◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت31

  • 00:38 1404/2/10
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت31

سریع به خودش اومد و سمتم اومد و بازوم گرفت و محکم فشارش داد.از درد داشتم میمردم ولی حاضر نبودم کم بیارم و ناله ای از درد کنم.

هرلحظه با مقاومت من فشار دستش بیشتر میشد و من کم طاقت تر...بالاخره با چشمایی که از درد خیس شده بود ناله کردم و گفتم :ولم کن...آی دستم...باتوام وحشــــی

با دادم فشار دستش رو کمی کم کرد و با اون یکی دستش چونم رو محکم سمت خودش کشید.

آریاز:با من بازی نکن بچه...بگو کی اسم منو به تو گفته؟

صورتم نزدیک صورتش بود و باهربار حرف زدن نفس گرمش که به صورتم میخورد حالم رو دگرگون میکرد...ناخودآگاه نگام سمت لباش کشیده شد...لبای کمی درشت و سرخش...زیبابود ،نمیشد مانع جذابیت این بشر شد.

وقتی نگاهم رو به لباش دید،بیحواس تک خنده ریزی کرد که قلبم ثانیه ای نتپید...چقدر لبخندش دلنشین و قشنگ بود...کاش جای این اخما همیشه میخندید.

با صداش و تکون ریزی که بهم داد سریع از افکاراتم فاصله گرفتم...لعنتی من چم شده؟...اون..اون فقط یه شیطانه همین...پلید و بد

ولی قلبم روی حرف عقلم ضربدر بزرگی کشید و گفت:اونم یه قربانیه مثل یاسان..نجاتش بده.

آریاز:نمیدونستم انقدر لبام تورو از خود بیخود میکنه وگرنه زودتر به خودم نزدیکت میکردم...اتفاقا این امر چندان بی ربط هم به شرطم نیست.

با هشدار مغزم سریع زل زدم توچشاش:چی؟شرطت چه ربطی به این داره؟

آریاز:ربط داره...ربطشم اینه که شرط من چیزی جز معشوقه من بودن نیست پرنسس

لحظه ای به گوشام شک کردم...شاید اشتباه شنیده بودن...یا شایدم آریاز داشت شوخی میکرد...ولی آریاز و شوخی؟؟...امر غیر ممکنیه...مبهوت خودمو از دستش خلاص کردم قدمی عقب رفتم.

-میفهمی چی داری میگی؟مگه الکیه؟..فک کردی تو میگی منم مثل خدمتکارات میگم چشم سرورممم...نخیر اینطوری نیست آریاز...اینطوری نیست.

آریاز:مجبوری...یادت نرفته که جون یاسان تو دستای منه؟؟

با شنین اسم یاسان لحظه ای ایستادم...شاین...مدام شاین رو صدا میزدم...شایــن

شاین:طلسم کامل شد...نگران یاسان نباش.

با خیال آسوده پوزخند صداداری سمت آریاز زدم.

-اشتباه تو اینجاست فک میکنی فقط تو بلندی از جادو استفاده کنی...من از یه طلسم قدیمی برای محافظت از یاسان کمک گرفتم که هیچکسی حتی تو قادر به شکستنش نیست...جون یاسان تو دستای تو نیست آریاز...تو نمیتونی کاری به یاسان داشته باشی.

بی اهمیت به قیافه اخموتر از قبلش سمت در تالار قدم برداشتم که با کشیده شدن دست چپم از پشت هین بلندی کشیدم؛صدام درنیومده با قرار گرفتن لبای آریاز رو لبام خفه شد.

اون...اون الان ...اون الان منو بوسید؟؟...این نمیتونه واقعیت داشته باشه....با باز شدن پلکاش ازهم زمان برام ایستاد...قلبم تندتند میزد...به وضوح میتونستم بوی جریان خون جاری تو رگ های آریاز رو حس کنم و این عجیــب بود.

با فاصله گرفت لباش ،بی حرف تو چشام نگاه کرد.

-تو...توالان چیکار کردی؟؟

آریاز با تک خنده ای بیرحم گفت:به دنیای من خوش اومدی ،ملکه خــــون

با شنیدن لفظ"ملکه خون"لحظه ای درد بدنی تو کل بدنم پیچید و تمام ذهنم پرشد از تصویر خون...فقط خون

از درد طاقت نیاوردم، داشتم زمین میوفتادم که یهو تو یه آغوش گرمی رفتم و فقط سیاهی مطلق بود که دیدم رو تاریک کرد.