-
16:25 1404/4/8
-
sungirl

لیمان با شنیدن صدای تیری که از کمان رها شده بود سریع سمت آهیر دویید تا مانع مرگ فرزندش شود، اما خود قربانی این نفرت شوم تاراز و معصومیت فرزندش شد.
آهیر مسخ شده و بی حرکت خیره جسم غرق در خون پدرش بود و لیمان با قلب شکافته شده ای لبخند بر لب دستان کوچک فرزندش را گرفت و با گفتن "دوستت دارم" چشمانش را از این دنیای فانی و بی ارزش بست.
آهیر سر روی سینه خونین پدرش نهاد و کودکانه گریه کرد.
و این تاراز بود که بی هیچ پشیمانی از شدت پیروزی اش قهقهه میزد و چقدر این صدای خنده شیطانی روح آهیر معصوم را آزرده و ذاتش را تاریک میکرد.
تاراز: از این به بعد من پادشاه شما هستم و هرگونه بی اطاعتی از فرمان من مجازات سنگینی به دنبال داره.پس اگه جون خودتون یا عزیزانتون براتون اهمیت داره بهتره از دستوراتم سرپیچی نکنین.
اینو گفت و برگشت سمت آهیری بی صدا گریه میکرد و پرنفرت خیره اش شده بود.
لحظه ای از نفرت نگاه آهیر به خودش لرزید،اما سریع سمت محافظ سلطنتی برگشت و دستور ازندانی کردن آهیر رو داد.
آهیر در تقلا بود تا خودش رو از دستان محافظ سلطنتی نجات بده و مدام فریاد و گریه سر میداد و پدرش رو صدا میزد.
ولی تاراز با لبخندی مضحک و خبیث تاج سر لیمان را برداشت و با نفس عمیقی روی سر خود نهاد.
با اینکار حضار از زن و مرد تا پیر و جوان بر روی زمین زانو زدند و یکصدا نالیدند: درود بر یگانه پادشاه دشت سبز