و به شدت تشنه انتقام و خون سلاطین و محافظین بود.

کلید رهایی اش از آن بند طلسم شده فقط خون سایه بود و اون نیازمند یک جسم بود.

با قطره ای از خون سایه که از زخم پشت گردنش بدست آمده بود،توانسته بود رها شود اما بی جسم سرگردان و عصبی بود، میزد...میشکست... میکشت و تن میلرزاند با آن نگاه های وحشی خویش!!

به بیرون از آن بند تاریک فرمانروایی در انتظار وارث خون بود و ملکه ای که تن به خواسته فرمانروایش نمیداد.

افسونگری شیطون و پر دردسر که لحظه به لحظه با کارهایش موجب کلافگی و درماندگی یاسا میشد....و یاسا سردرگم از حسای تازه شکفته وجودش بیشتر در پیله تنهاییش فرو میرفت اما بازهم از شر آن موجود کوچک و شیطون در امان نبود.

مروارید که روز به روز با محبت بی حد و مرزش وریا را انگشت به دهن میگذاشت و این وریا بود که لذت میبرد اما دم نمیزد و نم پس نمیداد.

و هومان که شبانه روز در پی تیمارداری سایه بود و مدام ذهنش به آخرین حرف سایه کشیده میشد...خودش هم نمیدانست که چرا با این همه عظمت بی اراده از دخترکی ریز نقش خفته تیمارداری و مراقبت میکند اما هرچه که هست نه تنها وجدانش را آروم بلکه قلب بی جهت بی قرارش را هم تسکین میدهد.

و ملودی...ملودی که........

افسانه ماه آبی...پارت53

  • 00:56 1404/2/21
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت53

چشمام مدام سیاهی میرفت...بدنم مثل کوره آتیش، داغ بود...دست و پاهام می لرزید...دندونام اونقدر محکم بهم میخوردن که کل فکم از درد گزگز میکرد.

جیغ میزدم...التماس میکردم...تهدید می کردم...اما هیچکس تو اون تاریکی شب حاضر نبود که به دادم برسه....قلبم لحظه به لحظه بیشتر از قبل داشت مچاله و فشرده میشد...نفسم تنگ شده بود و به زور بالا میومد....عضلات بدنم از بس منقبض شده بودن که نمی تونستم تکونشون بدم.

+باید سریعتر مرحله آخر مراسم قربانی دادن رو انجام بدیم تا ارباب آزاد بشه....معجون مخصوص رو بیارین.

صدای نحس اون زنیکه آزارم میداد....همون یذره امیدمم با حرفش از بین رفت...دیگه تموم شد...با انجام مرحله آخر جسم من در اختیار اربابشون قرار میگرفت و روحم به ابدیت می پیوست...روی زمین گذاشته بودنم...با نفس تنگی شدیدی که بهم وارد شد سرفه ای کردم که خون عین آبی از دل کویر ، از دهنم جوشید و بیرون ریخت.

با خنده ملیحی خیره ماه تو آسمون شدم...پایان داستان منو این شکلی رقم زده بودی؟...مرگ به این شیوه وحشتناک تو یه جای تاریک و ترسناک...اونم تنها؟؟

عادلانه نبود...عادلانه نیست...ولی ازت ممنونم که بهترین لحظات زندگیم هرچند ترسناک و غیرقابل باور رو کنار دوستام بهم هدیه کردی...مراقب من نبودی اما مراقب دوستام باش...ماه آبی!!

دیگه نمیتونستم دووم بیارم...نمیخواستم قربانی این مراسم مزخرف یه سری شرور باشم.

با بستن چشمام منتظر پیک مرگ شدم که بیاد جسمو و روحمو باهم به دنیای دیگه ای ببره.

+نذارید بمیره...جسم مردش به دردمون نمیخوره...هرطوری شده زنده نگهش دارین تا معجون رو به خوردش بدیم...عجله کنین دیگه بی مصرفا.

صدای محکم پاها تو سرم اکو میشد و من هر لحظه بیشتر از قبل حس میکردم که دارم از جسمم جدا میشم.

کاش برای آخرین بار قبل از مرگم هومان رو میدیدم...همون کسی تو اوج خامی شیفتش شدم و اون در کمال بی رحمی ادعا کرد که منو بازی میداده.

-خیلی نامردی هومان که حداقل نذاشتی برای آخرین بار ببینمت.

نوری به زیبایی یه تیکه الماس درخشان توی تاریکی منو سمت خودش میکشوند....صدایی تو ذهنم فریاد میزد که الان وقت رفتن نیست...الان وقت کم آوردن نیست...اون بهت نیاز داره...برگرد پیشش.

اما من گوشم به این حرفا بدهکار نبود و راه خودم رو به سمت اون نور ادامه میدادم.

با بلند شدن صدای مهیب جیغ و داد و گریه ....تکون های شدیدی که زمین تاریک ذهنم رو میلرزوند به شدت به عقب کشیده شدم و از نور فاصله گرفتم...با نفس بلندی چشمام رو تا آخر باز کردم....قفسه سینم از اون حجمِ اکسیژن تندتند بالاپایین میرفت.

با تکون ریز دستی زیر سرم، نگاهم سمت قیافه ناجیم کشیده شد....هومـان!!

افسانه ماه آبی...پارت52

  • 21:40 1404/2/20
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت52

-اخ سرم...هومان لعنت بهت...لعنت به تو نامرد

گوشه چپ پیشونیم از برخورد با پله اخری زخمی شده بود و خون جلوی دید چشم چپم رو گرفته بود.

از حالت تهوع و سرگیجه زیاد توانایی درک محیط اطرافم رو نداشتم...به سختی بلند شدم و ایستادم...با یادآوری اون صدای پیس و کشیده شدنم وحشت زده با همون حال خراب سمت در کاخ دوییدم.

گیج و منگ بودم و به خاطر طلسم هومان نمیتونستم از قدرتام استفاده کنم.

دو تا پله بالاتر نرفته بودم که یکی محکم از پشتم کشید و منو جیغ کشون وسط حیاط پرت کرد.

-هومان...توروخدا..نجاتم بده

تو دلم از هومان کمک میخواستم.

زخم سرم کم بود که درد کتف و کمرمم بهش اضافه شد.

+با ما بیا....بیا پیش ما....قول میدم اون عوضی نفهمه...بیا سایه....بیا....مابه تو نیاز داریم

ترسیده از شنیدن صدایی بدون تصویر از جام بلند شدم....حسشون میکردم...اهریمن...بدذات...خبیث...یک شیطان به تمام معنا

میخواستن وسوسم کنن تا دل به خواستشون بدم...نباید کم می آوردم...نباید می باختم.

بیخیال کمک هومان آروم دور خودم می چرخیدم و محیطم رو می پاییدم.

+حریف ما نمیشی سایه...با ما بیا

-نمیام...هیچ جایی با شماها نمیام...من نمیام...از اینجا برین...هومان بفهمه کارتون تمومه.

صدای بلند خنده زنی تو هوا پیچید...مستانه و شرور میخندید.

+نگران نباش محافظ ماه...اون هیچوقت نمیفهمه...مثل تموم این مدت که تو مدام بهش از حس حضورمون میگفتی و اون نمیفهمید، الانم نمیفهمه...پس بهتره خودت با ما بیای...وگرنه به زور میبریمت.

-من با شما جایی نمیام....نمیخوام که بیام....از اینجا برین...گمشید عوضیا.

با حس نوازش لاله گوشم سریع به اون سمت چرخیدم...چیزی نبود....یعنی بود ولی دیده نمیشد.

-ولم کنین...اصلا...اصلا من به چه دردتون میخورم...دست از سرم بردارین لعنتیااا

+تو به درده خیلی کارا میخوری...تو خودت نمیدونی حتی هومانم از وجود جواهری مثل تو بیخبره که راحت تو حیاط ولت کرده....زیادی مغروره و غافل شده از بهترین فرصت های اطرافش...خون تو برگرفته شده از بهترین ساحران گذشته دشته سبز...خونی نجیب و پاک...اونقدر که به تو توانایی دیدن هر آن چیزی رو میده که دیگران حتی سلاطین ازش محرومن....ما به تو برای آزاد کردن پادشاهمون نیازمندیم....تو باید همراه ما بیای...اربابمون خیلی وقته که منتظر ورود شما پنج محافظ به خصوص توعه.

گیج از حرفای بی سروتهش نیم نگاهی به عقب که در ورودی کاخ بود انداختم...خیلی سریع با تموم قدرت سمت در دوییدم اما به خاطر وجود ضعف بدنم و طلسم محوطه قدرتم بلااستفاده شده بود. با کشیده شدنم به سمت خروجی حیاط کاخ چنان بلند جیغ زدم که لحظه بعدش خون سرفه کردم...اینم از زخم حنجرم.

با کشیده شدنم با گریه به سمت پنجره اتاق هومان برگشتم و داد زدم.

-هومــــــــان....هومان نذار منو ببرن....کمک کن....هومان

نشنید...شایدم شنید و نخواست نجاتم بده.

با خارج شدنم از قصر سریع به میله در چسبیدم و خودمو به جلو کشیدم.

-ولم کن...به من دست نزنین....من نمیام...خدایـــــا تو کمکم کن.

با ضربه محکمی به کتفم نالان میله رو رها کردم و زمین خوردم.

رو زمین کشیده میشدم و دیگه جونی برای مقاومت اضافه نداشتم....نه میتونستم پرسرعت بدوام و نه میتونستم نامرئی بشم.

با این ضعف بدنیم و انرژی تحلیل رفتم ، امکان نداشت بتونم از قدرتم استفاده کنم.

دقیقا نمیدونم کجا بودم ولی حس میکردم دقیقا وسط اون بیایون تیره و تاریکم.

دور و اطرافم پر بود از ارواحی سیاه با چشمان سرخ و صدای های مزخرف و ترسناک.

با نمایان شدن زنی بسیار زیبا مبهوت با همون حال خراب خیرش شدم.

-چیکارم...داری؟...برا...براچی...من...منو این...اینجا آور..دی؟؟

+عجله نکن...به زودی میفهمی...تو یه کلیدی...یه کلید برای نجات اربابم از اون زندان لعنتی.

بیحال روی زمین دراز کشیدم....دلم خواب میخواست....یه خواب راحت....حالت تهوع امونم رو بریده بود.

با صدای ترسناک یه آواز گروهی که دلم رو به لرزه مینداخت ،خیره نگاه شرور اون زن شدم.

بزور چشمام رو باز نگه داشته بودم.

با شدت گرفتن دردی تو کل وجودم صدای اون زن بلند شد.

+ای فرمانروای تاریکی برخیز...برخیز که قربانی ای برایت به ارمغان آورده ام از خون نجیب زادگان دشت سبز...برخیز که زمانی حکومت تاریک ات بر تمامیه جهان فرارسیده.

با لرزیدن زمین و رو هوا معلق شدنم ترسیده برای پایین اومدن تلاش کردم....قیافه مضحک و نحس تمام اون ارواح نمایان شده بود و من از ترس به آسمون تاریک شب نگاه میکردم و تو دلم برای نجاتم از خدا طلب کمک می کردم.

با سفت شدن بدنم و تیز خنجری از پشت گردنم ناخواسته جیغی کشیدم....با زخمی که روی گردنم توسط اون زن ایجاد شده بود حس میکردم تاریکی لحظه به لحظه داره قلبم رو به تاراج میبره.

افسانه ماه آبی...پارت51

  • 20:26 1404/2/20
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت51

مدتی بود که با ذهن خالی از هر فکری خیره مسیری که یاسا رفته بود، بودم و هنوز هم با گذشت این مدت قلبم تندتند میزد.

اگه به هر دلیلی عاشقش میشدم قطعا اتفاقای خوبی برای هیچکدوممون نمیوفتاد...من اینجا مهمون بودم بعداز مدتی اینجا رو ترک میکردم...برای همین اصلا نمیخواستم عاشق مردی بشم که دیر یا زود قراره ترکش کنم.

سری برای افکارات مزخرفم تکون دادم و سمت حیاط پر از گل و گیاه کاخ راه افتادم.

----------------------------------------------------

{سایه}

-هومان درو باز کن......هومان با توام میگم این درو باز کن.....توروخدا من میترسم ،هومان بفهم.....هومــــان لعنتی رحم داشته باش نامرد

نمیدونم چرا و به چه دلیل اما از وقتیکه از جشن برگشته بودیم هومان خشن تر از قبل شده بود.

انگار چیزی از من میدونست که آزارش میداد....اما اخه من چی داشتم که بخواد اونو اذیت کنه؟

بی حال به در قصرش تکیه دادم.

امروز نمیدونم از چی اما انقدر عصبی بود که بخاطر یه جروبحث کوچیک و ساده بینمون ، منو از قصر بیرون انداخت.

اینجا دنیای زیرزمین بود...سرزمین مردگان...ارواح...اجنه

من حتی وقتی تو خود قصر هم بودم وحشت داشتم چه برسه به الان که بیرون از قصر تک و تنهام.

گاها چیزایی رو کنارم حس میکردم که گفتنش به هومان اونو فقط عصبی می کرد.

از زمانیکه غریزی وجود اون غول کوتوله رو تو کاخ سرخ زودتر و بهتر از بقیه فهمیده بودم مدام این حس رو قویتر و شدیدتر درون خودم حس میکردم....قصر هومان به همراه محوطه بیرونیش(حیاط) با طلسمی محافظت میشد اما با اینحال من حتی داخل قصر هم سایه هایی رو به چشم میدیدم و نفسایی رو کنار گوشم حس میکردم...ولی هومان به هیچ وجه حاضر نبود حرفامو بشنوه و بدتر عصبانی میشد که دارم قدرتش رو زیر سوال میبرم.

از ترس حیاط تاریک و خیلی بزرگ قصرش محکم به در چسبیده بودمو و سرم رو تو یقم قایم کرده بودم...هوا به شدت سرد بود و باعث لرز شدیدم شده بود.

با صدای پیس بلندی کنار گوشم با جیغ خودمو سمت مجسمه بزرگ که شکل یه روح بود پرت کردم.

تندتند سرمو به اطراف میچرخوندم اما هیچی نبود هیچیه هیچی.

اینجا با طلسم محافظت میشه سایه...اروم باش ...هیچی نیست...تو فقط از ترس توهم زدی همین.

همینجور مشغول قانع کردن خودم با همین حرفا بودم که با کشیده شدن جفت پاهام سمت پله ها و پرت شدنم از پله های زیاد قصر به پایین بلند اسم هومان رو صدا زدم و روی سنگای کف زمین فرود اومدم.

 

 

افسانه ماه آبی...پارت50

  • 19:12 1404/2/20
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت50

همینجوری تو بغلش و خیره به چشماش مونده بودم...تاحالا به رنگ چشماش توجه نکرده بودم و نمیدونستم که انقدر میتونه چشمای قشنگی داشته باشه.

ذهنم خوب کار نمیکرد که بهم هشدار بده در هر صورت اون یه اهریمنه و هنوز پلیدی از ذاتش خارج نشده...اما قلبم نمیذاشت باور کنم که این چشما میتونن پلید و اهریمنی باشن.

با نزدیک شدن صورتش به صورتم ، سریع به خودم اومدم و تقلا کردم از بغلش بیام پایین.

محکم تو آغوشش گرفته بود و اجازه تکون یه سانتی رو هم بهم نمیداد.

اخمو زل زدم تو چشماش

-ولم کن برم پایین دیگه...لهم کردی

یاسا خیره بهم یه تای ابروشو بالا داد و گفت:خودت میگفتی چرا وقتی توی بغلم لم دادی باهات عاشقانه رفتار نمیکنم...خب...

با کشیده شدن نگاش رو لبام محکمتر از قبل تکون خوردم که گفت:منم میخوام الان همینکار رو بکنم.

تندتند گفتم:بابا من یه زری زدم...داشتم شوخی میکردم تو چرا جدی گرفتی...آقا اصلا منو....

با کوبیده شدن لباش رو لبام صدام تو حلقم خفه شد و چشمام دیگه باز تر از این نمیشد.

چنان لبام رو ماهرانه میبوسید که حالم از این رو به اون رو شده بود...مغزم هوشیاریش رو کامل از دست داده بود و این قلبم بود که از شدت هیجان و لذت تندتند میکوبید.

ناخودآگاه از حس لذت این بوسه چشمام رو بستم و وقتی بازش کردم، نمیدونم برای چندمین بار تو چشاش گم شدم.

با عقب کشیدنش تازه فهمیدم داشتم چه غلطی میکردم و بدتر از اون لذت هم میبردم!!

به آرومی منو روی زمین گذاشت و دستاشو تو جیبش کرد و با نیم نگاهی بهم ازم دور شد و از کاخ بیرون زد.

افسانه ماه آبی...پارت49

  • 18:45 1404/2/20
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت49

مردگنده یه فرشته به این جیگیلی تو بغلش لم داده جای حرکات عاشقانه واسه من شعار میده...تو اتاق من نیا....گمشو پیرمرد شلغم...اصلا ارزونیه خودت

همچین با بالشت رو تختم کشتی میگرفتم که هرکی از دور میدید فک میکرد دارم آدم میکشم.

یاسا:حالا نیازی به پاره کردن اون بالش نیست....سری بعد تو بغلم دیدمت حتما حرکات عاشقانه میرم که تو دلت عقده نشه.

از شنیدن صداش سریع خواستم از تخت بیام پایین که پام به ملافه گیر کرد و باسر رو زمین فرود اومدم...اصلا انتظار نداشته باشین که این مترسک همچون یک جنتلمن منو رو هوا بگیره....از خداشه من سربه نیست بشم...منم نمیـــشم

عصبانی از درد سرم سمتش برگشتم که بی تفاوت به چارچوب در تکیه داده بود و منو نگاه می کرد.

-چیه؟....نگا کردنت تموم نشد؟....چیزی هست بگو ماهم ببینیم

یهو جِنی شده داد زدم:بــــرو بیرون مرتیکه پــشــم

با تاسف سری تکون داد و در ثانیه غیب شد.

با همون درد سرم سمت حموم رفتم.با یه دوش گربه شوری از حموم زدم بیرون و لباسای مناسبی پوشیدم.

با تموم خوددرگیریای ذهنیم از اتاق خارج شدم و سمت پله ها راه افتادم....همیشه آرزو داشتم خونمون پله داشته باشه و منم از نرده هاش سر بخورم و ویـــژ برم پایین.

با این فکر و دیدن نرده چوبی لبخند خبیثی زدم و سریع رو نرده ها نشستم...حالا عین سگ ترس از ارتفاع داشتمــااا ولی خب می ارزید دیگه.(نمونه بارز یک گیج کوهی)

خودمو هل دادم و با سرعت سمت پایین حرکت کردم...طول نرده زیاد بود و من با هیجان همش جیغ و داد میکردم.(نرده ندیده بدبخت)

لحظه ای حواسم پرت شد و این کافی بود برای پرت شدن من به کف سالن....ارتفاعی که ازش پرت شده بودم نسبتا زیاد بود و من ترسیده وچشم بسته جیغ بلندی زدم و منتظر درد شدید و بدی شدم اما با فرو رفتنم تو یه آغوش محکم سریع چشمام رو باز کردم و گم شدم تو یه جفت چشم خاکستری!!

 

 

افسانه ماه آبی...پارت48

  • 21:31 1404/2/19
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت48

با حس دستی رو صورتم چرخی رو تختم زدم و غرغر کردم.

صدای قیژقیژ در که بلند شد ، دوباره چرخی تو تخت زدم و بالشتمو بغل کردم.

حس میکنم کمی نگذشته بود که صدای بلند و مهیب رعد و برق باعث شد، سریع از جام بپرم.قفسه سینم از ترس تندتند بالاپایین میشد.

با روشن شدن اتاق و صدای ترسناک رعد و برق خیلی سریع بالشت تو بغلمو روی تخت پرت کردم و سمت در اتاق دوییدم....من میترسیدم...این اتاق بزرگ بود و تاریک...صدای رعدوبرق هم بدترش کرده بود....یاد صحنه های ترسناک توفیلمای جن و روح میوفتادم....نمیدونم چطوری ولی وقتی به خودم اومدم درست روبه روی اتاق خواب یاسا وایساده بودم.

برای چندمین بار بلند شدن صدای رعدوبرق، بی تردید در اتاقش رو باز کردم و خودمو پرت کردم تو اتاق و آروم در رو بستم.

یاسا با پتویی که تا نصفه رو خودش کشیده بود غرق خواب بود...به آرومی نزدیکش شدم...از ترس حتی نمیتونستم برم رو کاناپه تو اتاق بخوابم...با رفتن به زیر پتو و کشیدنش تا سرم سعی کردم بخوابم...با صدای رعد و برق و بارونی که محکم به شیشه اتاق میزدو اون صحنه های ترسناکی که تو ذهنم یادآوری میشد، به اجبار اونقدر به یاسا نزدیکتر شدم که نفسش به صورتم میخورد.

با گرفتن بلوزش تو دستم ، سرم رو، روی سینش گذاشتم و با صدای ضربان آروم قلبی که آرامبخش قلب بی قرارم شده بود، خوابیدم.

نور خورشیدی که اتاق رو روشن کرده بود از خواب بیدارم کرد.با چشمای نیمه بازم آروم سمت سقف چرخیدم،اما بجای سقف با قیافه یاسا که دقیقا بالای سرم بود، مواجه شدم.

شوکه از دیدنش جیغ زدم و سریع خودمو بالا کشیدم...مردک پشم نمیگه با دیدنش دربست میرم جهنم عه؟؟

-تو اینجا چیکار میکنی؟...به چه اجازه ای اومدی تو اتاق من؟...خجالت نمیکشی از هیکل گندت خرس گریزلی...نمیگی من با دیدن قیافت سه دور سکته میکنم...اصلا براچی اینجایـــــی؟

با چشمانی که تاسف توش عربده میزد دودیقه ای نگام کرد و مایوس گفت:محض اطلاع اینجا اتاق منه و تو اومدی تو اتاق من...و میخوام بدونم چـــرا؟

با یادآوری رعد و برق دیشب و ترسی که داشتم شرمنده و هول زده خندیدم:عه اتاق توعه...خب چیزه...یعنی چیز شد...یعنی ببین دیشب چیز کرد...نه نه صدای چیز اومد...چیز بود

از هول کلا زبونم نابود شده بود و نمی فهمیدم چه زری میزنم.با گرفته شدنه دهنم توسط دست بزرگ یاسا خفه خون گرفتم.

یاسا:دودیقه نفس بگیر بعد توضیح بده...انقدر چیزچیز نکن،اعصاب ندارم.

با اخم نگاش کردم...چغندر خب با اون قیافه عصاقورت دادت عزرائیل هم نمیتونه توضیح بده چه برسه به من.

حرصی دستش کنار زدم و تندتند گفتم:با اون قیافت انتظار نداشته باش گل بگم و بخندم...دیشب رعد وبرق زد ،منم ترسیدم خیر سرم به تو پناه آوردم که اصلا اشتباه کردم...گمشو کنار ببینم.

با ضربه ای به بازوش اومدم از تخت پایین برم که سریع دستمو گرفت...رو تخت دراز کشید و محکم دستمو سمت خودش کشید...ترسیده هین بلندی کشیدم و چشمامو بستم.... خدایـــا من تحمل این جنتلمن بازیا رو ندارم...یعنی الان میخواد بوسم کنه؟...وای نه من هنوز آماده نیستم...کاش یذره از سایه یاد میگرفتم نَکه کلا سروکارش با فیلمای منحرفیه برا همون.

منتظر چشمامو بسته بودم...با حس نکردن چیزی آروم لای چشمامو باز کردم و نگاش کردم...هوووم؟چیشد؟

با دیدن چشمای بازم من به خودش نزدیکتر کرد و آروم گفت:دیگه وارد اتاق من...نشـــو...موش کوچولو

عصبی از تصورات بیهوده و ضایع شدنم محکم با مشت تو سینش کوبیدم و از اتاق زدم بیرون...مردک چلغوز بی شخصیت...از خداتم باشه من کنارت بخوابمااا

 

افسانه ماه آبی...پارت47

  • 19:05 1404/2/19
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت47

سریع بی معطلی سمت سرویس بهداشتی رفتم و با پاک کردن خون روی سر و صورت و دستام یکی از لباسای نوا رو برداشتم و پوشیدم.

خیلی عادی و بدون تابلو کردن ، خودمونو به سالن رسوندیم....مهمونا درحال رفتن بودن و سلاطین مشکوک خیره ما!!

خیلی عادی خودمونو درحال گپ و گفت باهمدیگه نشون دادیم.

با بلندشدن سلاطین خیلی نامحسوس آب دهنم قورت دادم.

آشور:بهتر نیست بپرسم چرا هردو دیقه یه بار میرین بالا و بعد دوساعت برمیگردین پایین؟...چی رو دارین ازما پنهون میکنین؟؟

حرصی از این طرز سوال پرسیدنش سمتش تیز غریدم:شرمنده بنده اطلاع نداشتم شما نوه آقای شرلوک هلمزی...از این به بعد خواستم دسشویی هم برم زنگ میزنم بهت اطلاع میدم....اصلا رفتیم بالا جهت انجام کارای ناموسی...به تو چه ربطی داره اخه شلغم؟؟

آشور عصبی از حرفم خواست سمتم بیاد که یاسا مانعش شد(-اوووه مای گاد، عخشم وارد میشود...وجی:چه زودم صاحاب شدی؟...-بالاخره با کمبود شوهر مواجهیم همینو میگیرم بی شوهر نمونم)

یاسا برگشت سمت من و خشن گفت:بهتره دیگه بریم آوینا...امروزم به حد کافی رفع دلتنگی کردین...سریعتر وسایلت رو بردار ، زمان اضافی برای گوش دادن به خزعبلات شما رو نداریم!

مرتیکه چغندر...رو دادم پررو شد...پشمک بی خاصیت...اصلا نمی گیرمت، برو کپک بزن!!

بیخیال خوددرگیریام سمت دخترا برگشتیم و با چشمکی بهم شروع کردیم به ابزار دلتنگی های الکی!!(یَـــک مارمولکی هستیم ما)

نوا نمیتونست از کاخ بیرون بیاد پس از هونجا باهاش خدافظی کردیم و هرکی به راه خودش ادامه داد.

تو کالسکه نشسته بودم و خیره ستاره ها بودم....درسته با دخترا در ارتباط بودم ولی نه اونجور که باید!

دلم برای اون لحظه ای که پشت درختچه تو حیاط مدرسه می نشستیم و غیبت عالم و آدمو میکردیم تنگ شده بود.

یاسا مشغول مطالعه روزنامه تو دستش بود...از بی حواسیش استفاده کردم و دستکشمو از دستم درآوردم و نماد کف دستمو لمس کردم.

انگار که پیش دخترا باشم،حس امنیت و آرامش کل وجودمو تسخیر خودش کرد.

با ایستادن کالسکه سریع دستکشمو پوشیدم و همراه یاسا پیاده شدم.

یاسا بی توجه به من سمت اتاق کارش که تو همین سالن بود، راه افتاد.خیلی سریع بلند داد زدم:ممنونم

با شنیدن حرفم متعجب وایساد اما برنگشت.

-ممنونم که منو به جشن بردی و اجازه دادی دوستامو ببینم....سعی میکنم این لطفت رو جبران کنم...یاسا

دیدم که دست راستشو مشت کرد و سمت اتاقش راه افتاد...تند قبل از ورودش به اتاق گفتم:خوابای خوب ببینی.

دیگه معطل نکرد و سریع وارد اتاق شد و درو محکم بست.

سمت اتاقم راه افتادم و لبخندی کوچیکی از رفتاراش رو لبم نشست....عمرا اگه بتونی در مقابل من دووم بیاری یاسا...زودتر از اونچه که فکرش رو بکنی وا میدی.

با عوض کردن لباسام با لباسای راحتی ،زیر پتوی نرم و گرمم خزیدم و خودم رو مهمون یه خواب راحت کردم.