-
00:45 1404/2/6
-
sungirl

قلبم از دیدن اون عمارت سوخته و گل های پرپر شده مچاله شد...باورم نمیشد ؛اینجا چه خبرشده؟؟
این عمارت وباغ همون عمارت و باغی بود که ظهر ترکش کرده بودم...نه این ،اون نبود...با سوال مغزم لحظه ای تو جام وایستادم...دخترا؟؟... دختراکجان؟؟...با این سوالا تند سمت خونه دویدم و وارد عمارت شدم همه جا غرق در اتیش بود و چشمام از شدت حرارت میسوخت...بلند بلند داد میزدم و دخترا رو صدا میکردم ولی اثری ازشون نبود...هال،اشپزخونه اتاقا وحموم، همه جا رو گشتم ولی نبودن...لحظه ای که خواستم از عمارت خارج بشم ، صدای جیغ بلند پسر بچه ای که بی شک برای یاسان بود از طبقه دوم به گوشم خورد...تندتند پله ها رو بالا رفتم و در اتاق تی وی رو باز کردم....یاسان رو صدا زدم که دیدم کنار کاناپه صورتی توخودش مچاله شده و های های گریه میکنه و آروم نوا رو صدا می کنه...بدون تعلل سریع بغلم گرفتمش و از خونه زدیم بیرون...با خارج شدنم از عمارت سوخته و پردود بخاطر هوای کمی تازه بیرون با شدت نفسی تازه کردم و سمت فواره شکسته دوییدم....با آب داخلش سروصورت خودم و یاسان رو تمیز کردم ...مشغول بودم که با صدای فریادی سریع از جام پریدم...صدای فریاد ملودی بود که انگار تازه رسیده بودن و با چند نفر درگیر شده بودن...اروم فواره رو دور زدم و از پشتش بیرون اومدم و سمت پرچینا رفتم .با دیدن اینکه یکی محکم گلوی ملودی رو گرفته و داره چیزایی زیر لب بلغور میکنه با وحشت وخشم داد زدم:"ولش کن کثاااااافت"با صدام نگاه همه سمتم برگشت. نوا با دیدن یاسانِ ترسیده تو بغلم، سریع از رو زمین بلند شد و اومد سمتم. یاسان رو از بغلم گرفت و نوازشش کرد...اما...نگاه من فقط قفل دوتا تیله مشکی سرد و اینبار بی احساس شده بود...هومان...نهههه...این...این هومان نبود...این همون هومانی که روی صخره باهاش اشنا شده بودم نبود...چشماش...واایی که چشماش خالی از هرنوع حسی بود و مکش عجیبی داشت....با صدای جیغ و فوشای نوا قفل چشمامون شکست و من خیره شدم به نوایی که با جون و دل یاسان کوچولوی وحشت زده رو پنهان میکرد از چنگال اون غول کوتوله زشت و کریهه....
نوا:گمشو کثافت...دستای کثیفت رو بهش نزن....میترسه...ولـــش کن انگل
یاسان داد میزد و محکم چنگ مینداخت به یقه نوا و التماس کمک میکرد...عصبی از نگاه های بی حس هومان و گریه های یاسان و جیغ نوا خنجری که همیشه همراهم داشتم رو از غلاف درآوردم...از غفلت اون موجود نفرت انگیز استفاده کردم و وقتی میخواست مچ پای یاسان رو بگیره باداد خنجر رو از پشت تو قلبش فرو کردم و بعد چندثانیه محکم کشیدمش بیرون که چندین قطره خون روی صورتم پاشید.
غول کوتوله با چشمای گشادشده و باز رو زمین افتاد و درجا تموم کرد...انگل لجن
نوا که چشمای یاسان رو گرفته بود با گفتن" من یاسان رو نجات میدم شما مراقب خودتون باشید" به سرعت پرواز کرد و از عمارت دور شد...با رفتنش یکی از اون پنج نفر که قیافش رو خوب ندیدم دنبالش رفت...مروارید رفت کمک ملودی اما باضربه محکمی که به پهلوش خورد با فریاد روی زمین افتاد.نگران خواستم برم سمتش که دستم اسیر دست مردونه و قوی شد که میدونستم برای هومانه
برگشتم و با نگاهی اشک الود تو چشاش زل زدم و پرسیدم:چرا؟
هومان با همون نگاه سرتر از قطبش جواب داد:چی چرا؟
با افتادن قطره اشکی درشت از چشم چپم پرسیدم:چرا نقشه کشیدین؟
بیتفاوت لب زد:لازم بود برای پیدا کردنتون و داشتن یه سری اطلاعات
-حتی به قیمت خرد کردن احساساتم؟؟
هومان:باید حواست به دلت میبود.من دراینباره کاره ای نبودم
حرف حق که جواب نداشت؟؟داشت؟؟
لعنت به من...لعنت به من که دلمو باخته بودم ونمیخواستم باورکنم که دلمو باختم ؛اونم به کی؟؟...به همون کسی که فرمانروای دنیای مردگانه و من اونقدر غرق تخیلات فانتزیم بودم که این موضوع رو فراموش کردم
باصدای جیغ ملودی خواستم به عقب برگردم که هومان تند ضربه محکمی از پشت گردنم زد و من با آخرین نگاه بهش چشمای بی فروغم رو بستم و پا در عالم تاریکی گذاشتم.