◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت48

  • 21:31 1404/2/19
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت48

با حس دستی رو صورتم چرخی رو تختم زدم و غرغر کردم.

صدای قیژقیژ در که بلند شد ، دوباره چرخی تو تخت زدم و بالشتمو بغل کردم.

حس میکنم کمی نگذشته بود که صدای بلند و مهیب رعد و برق باعث شد، سریع از جام بپرم.قفسه سینم از ترس تندتند بالاپایین میشد.

با روشن شدن اتاق و صدای ترسناک رعد و برق خیلی سریع بالشت تو بغلمو روی تخت پرت کردم و سمت در اتاق دوییدم....من میترسیدم...این اتاق بزرگ بود و تاریک...صدای رعدوبرق هم بدترش کرده بود....یاد صحنه های ترسناک توفیلمای جن و روح میوفتادم....نمیدونم چطوری ولی وقتی به خودم اومدم درست روبه روی اتاق خواب یاسا وایساده بودم.

برای چندمین بار بلند شدن صدای رعدوبرق، بی تردید در اتاقش رو باز کردم و خودمو پرت کردم تو اتاق و آروم در رو بستم.

یاسا با پتویی که تا نصفه رو خودش کشیده بود غرق خواب بود...به آرومی نزدیکش شدم...از ترس حتی نمیتونستم برم رو کاناپه تو اتاق بخوابم...با رفتن به زیر پتو و کشیدنش تا سرم سعی کردم بخوابم...با صدای رعد و برق و بارونی که محکم به شیشه اتاق میزدو اون صحنه های ترسناکی که تو ذهنم یادآوری میشد، به اجبار اونقدر به یاسا نزدیکتر شدم که نفسش به صورتم میخورد.

با گرفتن بلوزش تو دستم ، سرم رو، روی سینش گذاشتم و با صدای ضربان آروم قلبی که آرامبخش قلب بی قرارم شده بود، خوابیدم.

نور خورشیدی که اتاق رو روشن کرده بود از خواب بیدارم کرد.با چشمای نیمه بازم آروم سمت سقف چرخیدم،اما بجای سقف با قیافه یاسا که دقیقا بالای سرم بود، مواجه شدم.

شوکه از دیدنش جیغ زدم و سریع خودمو بالا کشیدم...مردک پشم نمیگه با دیدنش دربست میرم جهنم عه؟؟

-تو اینجا چیکار میکنی؟...به چه اجازه ای اومدی تو اتاق من؟...خجالت نمیکشی از هیکل گندت خرس گریزلی...نمیگی من با دیدن قیافت سه دور سکته میکنم...اصلا براچی اینجایـــــی؟

با چشمانی که تاسف توش عربده میزد دودیقه ای نگام کرد و مایوس گفت:محض اطلاع اینجا اتاق منه و تو اومدی تو اتاق من...و میخوام بدونم چـــرا؟

با یادآوری رعد و برق دیشب و ترسی که داشتم شرمنده و هول زده خندیدم:عه اتاق توعه...خب چیزه...یعنی چیز شد...یعنی ببین دیشب چیز کرد...نه نه صدای چیز اومد...چیز بود

از هول کلا زبونم نابود شده بود و نمی فهمیدم چه زری میزنم.با گرفته شدنه دهنم توسط دست بزرگ یاسا خفه خون گرفتم.

یاسا:دودیقه نفس بگیر بعد توضیح بده...انقدر چیزچیز نکن،اعصاب ندارم.

با اخم نگاش کردم...چغندر خب با اون قیافه عصاقورت دادت عزرائیل هم نمیتونه توضیح بده چه برسه به من.

حرصی دستش کنار زدم و تندتند گفتم:با اون قیافت انتظار نداشته باش گل بگم و بخندم...دیشب رعد وبرق زد ،منم ترسیدم خیر سرم به تو پناه آوردم که اصلا اشتباه کردم...گمشو کنار ببینم.

با ضربه ای به بازوش اومدم از تخت پایین برم که سریع دستمو گرفت...رو تخت دراز کشید و محکم دستمو سمت خودش کشید...ترسیده هین بلندی کشیدم و چشمامو بستم.... خدایـــا من تحمل این جنتلمن بازیا رو ندارم...یعنی الان میخواد بوسم کنه؟...وای نه من هنوز آماده نیستم...کاش یذره از سایه یاد میگرفتم نَکه کلا سروکارش با فیلمای منحرفیه برا همون.

منتظر چشمامو بسته بودم...با حس نکردن چیزی آروم لای چشمامو باز کردم و نگاش کردم...هوووم؟چیشد؟

با دیدن چشمای بازم من به خودش نزدیکتر کرد و آروم گفت:دیگه وارد اتاق من...نشـــو...موش کوچولو

عصبی از تصورات بیهوده و ضایع شدنم محکم با مشت تو سینش کوبیدم و از اتاق زدم بیرون...مردک چلغوز بی شخصیت...از خداتم باشه من کنارت بخوابمااا