-
20:25 1404/2/17
-
sungirl

با حرفم چنان سکوت سنگینی بلند شد که به غلط کردن افتادم...اخه اینم نظر بود من دادم.
با ترکیدن بچه ها از خنده خودمم به خنده افتادم.
نوا:فرض کن من عاشق اون دیو بشم یا سعی کنم اونو عاشق خودم کنم...مسخرس....ای من به قربون چشمای خونِت فرمانروای خون من
بلند خندیدیم ؛ چند دقیقه ای بود که هممون سکوت کرده بودیم و مطمئنم دخترا هم مثل من داشتن به حرفم فک میکردن...شاید اولش جنبه شوخی داشت ولی من مصمم بودم اینکار رو انجام بدم.
سایه:مروارید زیاد هم بیراه نمیگه...ولی نبایدم عشق و عاشقی درکار باشه چون ته قصه ما معلوم نیس...به شخصه دوست ندارم احساسات یکی رو حتی یه اهریمن رو به بازی بگیرم.
راست می گفت اگه قرار بود کاری کنیم و احتمال بدیم یه درصد عاشقمون بشن با رفتنمون از این دنیا مطمئنن شکست بدی میخوردن و از قبل بدتر کینه به دل میگرفتن.
ملودی:نمیتونیم عشق بورزیم ولی محبت رو که میتونیم.
-منظورت چیه؟
ملودی:خب ببینید اونا از لحظه تولدشون تا الان محبتی ندیدن...تشکری ازشون نشده،یا لبخندی به روشون زده نشده،کسی بغلشون نکرده و بدتر از همه ،اینه که دیگران فقط بدیاشون رو دیدن و هزار تا خوبی اونا رو فراموش کردن...بهترین راه حل یادآوری خوبی های اوناست....ما قراره ازهم دیگه جدابشیم و معلومم نیس کی بتونیم همدیگه رو ببینیم و این یعنی تنها شدنمون....میدونم که هم شما و هم خود من از تنهایی بیزاریم...پس بیایید با اونا رفیق بشیم...شوخی کنیم اذیت کنیم داد بزنیم بخندیم ولی فقط با اونا...یه کلام، آقا از این به بعد باید نقش یه دلقک رو بازی کنین همین
درست بود...راه حل دقیقا همین بود...باهاشون مثل یه دوست رفتار کردن.
آوینا:اخرش رو خوب گفت...دلقک بودن حرفه اصلی اکیپ ماس
بلند شدیم و یه دایره کوچیک تشکیل دادیم.
-خب کیا آماده این نبرد سخت و خنده دار پیش رومونن؟؟
همگی باهم گفتیم:مـــن
بعد هم دستامون رو بردیم وسط و رو هم گذاشتیم و با شمارش 1.2.3 با یه هورا بردیم بالا.
با چشمکی بهم از اتاق زدیم بیرون....ماموریت از الان شروع شد...یَـــک بلایی سرت بیارم وُریا اقیانوسات خشک بشن مرتیکه بــز دریایی