-
00:56 1404/2/21
-
sungirl

چشمام مدام سیاهی میرفت...بدنم مثل کوره آتیش، داغ بود...دست و پاهام می لرزید...دندونام اونقدر محکم بهم میخوردن که کل فکم از درد گزگز میکرد.
جیغ میزدم...التماس میکردم...تهدید می کردم...اما هیچکس تو اون تاریکی شب حاضر نبود که به دادم برسه....قلبم لحظه به لحظه بیشتر از قبل داشت مچاله و فشرده میشد...نفسم تنگ شده بود و به زور بالا میومد....عضلات بدنم از بس منقبض شده بودن که نمی تونستم تکونشون بدم.
+باید سریعتر مرحله آخر مراسم قربانی دادن رو انجام بدیم تا ارباب آزاد بشه....معجون مخصوص رو بیارین.
صدای نحس اون زنیکه آزارم میداد....همون یذره امیدمم با حرفش از بین رفت...دیگه تموم شد...با انجام مرحله آخر جسم من در اختیار اربابشون قرار میگرفت و روحم به ابدیت می پیوست...روی زمین گذاشته بودنم...با نفس تنگی شدیدی که بهم وارد شد سرفه ای کردم که خون عین آبی از دل کویر ، از دهنم جوشید و بیرون ریخت.
با خنده ملیحی خیره ماه تو آسمون شدم...پایان داستان منو این شکلی رقم زده بودی؟...مرگ به این شیوه وحشتناک تو یه جای تاریک و ترسناک...اونم تنها؟؟
عادلانه نبود...عادلانه نیست...ولی ازت ممنونم که بهترین لحظات زندگیم هرچند ترسناک و غیرقابل باور رو کنار دوستام بهم هدیه کردی...مراقب من نبودی اما مراقب دوستام باش...ماه آبی!!
دیگه نمیتونستم دووم بیارم...نمیخواستم قربانی این مراسم مزخرف یه سری شرور باشم.
با بستن چشمام منتظر پیک مرگ شدم که بیاد جسمو و روحمو باهم به دنیای دیگه ای ببره.
+نذارید بمیره...جسم مردش به دردمون نمیخوره...هرطوری شده زنده نگهش دارین تا معجون رو به خوردش بدیم...عجله کنین دیگه بی مصرفا.
صدای محکم پاها تو سرم اکو میشد و من هر لحظه بیشتر از قبل حس میکردم که دارم از جسمم جدا میشم.
کاش برای آخرین بار قبل از مرگم هومان رو میدیدم...همون کسی تو اوج خامی شیفتش شدم و اون در کمال بی رحمی ادعا کرد که منو بازی میداده.
-خیلی نامردی هومان که حداقل نذاشتی برای آخرین بار ببینمت.
نوری به زیبایی یه تیکه الماس درخشان توی تاریکی منو سمت خودش میکشوند....صدایی تو ذهنم فریاد میزد که الان وقت رفتن نیست...الان وقت کم آوردن نیست...اون بهت نیاز داره...برگرد پیشش.
اما من گوشم به این حرفا بدهکار نبود و راه خودم رو به سمت اون نور ادامه میدادم.
با بلند شدن صدای مهیب جیغ و داد و گریه ....تکون های شدیدی که زمین تاریک ذهنم رو میلرزوند به شدت به عقب کشیده شدم و از نور فاصله گرفتم...با نفس بلندی چشمام رو تا آخر باز کردم....قفسه سینم از اون حجمِ اکسیژن تندتند بالاپایین میرفت.
با تکون ریز دستی زیر سرم، نگاهم سمت قیافه ناجیم کشیده شد....هومـان!!