-
23:59 1404/2/8
-
sungirl

-تو رو به همون کسی که قسمت میدم ولش کن....یاساان طاقت بیار...یاســــان
فایده نداشت...تلاشم بیهوده بود...رو زمین افتادم و خیره پسربچه معصومی شدم که بین اون حلقه گرگ اینطرف و اونطرف میدویید و التماس کمک می کرد.
صدای گریه و جیغای کوچولوش دل سخت ترین سنگارو هم آب میکرد ولی دل این دیو خون دوست رو نـــه.
با حمله ور شدم یه گرگ عظیم الجثه سمت یاسان و پاشیده شدن خون به هوا ،قهقهه اون اهریمن پلید و یاسانی که اسمم رو صدا زد،خون جلوی چشمام رو گرفت.
نمیدونم و نخواستم بدونم که چیشد ولی اون لحظه هیچی...هیچی جز جون یاسان برام اهمیت نداشت...اگه اون اهریمن بود و خون ریز...در ازاش من یه محافظ بودم و بدتر از اون عمل میکردم.
با لگد های محکم و پشت سرهمی که مدیون ورزشای سنگینم بودم ،اون در چوبی رو شکستم و دوییدم سمت پله ها.
با باز کردن در سنگین عمارت عین فشنگ خودمو پرت کردم بیرون.
باصدای در و برگشتن نگاه اهالی حیاط سمتم...گرگ بزرگ بی درنگ سمت گلوی یاسان پرید که با فریاد بلندم ایستاد:به اذن طبیعت بهت دستور میدم سرجات بایستی.
حس می کردم از چشمام آتیش میریزه بیرون...داغ بودم و قابلیت کشتن هزار نفر رو داشتم.
رکس با نیم نگاهی به من دوباره زوزه ای کرد که همزمان شد با دوییدنم سمت اون گرگ عظیم الجثه.
گرگ با اطاعتی غافل از نزدیکی من پنجه اش رو بالا برد که گلوی یاسان رو پاره کنه...اما لحظه اخر با کشیده شدن دست من روی پوزش ثانیه ای مکث کرد و بعدم با پاشیدن خون غلیظی از دهنش بی جون و خشک شده روی زمین افتاد.
بخاطر اون حجم از خون همه گرگا حتی رکس چند قدمی ازم فاصله گرفتن.
با بغل کردن یاسان نیمه بیهوش سمت گرگا برگشتم و بلند گفتم:من محافظ طبیعت و موجودات اهلی اون هستم...حس کنم صدمه ای به کسی رسوندید بلایی بدتر از بلایی که سر رییستون اوردم ،میارم.
ترسون با زوزه های کوتاه از زیر نگاهای اتیشی من به سمت بیرون کاخ فرار کردن.
به آرومی نزدیک دیوی شدم که هنوز به خون اون گرگ خیره بود.
روی پنجه پام بلند شدم و آروم زیر گوشش گفتم:من نیازی به آموزش ندارم..قدرت تو خون منه..اگه دفعه بعدی صدمه ای به یاسان یا دوستام برسه نشون میدم همونجور که تو بلدی خون بریزی منم بلدم اما وحشتناک تر از تو انجامش میدم فرمانـــروا
بعدم با پوزخند صداداری سمت کاخ رفتم و با عبور از پله ها یه اتاق با ویو خوب و روشن انتخاب کردم.
یاسان رو روی تخت گذاشتم...بازومش عمیق زخم شده بود و از ترس و درد عرق کرده بود...تند و سریع از در اتاق بلند داد زدم: یکی دکتر خبر کنه.
با صدام همون خدمتکار بی همه چیز اومد بالا و سرد گفت :خانوم بدون اجازه سرورم نمیتونیم کاری کنیم.
عصبی محکم گلوشو چنگ زدم و به دیوار کوبیدمش:نکنه میخوای بلایی که سر اون گرگ اوردم سر توام بیارم...هــــان؟
با صدای بلند و نگاه اتیشیم سری به نشونه نه تکون داد که غریدم:پـــس گمشو دکتر خبر کن...بلایی سر یاسان بیاد جدوآبادتو به آتیش میکشم هرزه...انقدرم واسه من سرورم سرورم نکن...فهمیدی؟
با صدای خفه و قیافه کبود شده بله ای گفت که رو زمین پرتش کردم...با دیدن مکثی که داشت دوباره داد زدم :زود باش گمشووو تا نکشتمت
سریع و تیز از جلوی دیدم محو شد.
چند دقیقه ای میشد که دکتر(همون پریان درمانگر)اومده بود و درحال معاینه یاسان بود.
با صدای در سریع سمت دکتر رفتم :حالــش چطوره؟کی بهوش میاد؟
دکتر:خوبه..نگران نباشید..با داروی مخصوص زخمش رو التیام دادم..از لحاظ جسمی دیگه مشکلی نداره ولی از لحاظ روحی با اون اتفاقاتی که شما تعریف کردین بهتره بیشتر پیشش باشین
با تایید حرفاش و گرفتن داروی مخصوص یاسان،روبه خدمتکاردیگه ای دستور درست کردن یه سوپ مقوی رو دادم و خودم وارد اتاق شدم.