◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

رمان افسانه ماه آبی...پارت59

  • 22:59 1404/4/17
  • sungirl
رمان افسانه ماه آبی...پارت59

تاراز با اون قیافه نفرت انگیزش لبخندی سرتاسر شرارت زد و بر روی تخت شاهی نشست و به جنازه بی جون لیمان بزرگ که روی دوش سرباز ها جابه جا میشد،نگاه کرد.

دلم میخواست چشمای قرمز وزغیش رو از جا در بیارم...مرتیکه بی پدر نحس

با فشرده شدن شونم به سمت عقب برگشتم که با قیافه ناراحت آشور مواجه شدم.

بی اختیار لب زدم:حال...حالت خوبه..آشور؟

مغموم نگاهشو ازم گرفت و به روبه رو زل زد.

برگشتم و با دیدن آهیر در انتهای اون زندان نمور و سرد و کثیف دلم گرفت.

حق این طفل معصوم این یتیمی و زندان تاریک و سرد نبود.

اون گناهی نداشت و بی دلیل قربانی طمع داییش(تاراز)شده بود.

لرزش دستاش و لباش از سرما به وضوح مشخص بود.

دستمو روی میله ای پوسیده قفس آهیر گذاشتم و با صدایی لرزون اسمشو زدم.

انگار که صدامو شنیده باشه نگام کرد.دو گوی زرد چشماش خالی بود از هر حس و احساسی.

همون دو گوی درخشانی که  روزگاری پر بود از حس امید و زندگی حالا خالی بود از همه اینا.

انگار با رفتن لیمان ،زندگی هم از روح آهیر رفته بود...الان دقیقا مثل یه مرده متحرک بود...ولی نه ...نبود!!

تو قعر چشماش شعله ای میدیدم از جنس نفرت...نفرتی که بزودی دامن همه مارو میگرفت و بلایی مهار نشدنی سر هممون میاورد.

به آرومی از جاش بلند شد و خیره نگام کرد....اونقدر پرنفوذ نگاهم میکرد که از ترس نفرت و خیرگیش به خودم لرزیدم.

قدمی جلو گذاشت که یه قدم عقب رفتم.....تا جایی ادامه پیدا کرد من به دیوار خوردم و اون به میله ها رسید.

خیلی خونسرد دست راستش رو بالا آورد و روی میله ها گذاشت.

متعجب نگاش میکردم که کم کم از روی میله ها دود غلیظی بلند شد و در نهایت به ذوب شدن میله ها ختم شد.

از روی میله های ذوب شده گذشت و روبه روم ایستاد.

دورتادور مردمک چشماش پرشده بود از شعله ای آتش و این یعنی....یعنی قدرت اهریمنی آهیر بیدار شده و تا همه رو به خاک و خون نکشه دست بر نمیداره!!!!