افسانه ماه آبی...پارت7

رو زمین سرد این جنگل منحوس دراز کشیدم و پاهام رو تو شکمم جمع کردم و اونقدر اشک ریختم تا بالاخره خواب بر من چیره شد و منو به دنیای دیگه ای برد.

-----------------

مروارید...کی بود صدام میکرد؟...هوی مری جووون...صدای نوا بود...صد دفعه گفتم مری صدام نکن دیوونه

نوا: دیوونه عمته زشتوک خانوم

-چیه چی میخوای؟

نوا:هیچی فقط یکم آبتنی کنی بد نیس

-منظورت چیه؟

لباشو جلوداد و گفت:بوخودا هیشیییی فقط...

ادامه جملش رو سکوت کرد و با نگاه شیطونی یهو دستش رو جلو آورد و بطری پر از آب سردش رو تو صورتم خالی کرد...نفسم رفت و موهام از سرماش سیخ شد و قلبم ایستاد...بخدا این روانیه ، خیس آبم کرده بعد داره میخنده....آتیشی نگاش کردم و گفتم

-خیلی پروویی

نوا:خشن نشو مروارید سفیدم...بیا برات آهنگ بخونم

-نمیخوام خیسم کردی 

بعدم سرم رو به جهت مخالفش چرخوندم که دستاش رو دور شونه ها حلقه کرد و گونم رو بوسید و کفت:ببشید آجی جونم برات آهنگ بوخونم راضی میشی،هوووم؟

اونقدر ناز حرف زد که نتونستم طاقت بیارم و محکم بغلش کردم

-بخون،دیوونه ای دیگه بخون

نوا دستاشو کوبید بهم و ژست خواننده هارو گرفت و دست مشت شدش رو به عنوان میکرفون برد جلوی دهنش و شروع به خوندن کرد ،صداش ملایم بود و از ته دل

(مروارید سفیدم تو دریا غرق شد

آسمونم بی ستاره رعدوبرق شد

موج موهاش قشنگترین جزر و مد 

ولی دوتایی رد کردیم هرچی حد و مرزو)

نوا: میگم دخترا

آوینا: چیه؟

نوا: اگه یه روزی من بمیرم،چیکار میکنین؟

-عشق و حال

نوا:عه مسخره،جدی پرسیدم

سایه:خب ماهم جدی گفتیم به شخصه سرقبرت باآهنگ کره ای دنس میرم

ملودی:اها حلوات هم با من،تو با خیال راحت بمیر

نوا:اییییش گمشید ببینم بیشعورا

-بیخیال تو تا مارو دق مرگ نکنی،کفن تنت نمیکنی

اینو گفتم و همگی خندیدیم و سمت کلاسمون رفتیم

(رفتی گرفتی همه نفسمو

شبا بعد تو برا من سرده

چقد زود از پیشم رفتی بچه

لبام فقط الکی میخنده

بی جنبه)

سرد بود....خیلی سرد...توی یه جنگل سرد و مه گرفته بودم...تنهای تنها

-بچه ها کجایین؟؟من میترسم، دخترااااااااااا

+آروم باش ، نترس مروارید،من پیشتم

سمت صدا برگشتم،نوا بود ولی مثل همیشه نبود...ترسیده و با صدای لرزونی که هر لحظه ولومش بالاتر میرفت،پرسیدم:

-هیییع نوا چیشده؟چرا لباسات خونیه؟نواااا توروخدا بگو چه اتفاقی برات افتاده؟؟

سریع اومد نزدیکم،بغلم کردو دم گوشم لب زد:هییییش،چیزی نیست عزیزم...من خوبم مروارید سفیدم...آروم باش...نترس...من پیشتم تا همیشه

-همیشه باش،همیشه پیشم باش

نوا:هستم ،کنارتم تا ابد

نوا همینجوری نوازشم میکرد و من از گرمای آغوشش چشمام گرم شد و خوابیدم!!یه خواب بی رویا در عالم سپیدی مطلق

(حیفه، این همه دوری الان حیفه

نمیاد مثلت...بودی فرشته

الان تنهایی تا ته اقیانوس

نبودنت همیشه فوبیا بود

مروارید سفیدم تو دریا غرق شد

آسمونم بی ستاره رعدوبرق شد

موج موهاش قشنگیرین جزر و مد

ولی دوتایی رد کردیم هرچی حد و مرزو)

{آهنگ مروارید سفیدم از شایان زی و رها}

------------

آروم لای چشمام رو باز کردم و زل زدم به سقف...کمی طول کشید تا بفهمم که کجام،آخرین بار یادمه تو جنگل خوابیدم ولی اینجا.....

با شوک سریع روی تخت نیم خیز شدم که عضلات گردنم گرفت و نالم بلند شد،سریع دوباره دراز کشیدم و گردنم رو ماساژدادم...اه لعنتی 

کمی گذشت تا کمی حالم درست بشه و متوجه موقعیت و اتفاقای افتاده بشم.

چشمه اشکم دوباره جوشید و از کنار چشمام، بالش زیر سرم رو خیس کرد.

پوزخند تلخی زدم...من اینجا خواب بودم و اونوقت حتی نمیدونستم جنازه دوستم کجاست...حالم از این جنگل و این دنیا بهم میخوره...متنفرم از جایی که باعث مرگ دوستم شد...همیشه عاشق جاهای مخوف و جادویی بودم ولی الان از هرچی تخیل و جادو و کوفت و دردو زهرماره متنفرم....متنفررررررررر

با صدای قیژ قیژ در،نگاهم رو از سقف گرفتم و غرق شدم در چشمای بی روح میشی رنگی که متعلق بود به آوینا!!

اول آوینا اومد تو و بعدشم سایه و ملودی...در رو بستن و رو نشیمن های داخل اتاق نشستن...لباساشون رو عوض کرده بودن و جاش لباسای تمیز پوشیده بودن.اتاق در سکوتی وهم انگیز بود و هیچ کس هم تمایلی برای شکستش نداشت.یه ربعی شایدم بیشتر به همین منوال گذشت که با صدای آوینا اون سکوت لعنتی شکست.

آوینا:ما حموم کردیم،بلندشو توهم یه دوش بگیر،الان بیشتر بهش نیاز داری

راست می گفت،آروم بلندشدم و با قدمای سست سمت حموم رفتم...لباسام رو درآوردم و زیر دوش وایسادم..حتی توجهی به معماری حموم هم نکردم...دیگه هیچی به چشمم زیبا نبود..هیچی...بعد دوساعت که بیشترش رو،روی کف زمین نشسته بودم و چشام رو بسته بودم با حوله تمیزی که از رختکن حموم آویزون بود،بیرون اومدم.

روی تخت یه دست لباس بود. بچه ها جلوی تی وی و پشت به من نشسته بودن تا لباسام رو بپوشم...لباسا رو تن کردم...رنگ و طرحش مهم نبود... هیچی جز از دست دادن تیکه ای از وجودم برام مهم نبود.

بیحال کنارشون رو مبلای جلوی تی وی نشسته بودم به صفحه خاموش تی وی زل زده بودم...کمی نگذشته بود که با صدای خش دار ملودی به سمتش برگشتم.

ملودی:یادتونه پارسال همین موقع ها نوا پرسید اگه من بمیرم چیکار می کنید،هوم یادتونه؟

با یادآوری اون روز سرم رو به مبل کوبیدم و چشمام رو با درد بستم.

سایه پوزخند تلخی زد و گفت:اوهوم خوب یادمه،جوابی هم که دادیم بهتر از هرچیزی یادمه....چی گفتم بهش؟..اها گفتم که سر قبرش با آهنگ کره ای میرقصم.

ملودی اشک آلود نگاهش کرد و گفت:رقصیدی؟

سایه با بغضی که ته گلوش بود،خش دار زمزمه کرد:نه

ملودی:یادتون من چی گفتم،گفتم حلوات با من تو راحت بمیر ولی نه من حلوا دادم ،نه اون مرگ راحتی داشت

سرم رو به کوسن مبل فشردم و صدای گریه بلندم رو خفه کردم.

آوینا جوری گریه میکرد که دل سخت ترین صخره های سنگی جهان هم آب میشد.

سایه طاقت نیاورد و بلند شد و سمت پنجره عریض اتاق رفت و ملودی هم سرش رو زانوهاش بود و شونه هاش گواه از گریه جانسوزی میداد...