◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

رمان افسانه ماه آبی...پارت58

  • 16:25 1404/4/8
  • sungirl
رمان افسانه ماه آبی...پارت58

لیمان با شنیدن صدای تیری که از کمان رها شده بود سریع سمت آهیر دویید تا مانع مرگ فرزندش شود، اما خود قربانی این نفرت شوم تاراز و معصومیت فرزندش شد.

آهیر مسخ شده و بی حرکت خیره جسم غرق در خون پدرش بود و لیمان با قلب شکافته شده ای لبخند بر لب دستان کوچک فرزندش را گرفت و با گفتن "دوستت دارم" چشمانش را از این دنیای فانی و بی ارزش بست.

آهیر سر روی سینه خونین پدرش نهاد و کودکانه گریه کرد.

و این تاراز بود که بی هیچ پشیمانی از شدت پیروزی اش قهقهه میزد و چقدر این صدای خنده شیطانی روح آهیر معصوم را آزرده و ذاتش را تاریک میکرد.

تاراز: از این به بعد من پادشاه شما هستم و هرگونه بی اطاعتی از فرمان من مجازات سنگینی به دنبال داره.پس اگه جون خودتون یا عزیزانتون براتون اهمیت داره بهتره از دستوراتم سرپیچی نکنین.

اینو گفت و برگشت سمت آهیری بی صدا گریه میکرد و پرنفرت خیره اش شده بود.

لحظه ای از نفرت نگاه آهیر به خودش لرزید،اما سریع سمت محافظ سلطنتی برگشت و دستور ازندانی کردن آهیر رو داد.

آهیر در تقلا بود تا خودش رو از دستان محافظ سلطنتی نجات بده و مدام فریاد و گریه سر میداد و پدرش رو صدا میزد.

ولی تاراز با لبخندی مضحک و خبیث تاج سر لیمان را برداشت و با نفس عمیقی روی سر خود نهاد.

با اینکار حضار از زن و مرد تا پیر و جوان بر روی زمین زانو زدند و یکصدا نالیدند: درود بر یگانه پادشاه دشت سبز