◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت47

  • 19:05 1404/2/19
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت47

سریع بی معطلی سمت سرویس بهداشتی رفتم و با پاک کردن خون روی سر و صورت و دستام یکی از لباسای نوا رو برداشتم و پوشیدم.

خیلی عادی و بدون تابلو کردن ، خودمونو به سالن رسوندیم....مهمونا درحال رفتن بودن و سلاطین مشکوک خیره ما!!

خیلی عادی خودمونو درحال گپ و گفت باهمدیگه نشون دادیم.

با بلندشدن سلاطین خیلی نامحسوس آب دهنم قورت دادم.

آشور:بهتر نیست بپرسم چرا هردو دیقه یه بار میرین بالا و بعد دوساعت برمیگردین پایین؟...چی رو دارین ازما پنهون میکنین؟؟

حرصی از این طرز سوال پرسیدنش سمتش تیز غریدم:شرمنده بنده اطلاع نداشتم شما نوه آقای شرلوک هلمزی...از این به بعد خواستم دسشویی هم برم زنگ میزنم بهت اطلاع میدم....اصلا رفتیم بالا جهت انجام کارای ناموسی...به تو چه ربطی داره اخه شلغم؟؟

آشور عصبی از حرفم خواست سمتم بیاد که یاسا مانعش شد(-اوووه مای گاد، عخشم وارد میشود...وجی:چه زودم صاحاب شدی؟...-بالاخره با کمبود شوهر مواجهیم همینو میگیرم بی شوهر نمونم)

یاسا برگشت سمت من و خشن گفت:بهتره دیگه بریم آوینا...امروزم به حد کافی رفع دلتنگی کردین...سریعتر وسایلت رو بردار ، زمان اضافی برای گوش دادن به خزعبلات شما رو نداریم!

مرتیکه چغندر...رو دادم پررو شد...پشمک بی خاصیت...اصلا نمی گیرمت، برو کپک بزن!!

بیخیال خوددرگیریام سمت دخترا برگشتیم و با چشمکی بهم شروع کردیم به ابزار دلتنگی های الکی!!(یَـــک مارمولکی هستیم ما)

نوا نمیتونست از کاخ بیرون بیاد پس از هونجا باهاش خدافظی کردیم و هرکی به راه خودش ادامه داد.

تو کالسکه نشسته بودم و خیره ستاره ها بودم....درسته با دخترا در ارتباط بودم ولی نه اونجور که باید!

دلم برای اون لحظه ای که پشت درختچه تو حیاط مدرسه می نشستیم و غیبت عالم و آدمو میکردیم تنگ شده بود.

یاسا مشغول مطالعه روزنامه تو دستش بود...از بی حواسیش استفاده کردم و دستکشمو از دستم درآوردم و نماد کف دستمو لمس کردم.

انگار که پیش دخترا باشم،حس امنیت و آرامش کل وجودمو تسخیر خودش کرد.

با ایستادن کالسکه سریع دستکشمو پوشیدم و همراه یاسا پیاده شدم.

یاسا بی توجه به من سمت اتاق کارش که تو همین سالن بود، راه افتاد.خیلی سریع بلند داد زدم:ممنونم

با شنیدن حرفم متعجب وایساد اما برنگشت.

-ممنونم که منو به جشن بردی و اجازه دادی دوستامو ببینم....سعی میکنم این لطفت رو جبران کنم...یاسا

دیدم که دست راستشو مشت کرد و سمت اتاقش راه افتاد...تند قبل از ورودش به اتاق گفتم:خوابای خوب ببینی.

دیگه معطل نکرد و سریع وارد اتاق شد و درو محکم بست.

سمت اتاقم راه افتادم و لبخندی کوچیکی از رفتاراش رو لبم نشست....عمرا اگه بتونی در مقابل من دووم بیاری یاسا...زودتر از اونچه که فکرش رو بکنی وا میدی.

با عوض کردن لباسام با لباسای راحتی ،زیر پتوی نرم و گرمم خزیدم و خودم رو مهمون یه خواب راحت کردم.